پشت تپههای ماهور(5)/ ساک
از آن بالا بهخوبی میشد شهرجنگزدهی اهواز را دید که به سنگر نیروهای خودی تبدیل شده بود. در کنار مردم عادی، رزمندههای مسلح و غیر مسلح به راحتی رفت و آمد میکردند.
حاشیهی شهر بوی ماهی های گندیده و زبالههای تلانبار شده میداد. آثار بمباران در شهرستانهای اطرافش بیشتر بود. دیوارهایگلوله خورده، ساختمانهای ویران شده و نخلهای سوخته.
هرچه به خرمشهر نزدیک میشدیم، آثار ویرانی بیشتر به چشم میآمد. وقتی چشمم به واگنهای سوختهی قطاری افتاد که دورتر از جاده منهدم شده بود؛ یاد مسافرهایی افتادم که داخل آن وحشتزده سوخته و جان داده بودند. شاید آنلحظه من و خیلیهای دیگر مشغول زندگی روزمره بودیم و درد آنها را نفهمیدیم.
در سهراهی خرمشهر پیاده شدم. باید خودم را به جزیرهی مجنون میرساندم. ولی از کدام طرف؟ با کدام ماشین؟ آفتاب داشت کمکم غروب میکرد و من در کنار جادهای دور از شهر، تک و تنها ایستاده بودم. ساکم را زمین گذاشتم و رویش منتظر نشستم.
به اولین ماشینی که از دور پیدا شد، دست تکان دادم. یک بنز گلمالی شده که پشتش تانکر آب بسته بود. نگه داشت و شیشه را پایین داد. قبل از اینکه چیزی بگویم، لبخندی زد و گفت: «خسته نباشی کاکو! کجا به سلامتی؟»
ساکم را برداشتم و جلوتر رفتم.
- میخوام برم طرف جزیرهی مجنون، قرارگاه لشکر 58 ذوالفقار، مسیرتون به اون سمتی میخوره؟
کمی مکث کرد. لبخندی زد و خم شد دستگیرهی سمت مسافر را کشید.
- بپر بالا اخوی!
ادامه دارد.......