فکر همهجایش را کرده بودم جز اسارت
به گزارش نوید شاهد از زنجان، جبهه اردوگاه بزرگ خداپرستان و تفرجگاه سرخ سالکان عشقی بود که گلبانگ وصل سر میدادند. در جبهه میشد ره صد ساله را طی کرد و خدا را دقیقتر دید. نباید یادمان برود که بسیاری از لالههای سرخ پرستو شدند و رفتند اما هنوز دستهای از آن پرستوها در میانمان نفس میکشند. بزرگ مردان که ذهن و روحشان گنجینههایی از مشق عشقهاست. اینجا صحبت از عشق است پس قلم بر خود میشکافد تا شاد جرعهای از آن بر کاغذ بنوشاند.
تک تک شان، پیر و جوان زن و مرد و کودکشان برگردنمان حق دارند و در این میان هنوز هستند کسانی که ناگفتههایشان برایمان اثرگذار خواهد بود. کسانی که ایثار و استقامتشان امنیت را امروز برایمان به ارمغان آورده است. وظیفه داریم به احترامشان لبیک گویان بلند شویم تا شاید ما را در میان خود راه دهند.
متنی که میخوانید فقط قطرهای از دریای سرگذشت 8 و نیم سال اسارت جانباز سرافراز و آزاده "قاسم علی فیلو "نوجوان شیر دل روزهای جنگ و جبهه و یکی از بزرگ مردان امروز است. رزمندهای که وقتی قصد رفتن به جبهه را داشت بیشتر از 15 و نیم سال سن نداشت. کمسنیاش دلیل بر کوچکیاش نبود او کودکی از تبار شجاعدلان بود که برای پیوستن به خط امام سر از پا نمیشناخت. نمیپذیرفت که کم سن و سال است، نمیپذیرفت که رفتن برای او واجب نیست، نمیپذیرفت که در زمان جنگ وقت درس خواندن او بود. مرد بود مرد. درست مثل همان 23 نفری که همه نقشههای رقت بارصدام را بر آب دادند.
میدانم تمام وجودش از اتفاقات و حوادث آن روزها پر است. خوش برخورد است و وقتی لب به سخن میگشاید محبت پدرانهای از دل تمام سختیهایی که در سالهای اسارت کشیده است پرتو افکنی میکند. هنوز شروع به مصاحبه با او نکردهام اما نگرانی کمبود فرصت مرا میآزارد. احساس میکنم هرچه زمان داشته باشم باز هم برای شنیدن حرفهایش کم است. شوق شنیدن از روزهای جنگ و اسارت لذت عجیبی دارد و تمام ذهنت پر از سوالهای بسیاری است آنقدر که شاید نتوانی به آنها سر و سامانی بدهی.
او در سال 1345 در روستا "توزلو" ازتوابع شهرستان خدابنده یکی از شهرستانهای استان زنجان به دنیا آمد. اسفند ماه سال 60 به جبهه اعزام میشود. در عملیات بیت المقدس و مرحله دوم عمليات آزادسازی خرمشهر و به عبارتی پس از 3 ماه اعزام به جبهه در تاریخ 17 اردیبهشت سال 61پس ازمجروحيت شديد به اسارت دشمن بعثی در میآید. قاسمعلی فیلو 15 و نیم سال سن دارد اما ترس از دشمن نیز در او رخنه نمیکند و تمام شجاعتی که در قالب کودکی بزرگ مرد ریشه دوانده است او را برای تحمل اسارتی 8 و نیم ساله آماده میکند. اسارتی که تمام زندگی او را تحت الشعاع خود قرار میدهد.
آزاده سرافراز زنجانی از اتفاقات عجیبی که در روستایش اتفاق افتاد میگوید: سری اولی که نفرات به جبهه اعزام میشدند فقط یک نفر از روستا داوطلب شد و رفت، سری دوم تعداد به 3 نفر رسید و بار سوم که من هم بین آنها بودم تعداد به 25 نفر افزایش پیدا کرد. من فرزندم هفتم یک خانواده 9 نفره بودم. 3 برادر بودیم و 5 خواهر. برادر بزرگترم در زمانی که امام دستور تشکیل بسیج را داد و از جوانان آن روز خواست که مردانه به جنگ با دشمن بپردازند گفت برویم هر دویمان اسمنویسی کنیم قسمت هر کسی شد او میرود. پدرم را 5 سالگی ازدست دادم
تلویزیونی در روستا نبود و همه اخبار را از رادیو پیگیر بودیم با اینکه سن کمی داشتم اما قرار برای ماندم نمانده بود. ترسی نداشتم مادرم قبل از رفتن گفت میدانی جبهه رفتن مجروحیت دارد، شهادت دارد، سختی دارد حرف نیست، اینها را میدانی؟ گفتم بله میدانم. راستش را بخواهید فکر همهجایش را کرده بودم جز اسارت. برادرم زن و بچه داشت پس من هم که از برادر بعدی خود بزرگتر بودم راهی جبهه شدم. مدتی در تهران دوره آموزشی طی کردم و پسر عمویم که در تهران کار میکرد و آمد صحبتهایی با من کرد که تو نمیدانی چه اتفاقاتی برایت در راه راست و .... اما گوشی برای شنیدن آن حرفها نداشتم انتخابم قطعی بود.
