آژیر قرمز
به گزارش نوید شاهد از زنجان، رحیم حاجمیری در بیان خاطرهای از روزهای بمباران تعرفی میکند؛
آژیر قرمز دوباره به صدا درآمد و بلافاصله هواپیمای عراقی از بالای سرمان گذشت. شیشهها که ضربدری چسب خورده بودند، یک لحظه مثل اینکه باد تندی از کنارشان گذشته باشد، به شدت لرزیدند. مادرم با ترس روی زمین نشست. صدای چند انفجار پیدرپی ترس و حیرت را به دلهایمان انداخت. ذکر صلوات تنها پناهمان شده بود که لحظه به لحظه بر شدت تپش آن افزوده میشد و گویا نمیخواست حتی با سفید شدن آژیر آرام بگیرید.
به کوچه رفتیم. در عرض چند دقیقه شایعات شروع شد. هر کس به سمتی میدوید تا از اقوام خود خبری به دست آورد. دوچرخه کبوتر نشانم را برداشته و در میان همهمه مردم به سمت دودی که از انفجار برخواسته بود راهی شدم. چند کوچه آن طرفتر مردم با نگرانی میگفتند که هواپیماهای عراقی، مدرسه بینش (زنجان) را زدهاند. ماشینهای آتش نشانی، آمبولانسها و مردم فوج فوج به آنجا میرفتند. وارد مدرسه شدم. قسمت اعظمی از آن تخریب شده بود. همه جا خون بود. بچههای معصوم و بیگناه آخرین درس خود را پس داده و از معلم خود درس پرواز را آموخته بودند. صحنه عجیبی بود. بچههایی که غرق خون آرام خوابیده بودند.
هر کس فرزندی در مدرسه داشت، از شدت نگرانی غرق اشک و آه بود. همه، دوشادوش امداد رسانان به زخمیها کمک میکردند و آنها را تا پای آمبولانس میرساندند. کمیته، قدرت عقب راندن مردم را نداشت. یکی از امدادرسانان از مردم میخواست که حتماً جهت اهدا خون به مرکز انتقال خون مراجعه کنند.
از پنجره یکی از کلاسها، نگاهم به تکه گوشتی از سر یک بچه جلب شد که موهایش غرق خون خشک شده بود. حالم دگرگون شد. طاقت ماندن نداشتم و برای رفتن هم زانوهایم توان پیدا نمیکردند. با اصرار و خواهش مأموران از منطقه دور شدم.
وقتی باد به صورتم میخورد گونههایم میسوخت. سر درد شدیدی گرفته بودم. شاید از شدت گریه به این حال افتاده بودم. سریع خود را به سازمان انتقال خون رساندم. سالن سازمان حسابی شلوغ بود. همه از مدرسه بینش حرف میزدند و صحنههای آنجا را بازگو میکردند. تک و توک خانمی برای اهدا خون مراجعه میکرد و به خاطر اینکه در بین آقایان معذب نشود اول او را راه میانداختند.
حدود ساعت هشت شب به پایگاه امیرالمؤمنین(ع) که در خیابان فرودگاه و در مسجد امیرالمؤمنین(ع) تشکیل شده بود رفتم. «مجید نظری» مسئول پایگاه، مثل همیشه پر جنب و جوش و فعال بود و در کنار عکس سید «جواد موسوی» و «شبیری» که چندی پیش شهید شده بودند شمع روشن میکرد.
دوباره فکرم به مدرسه و خانوادههای کودکان معصوم پر کشید. چند خانواده امشب مراسم شام غریبان به پا کردهاند؟
با طلوع
خورشید به سپاه پاسداران رفتم و برای اعزام به جبهه، دفترچه گرفتم.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان