آزادهای که یکصد و یک ماه اسارت کشید /ماموریتی که به بهترین شکل انجام شد
قاسم علی فیلو 2 آذر ماه سال 1345 در روستای توزلو از توابع شهرستان خدابنده متولد میشود. در اواخر سال 1360 به فرمان تاریخی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران لبیک گفته به سوی جبهه های حق علیه باطل میشتابد. پس از گذراندن یک ماه آموزشهای لازم در پادگان 21 حمزه تهران به جبهه های حق علیه باطل شتافته و در عملیات غرورآفرین بیت المقدس در مرحله دوم 17 اردیبهشت سال 1361 پس از مجروحیت از ناحیه پای چپ به اسارت نیروهای بعثی در میآید.
گفتگوی خبرنگار نوید شاهد استان زنجان را با آزاده
گرانقدر قاسم علی فیلو تقدیم می شود:
همه چیز از آخرین عملیاتی که قبل از اسارت در آن شرکت داشتید شروع شده است. از آن لحظهها بگویید.
شب عملیات را آنطور که به ذهنم میرسد روایت میکنم؛ عملیات با رمز یاعلی ابن ابی طالب (ع) ، آغاز شد. ما تیپ نجف اشرف بودیم و فرمانده گردانمان آقای رحیم تاران بود. در عملیات تقریبا بعد از نیم ساعت یا 45 دقیقه که حرکت کردیم مجروح شدم، با تیری که به پایم خورده بود پایم شکسته بود و قادر به حرکت نبودم همانجا وقتی صبح هوا روشن شد متوجه شدم که تانکهای عراقی در حدود 300 متری من هستند. از آنسو نیز نیروهای پیاده عراق هم که پشت جاده اهواز – خرمشهر مستقر بودند. درواقع شب عملیات که عقب نشینی کرده بودند دوباره آمدند پشت جاده اهواز – خرمشهر برای پاتک.
انگار همه چیز در کمترین زمان اتفاق افتاد بالای سر من آمدند یکی دو نفر هم به فاصله 150-100 متری میدیدم که نمی دانستم شهید شدهاند یا مجروح. عراقی ها بالای سر من آمدند و دیدند مجروح شده ام . حدود 15 یا 16 ساله بودم، وقتی دیدند مجروح شده ام انگار حالش را نداشتند که ما را به پشت جبهه شان برسانند. اول چشم ها و دست های مرا بستند، احتمال می دادم که می خواهند تیر خلاص بزنند، من هم که منتظر چنین لحظه ای بودم شهادتین را گفتم . هر آن قبل از شلیک آنها صدای گلوله در ذهن من میپیچید، حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه به همین صورت دور و برم بودند نمی دانم چرا تصمیم شان عوض شد و چشم های مرا باز کردند و من متوجه حرفهایشان میشدم؛ گفتند بگذارید در سنگر تانک بماند خودش تمام می کند. آنها مرا رها کردند و جلو رفتند و پشت جاده اهواز – خرمشهر مستقر شدند. من بین نیروهای عراقی و زرهی عراق ماندم.
لحظههای حساسی را سپری کردید، بعد از این رهایی چه پیش آمد؟
شب بعدی که شروع شد داخل سنگر بودم دعا می کردم که اگر امشب هم رزمنده ها حمله کنند، مرا از اینجا آزاد میکنند. صدای تیراندازیهای معمولی هم در اطراف بود. در همین زمان چندین بار به سرم زد برادران همرزم میآیند و مرا نجات میدهند، بعد به ذهنم می رسید شاید عراقی باشند و به رگبار ببندند. همان طور گرسنه و تشنه تا فردای آن روز ماندم. یعنی بعد از شب هجدهم، شب نوزدهم هم تمام شد. صبح نوزدهم دیدم هیچ عملیاتی شروع نشده و تانکهای عراقی هم رفت و آمد میکنند و نمیدانستم که عراقیها در چه فاصله ای از من مستقر شده اند. تقریبا ظهر نوزدهم بود که به ذهنم رسید از این سنگر بیرون بیایم و یواش یواش به صورت سینه خیز به طرف خاک ایران برگردم.
توانستید به کشورمان برگردید؟
نه. یکی دو ساعت طول کشید که خودم را از این سنگر بالا کشیدم به محض اینکه غلت خوردم و پایین رفتم یکی از دیده بانهای اطراف تانکها مرا دید و مجدداً آمدند و مرا گرفتند. دستم را گرفتند که بلند کنند چون فکر کردند سالم هستم. میخواستند با خودشان ببرند اما نتوانستند، و روی زمین کشیدند تا کنار سنگر فرماندهی که کمی آنطرف تر بود. لحظه های اول عرق کرده بودم و گرد و غبار نشسته بود روی صورتم. فرمانده عراقی گفت: بندازید اینجا. وقتی فرمانده به سنگر دیگری رفت یک سرباز عراقی آمد و یک تشت و آب آورد و گفت: صورتت رو بشور، من صورتم رو شستم، یک ماشینی آمد و مرا پشت ماشین انداختند و به سنگر دیگری بردند و پیادهام کردند، دکتر آمد تا مرا مداواکند، یک عراقی بود که ترکی بلد بود به من گفت: ترک، فارس، عرب چی ؟ گفتم: ترک، با من حال احوال کرد و گفت : شما را به اردوگاه می برند و مجروحیتت خوب می شه و به من دلداری می داد.
این حال و احوال پرسیها چه معنایی داشت؟
احوالپرسای آنها فقط یه امید به من داد که من رو زنده کنار اسرای ایرانی منتقل میکنند. در واقع تنها جایی که مرا درست حمل می کردند. دکتر که آمد مرا معاینه کند یک خمپاره ایرانی به صد متری ما اصابت کرد و آنها که دور من جمع شده بودند همه شان فرار کردند، پس از آرام شدن فضا، دوباره دکتر آمد و پای مرا باند پیچی کرد تا در شرایط بهتری به بصره برسم. چند بار از این سنگر به سنگر بعدی منتقل شدم. آخرین مرحله ماشینی آمد که غنائم ایرانیها را پشتش جمع کرده بودند؛ یکی دو دستگاه موتور سیکلت و اسلحه بود مرا هم روی اسلحه ها انداختند، به طرف بصره می رفت که آن ماشین به مسیر خود بدون من ادامه داد، و من را با یک ماشین دیگر به همراه یک سرباز به طرف بصره فرستادند.
در کنار این سرباز عراقی شرایط برایتان چگونه ادامه پیدا کرد؟
سرباز عراقی بالای سر من آمد و گفت: بگو صدام مسلم، خمینی نامسلم. گفتم : نه خمینی مسلم ، لگدش را بلند کرد که مرا بزند من گفتم خمینی مسلم. به بصره که رسیدیم او پیاده شد و رفت و مرا به جای دیگری بردند. اینجا بود که تا چشم کار میکرد تانکهایی جدید و تازه که برای حمله به ایران آماده کرده بودند را دیدم که قرار بود جایگزین تانکهای از بین رفته عراقی باشند. مرا بعد از بازجویی در سلول انفرادی انداختند. روی جایی شبیه سکو بردند که چند نفر عراقی هم به عنوان حزب الدعوه عراق آنجا بودند. شنیدم آنها دعا می کردند و می گفتند الله کریم است انشااله مسلمین پیروز می شوند، متوجه شدم که اینها از ما هستند .
اسارت شما رسما از این لحظه به بعد آغاز شد. خب چگونه بود؟
سربازی آنجا نگهبانی می داد خیلی قسی القلب بود، روی همان سکو از من سوال می کرد می گفت پات درد می کنه؟ می گفتم آره درد می کنه با پوتین می کوبید روی قسمت تیرخوردگی من و می رفت و پس از چند لحظه رفت و آمد دوباره سوال می کرد پات درد می کنه؟ می گفتم نه، باز هم روی زخم پایم می زد و می رفت. چند ساعتی به همین منوال گذشت. سرباز دیگری آمد، (می خواهم تفاوت سربازها را بگویم) او رفت و دو تا پتو آورد یکی را زیر من انداخت و یکی را هم مثل بالش کرد و مرا بلند کرد و گذاشت روی پتو، یک کتری هم آب آورد و کنارم گذاشت.
آیا اسیر ایرانی هم آنجا دیدید؟
عراقیهایی که آنجا زندانی بودند پول می دادند و برایشان غذا تهیه می کردند و می آوردند، هر چقدر آنها تعارف می کردند میلی نداشتم. آن شب دو تا از سربازهای ایرانی را به صورت سالم اسیر کرده و در یکی از سلولهای خالی انداخته بودند، صبح داشتند ما را به سالنی که اسرا را جمع کرده بودند می بردند برخی را از تمام مناطق جمع کرده بودند، حدود 90 نفر آنجا بودیم. به این سربازها گفتند: مرا روی پتو بگیرند و بیرون ببرند. مرا به آن سالن بردند که خیلی وضعش خراب بود. اکثر بچهها مجروح بودند، غذایی را که می آوردند داخل تشت در آنجا می گذاشتند دستها هم خونی و نجس، هرکس سالم بود می رفت و غذا برمی داشت و می خورد و بقیه هم بی حال افتاده بودند. حدود 4 روز ما را آنجا نگه داشتند بدون هیچ گونه رسیدگی به پای من.
با توجه به شکستگی پایتان، وضعیتتان چه طور بود؟
آن طور که به ذهنم می رسد سخت ترین مجروحیت را من داشتم. چون پایم شکسته بود، اما بودند کسانی که دست و پایشان تیر خورده بود اما راه می رفتند . ما را بعد از 4-3 روز منتقل کردند استخبارات عراق. در همین حین علاوه بر خونریزی، مریضی دیگری هم گرفته بودم و تعجب میکردم از اینکه چرا شهید نمیشوم! شاید لیاقتش را نداشتم شهید بشوم، درست خاطرم هست مراحل آخر بود که مرا جابجا می کردند که یک عکس از من بگیرند. گفتم : چه می خواهید از جان من ؟ منو بکشید راحتم کنید دیگه، داشتم لحظه های آخر را سپری می کردم که گفتند همین عکس را بگیرید و شما را به اردوگاه می برند. بعد از آن بچهها را هر 5 یا 6 نفر داخل ماشینی جمع کردند و به اردوگاه الانبار بردند، اردوگاه الانبار اولین اردوگاهی بود که من را به آنجا بردند.
در اردوگاه جدید چه طور از شما استقبال شد؟
از اولین کسی که از دوستان آمدند مرا داخل اردوگاه ببرند آقای حسین قماشچی بود، اهل زنجان. مرا بلند کرد و روی ویلچر گذاشت وقتی داخل اردوگاه رسیدیم گفت: همشهری بچه کجایی؟ گفتم : بچه زنجان ، اون هم خیلی خوشحال شد و به دو تا از همشهریهای زنجانی که در بیمارستان به عنوان بهیار فعالیت می کردند گفت: بیایید یه همشهری براتون آوردم تحویلش بگیرید که وضعیتش خیلی خرابه . سریع دکتر مجید جلالوند که از آزاده هایی بود که اوایل جنگ اسیر شده بود، از داروهایی که در حد امکان در آنجا بود آمپول یا سرمی وصل کردند. یکی دو ساعت خوابیدم بیدار شدم و دیدم یه مقدار سرحال شدم. برای دوستان خاطره می گفتم که کجا اسیر شدم .
روند بهبودتان چگونه پیش رفت؟
نزدیک دو ماه و نیم در آنجا بستری بودم و قسمت اعظمی از بدنم چند ماهی در گچ بود. به دلیل عدم امکانات کافی آنجا پای مجروحم 4-3 سانتی کوتاه شده است.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان تکلیفتان چی بود؟
پس از مرخص شدن از بیمارستان، به آسایشگاه بردند، دو آسایشگاهی که به قول خود عراقی ها می گفتند آسایشگاه اطفال ایرانی. 13 تا 20 سالهها را در آن آسایشگاه ها جمع کرده بودند و می گفتند اطفال ایرانی.
ما در کلیپهای متعدد اسرای نوجوان روزهای جنگ و جبهه را در تبلیغات عراقیها دیدهایم. این آسایشگاه هم اینطور بود؟
می تونم بگویم بیشترین وقت عراقی ها برای تبلیغات در این
اردوگاه صرف میشد. خبرنگاران متعدد میآمدند و مصاحبه میکردند و خیلی سرشکسته و
سرافکنده به کشورهای خودشان برمیگشتند. چون نتوانسته اند به اهداف مورد نظرشان
برسند.
چه مدت در اردوگاه الانبار ماندید؟
یک سال، دقیقاً روز اسارت من آمدند تقریباً 17 اردیبهشت ماه سال 1362 بود گفتند آماده باشید می خواهیم به اردوگاه دیگری ببریم. من هم هرچه از خوراکی داشتم به دوستان همشهریهایمان دادم .
شما از 16 تا 24 سالگی اسیر شدید به آزادی هم فکر میکردید؟
من از سال 1361 تا 1369 جمعا به مدت 101 ماه اسیر بودم. وقتی عملیاتهای متعددی می شد آن موقع انتظار داشتیم و آرزو داشتیم که رزمندگان را پشت سیم خاردارهای اردوگاه ببینیم و ما را آزاد کنند. واقعاً بعد از اسارت فکر نمی کردیم آزاد شویم. فقط امیدمان به عملیاتهایی بود که رزمندگان انجام می دادند. یادم هست در عملیات فاو رزمندگان اسلام تونستند فاو را آزاد کنند. سال 64 نمیدانم چه موضوعی بود حسابی بچه ها را زده بودند یعنی به محض اینکه در جبهه عملیات می شد و عراقیها شکست می خوردند بلافاصله به سراغ اسرا میآمدند و آنها تنبیه بدنی میکردند و شعار میدادند الیوم یوم الانتقام.
آزادی شما چه طور اتفاق افتاد؟
قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی هر دو کشور پذیرفته شد. در اردوگاه برای ما رادیو عراق پخش میشد بعد از پذیرفته شدن این قطعنامه سخنان امام را پخش کردند که خبر از آتش بس میداد. حتی خاطرم هست عراقیها تیر اندازی و شادمانی کردند. ما هر لحظه منتظر آزادی بودیم. چند ماه گذشت اما رفتار عراقیها تغییری نکرد آنها میگفتند تا لحظه ای که از اردوگاه خارج نشدید دشمن ما هستید. چون مذاکرات ایران و عراق درباره تبادل به نتیجه نرسیده بود. اما عراق به دلیل جنگ با کویت شروع به تبادل اسرا با ایران کرد و ما 5 یا 6 گروه اسرا درست بعد از 2 سال آزاد شدیم.
ارتباطتان با خانواده در دوره اسارت چگونه بود؟
در دورانی که به عنوان اسیر زخمی در بیمارستان عراق بودم برگهای دادند که مشخصاتمان را پر کنیم و به خانواده خود مطلبی بنویسیم آن موقع میگفتند نهایتا 25 روزه به دستشان میرسد. اما این نامه 6 ماه بعد به دست خانوادهام رسید. بعد از آزادی خانوادهام میگفتند در آن مدت 6 ماه سایر استانها، سردخانهها و هر جایی که به فکرشان رسیده بود مراجعه و پیگیرم شده بودند. تنها چیزی که میدانستند این بود که همرزمانم گفته بودم مجروح شدنش را دیدیم اما نمیدانیم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده است.
یک خاطره کوتاه اما شنیدنی از دوران اسارت خود بیان کنید.
بعد از اعلام آتش بس قرار شد اسرا را کربلا به ببرند. آنها برنامهریزی کرده بودند تبلیغات هدفمندی داشته باشند. اولین گروه رفتند و بعد از بازگشت به ما گفتند شما نروید چون آنها در حرم دوربین جاسازی کردهاند و قرار است شما را در حالتی مجبور کنند تا به صدام دعا کنید. اما گفتیم ماه هم برایشان برنامه و ماموریتی داریم. از همه چیز برای تبلیغات امام(ره) و اسلام استفاده کردیم. مثلا اسرا عکس امام را در برگههایی( از صلیب سرخ برای نوشتن نامه برای خانواده) که به سختی در نقاط مختلف اردوگاه پنهان کرده بودیم کشیدند و آنها را تا روز موعود در کنارهها پتو و داخل خودکار و ... مخفی کردند. بلاخره آن روز رسید و ما رفتیم تا سوار ماشینها شویم که دیدیم عکس صدام را دور تا دور ماشین چسباندهاند. آن زمان در اردوگاه رمادیه 1500 نفر اسیر بودند که از آن تعداد 400 نفر را به کربلا میبردند( یعنی دومین گروه که ما بودیم) و 40 نفر جاسوس نیز در میانمان بودند و مراقب همه رفتارها. سر ناسازگاری گذاشتیم گفتیم تا آن عکسها را نکنید سوار نمیشویم. جالب بود عکس ها کنده شد. در مسیرها عکس های امام را از پنجره ماشین به مردم عراق نشان می دادیم و مراقب بودیم جاسوسها و سربازها متوجه نشوند. وقتی سربازها می آمدند عکسها را قایم میکردیم.
وقتی آنجا رسیدید چه اتفاقی افتاد؟
در زیارت نجف اتفاقی نیافتاد. در کربلا از اینکه وارد حرم امام حسین(ع) شویم یک نفر آماده شده بود که اذن دخول بخواند دعاهایی کرد که به نفع ما بود و آمین گفتیم بعد ترجمه دعا تقریبا این بود "برای سلامتی رئیس جمهور صدام حسین صلوات" یک لحظه تمام فضا را گرفت و حتی 40 نفر هم سکوت کردند در میان جمعیت ایستاده نشست تا معلوم نشود چه کسی است و بلند گفت برای سلامتی امام صلوات و رفتیم عراقیها در میان آن جمعیت زائران قادر به انجام کاری نبودند و همه این اتفاقات توسط دوربین خودشان فیلمبرداری میشد. جالب اینکه در مسیر حرم حضرت ابوالفضل عباس(ع) نیز صلواتها قطع نمیشد از هر صف کسی بلند دعایی میکرد و همه صلوات میگفتیم و عراقیها پشت آن افراد با ماژیک علامت میگذاشتند تا در اردوگاه حسابشان را برسند. بعد از زیارت دعا کردیم و از امام حسین(ع) و یارانش خواستیم تا کمک کنند چون میدانستیم لحظات وحشتناکی در انتظارمان است.
وقتی برگشتیم نمیدانم چه موضوع و اتفاقی برای عراقیها
پیش آمد که اصلا کاری به کارمان نداشتند و کسی شکنجه نشد.
مصاحبه از: صغری بنابی فرد