کمک بی ریا
به گزارش نوید شاهد از زنجان، مادر شهید مصطفی مرادی در بیان خاطرهای از فرزند خود میگوید:
حیاط بوی خاک باران خورده میداد. مصطفی نشست دور حوضی که خزه بسته بود. سرش را گرفت طرف آسمان. پاییز سال 61 بود.
از لای درز موزاییکها، چمنهای خودرو بیرون زده بود. بلند شد دست کشید روی تنه درخت گردو. مادرش با سینی اسپند از مطبخ بیرون آمد. اسپند را دور سر مصطفی چرخاند و گفت: "الاه شوکور، الاه شکور" (خدایا شکرت خدایا شکرت)
زل زده بود به صورت مصطفی. بغض گلوی مصطفی را گرفته بود. سرش را انداخت پایین، دست چپش را روی پیشانی گذاشت و گفت: " آبا! از میوههای باغ بین روستاییها هم تقسیم کردی؟"
مادرش برگشت طرف درخت: " یوخ مصطفی جان، یوخ" ( نه مصطفی جان نه)
مصطفی با عصبانیت از خانه بیرون زد.
دستش را روس پیشانیاش سایبان کرد و چشم دوخت به پیرمردی که نشسته بود لب دیوار خرابه باغ.
وارد باغ شد، نایلون دستی بزرگ قرمز رنگش را پر از گردو کرده بود. قطرههای باران تند و با شتاب میخورد به صورتش. سرش را برگرداند طرف مرد. خواست چیزی بگوید، پیرمرد از علفهای زمین میکند و میخورد. حس کرد مثل مجسمه ها شده، بغض گلویش را فشار میداد.
آرام آرام راه افتاد، با انگشت سبابهاش زیر نایلون را سوراخ کرد، چشمهایش خیس اشک شده بود. پیرمرد هم آرام آرام پشت سرش حرکت میکرد.
گردوها همراه اشکهای مصطفی به ردیف روی زمین میافتاد و پیرمرد یکی یکی گردوها را جمع میکرد. نایلون دستاش که خالی شد به سرعت قدمهایش را اضافه کرد، به نزدیکترین درخت که رسید، دوید.
***
مادرش روی پلههای حیاط نشسته بود که صدای درآمد. دست و پایش لرزید.
در را باز کرد. یکی از اهالی روستا بود: "سلام خانم حیدری"
زن چشمهایش را ریز کرد.
پیر مرد گروهای جیبش را خالی کرد روی زمین و گفت: "آقا مصطفی خونهاس؟"
ترس برش داشت و گفت: "چی شده مگه؟ ترو خدا اتفاقی افتاده؟"
پیرمرد یکی از گردوها را توی دستش گرفت و ادامه داد: "لب دیوار باغ شما نشسته بودم آقا مصطفی اومد. خواستم فرار کنم، ولی مصطفی سرش روانداخته بود پایین انگار منو نمیدید، شایدم دید ولی به روی خودش نیاورد. داشتم از علفهای خوردنی روی زمین میکندم و میخوردم که دیدم آقا مصطفی با یه نایلون دستی بزرگ از باغ بیرون اومد و ....
شهید مصطفی مرادی در سال 1344 متولد و در پنجم مرداد سال 1366 به شهادت رسید.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان