قصه پُر غصه شهادت بچه های مدرسه بینش زنجان در بمباران هوایی بهمن ماه 1365
به گزارش نوید شاهد زنجان، بهمن ماه 1365 و در جریان بمباران های متوالی رژیم بعثی عراق و هدف قراردادن استان زنجان 70 دانش آموز که سن بیشترشان کمتر از ۱۷ سال بود به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.
رحیم
حاج میری از جمله رزمندگان استان زنجان است. او در خاطرهای روایت میکند: «آژیر
قرمز دوباره به صدا درآمد و بلافاصله هواپیمای عراقی از بالای سرمان گذشت. شیشهها
که ضربدری چسب خورده بودند، یک لحظه مثل اینکه باد تندی از کنارشان گذشته باشد، به
شدت لرزیدند. مادرم با ترس روی زمین نشست. صدای چند انفجار پی درپی ترس و حیرت را
به دلهایمان انداخت. ذکر صلوات تنها پناه مان شده بود که لحظه به لحظه بر شدت تپش
آن افزوده میشد و گویا نمیخواست حتی با سفید شدن آژیر آرام بگیرد.
به کوچه رفتیم. در عرض چند دقیقه
شایعات شروع شد. هر کس به سمتی میدوید تا از اقوام خود خبری به دست آورد. دوچرخه
کبوتر نشانم را برداشته و در میان همهمهی مردم به سمت دودی که از انفجار
برخواسته بود راهی شدم. چند کوچه آن طرفتر مردم با نگرانی میگفتند که هواپیماهای
عراقی، مدرسه بینش (زنجان)
را زدهاند.
ماشینهای آتش نشانی، آمبولانسها و مردم فوج فوج به آنجا میرفتند. وارد مدرسه شدم. قسمت اعظمی از آن تخریب شده بود. همه جا خون بود. بچههای معصوم و بیگناه آخرین درس خود را پس داده و از معلم خود درس پرواز را آموخته بودند. صحنه عجیبی بود. بچههایی که غرق خون آرام خوابیده بودند.
هر کس فرزندی در مدرسه داشت، از شدت
نگرانی غرق اشک و آه بود. همه، دوشادوش امداد رسانان به زخمی ها کمک میکردند و
آنها را تا پای آمبولانس میرساندند. کمیته، قدرت عقب راندن مردم را نداشت. یکی از
امدادرسانان از مردم میخواست که حتماً جهت اهدا خون به مرکز انتقال خون مراجعه
کنند.
از پنجره یکی از کلاسها، نگاهم به
تکه گوشتی از سر یک بچه جلب شد که موهایش غرق خون خشک شده بود. حالم دگرگون شد.
طاقت ماندن نداشتم و برای رفتن هم زانوهایم توان پیدا نمیکردند. با اصرار و خواهش
مأموران از منطقه دور شدم.
وقتی باد به صورتم میخورد گونههایم
می سوخت. سر درد شدیدی گرفته بودم. شاید از شدت گریه به این حال افتاده
بودم. سریع خود را به سازمان انتقال خون رساندم. سالن سازمان حسابی شلوغ بود. همه
از مدرسه بینش حرف میزدند و صحنههای آنجا را بازگو میکردند. تک و توک خانمی
برای اهدا خون مراجعه میکرد و به خاطر اینکه در بین آقایان معذب نشود اول او را
راه میانداختند.
حدود ساعت هشت شب به پایگاه امیرالمؤمنین(ع) که در خیابان فرودگاه و در مسجد امیرالمؤمنین(ع) تشکیل شده بود رفتم. «مجید نظری» مسئول پایگاه، مثل همیشه پر جنب و جوش و فعال بود و در کنار عکس سید «جواد موسوی» و «شبیری» که چندی پیش شهید شده بودند شمع روشن میکرد. دوباره فکرم به مدرسه و خانوادههای کودکان معصوم پر کشید. چند خانواده امشب مراسم شام غریبان به پا کرده اند؟ با طلوع خورشید به سپاه پاسداران رفتم و برای اعزام به جبهه، دفترچه گرفتم.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان
من در زمان بمباران ۹ ساله بودم و دانش آموز کلاس سوم ابتدایی دبستان ادب بودم
ظهر وارد مدرسه شدم و توی صف ایستادیم
خیلی واضح و دقیق یادمه صحنه ها
دوتا هواپیما آنقدر در ارتفاع پایین پرواز میکردند که من حتی خلبان را دیدم
اولین بمباران زنجان بود و نمیدونستیم هواپیمای دشمن هست و براشون دست تکان میدادیم
حتی رها شدن بمب ها را هم دیدم و در لحظه انفجار همه جا سیاه و تاریک شد.دویدیم بیرون از مدرسه و برگشتم تازه فهمیدم بمب ها به مدرسه دخترانه کناری ما برخورد کرده.با چه وضعی خودم رو به خونه رسوندم و ...بعد از ظهر به همراه پدرم رفتیم از مدرسه دخترانه بازدید کردیم و با صحنه های دلخراشی مواجه شدم.بعد از ماه ها دوباره به مدرسه برگشتیم.پای دوستم بابک با ترکش از زانو قطع شده بود و ترکشی به کتفش برخورد کرده بود.بعدها شنیدم در دوران دبیرستان شهید شده.جای ترکش ها سال ها روی نرده های بیمارستان ارتش قابل مشاهده بود.چند سال قبل تعویض شدن.خوشبختانه عکس هایی از نرده های قبلی دارم.منزلم کوچه پایینی بینش کوچه گلپایگانی هست.هر روز از جلوی مدرسه عبور میکنم و خاطرات اون روز برام زنده میشه.نقاشی اون واقعه روی دیوار مدرسه هم کشیده شده که یاد آور اون لحظات هست.روح شهدای مدرسه شاد و یادشون گرامی