اسارت
از او میخواهم ماجرای اسارتش را بگوید، مکث میکند انگار خواستهام او را به 33سال قبل درست به روزی که اسارت برایش معنی پیدا کرد میبرد؛ شب عملیات بیتالمقدس بود که از ناحیه پا مجروح شدم نمیدانستم چقدر با عراقیها فاصله دارم. صبح که روشنی به روی صورت پرتو انداخت در یک آن متوجه شدم لولههای تانکهای عراقیها به سمت ایران بود من 300 متر با نیروهای زرهی عراقی که پشت آنها نیز نیروهای پیادهشان بودن فاصله داشتم.
بیشتر به فکر فرو میرود و ادامه میدهد: مجروحان كمي در اطرافم میدیدم و تا لحظاتی نمیدانستم چند نفر شهید هستند و چند نفر مجروح. در آن حال که بودم سعی میکردم چندان حرکتی نداشته باشم تا شاید هرچه سریعتر گروه حمل مجروحان از راه برسند من و دیگر همرزمانم را از آن وضعیت خطرناک نجات دهند. اما انتظارات من نتیجهای را در بر نداشت تا اینکه نیروهای عراقی بالای سرم آمدند خودم را زده بودم به مردن اما آنها شادمانی سر داده بودند و بالای سرم پایکوبی میکردند. دستانم را بر روی چشمانم گذاشتم و شهادتین را خواندم ؛ منتظر تیر خلاص بودم. اتفاقا آنها هم چشمان و دستانم را بستند تا به نوعی دلشان را خنک کنند خوب شب چندان راحتی را پشت سر نگذاشته بودند.
لبخندی بر گوشه لبانش مینشیند و میافزاید: میدانستم کشتن برای آنها از آب خوردن هم آسانتر بود. نمیدانم شاید هم به خاطر کم سن بودنم دست از کشتنم برداشتند. نیم ساعتی گذشت و آنها دستانم را باز کردند و مرا رها کردند. 600 متری تا جاده اهواز خرمشهر فاصله داشتم. نه آبی بود و نه غذا. خون بسیاری از پایم رفته بود و زمان بسیاری از مجروحیتم میگذشت با خودم میگفتم من چرا شهید نمیشوم؟! منتظر نیروهای خودی بودم به همین دلیل صدایم درنمیآمد مبادا به سمتم ازطرف عراقيها شليك کنند. به ذهنم فکری زد خواستم سینهخیز بی سر و صدا به سمت نیروهای خودی حرکت کنم اما بعد از مدتی حرکت نیروهای عراقی متوجه من شدند و فکر کردند سالم هستم. به سمتم آمده و مرا کشان کشان برروی زمين كشيدن تاسنگر فرماندهی و ازانجا 3، 4محل جابجا كردندو به طرف بصره حرکت کردند.
با سنگینی خاطراتی که در دلش مانده از ورودش به اردوگاه دشمن این چنین میگوید: ما را كه تعدادمان 90 نفربوديم پس از چندروز معطلی به اردوگاه "عنبر" بردند در آنجا تعدادی از همرزمان زنجانی همچون حسین قماشچی در بیمارستان کار میکردند. من شرایط جسمی خوبی نداشتم عفونت تمام بدنم را گرفته و درد در تنم ریشه دوانده بود. با اینکه تجهیزات آن بيمارستان کم بود و باعث شد درمان پایم به درستی انجام نشده و دچار کوتاهی پا شوم اما فقط خدا رحم کرد که مرا به بیمارستان "الرشيد بغداد" نبردند که اگر این چنین بود پایم را قطع میکردند. در این میان دکتری از عراقیها که جزو حزب الدعوه بود با دکتر مجید جلالوند از نیروهای خودی برای درمان رزمندگان همکاری خوبی داشت. چند ماهی بستری بودم.
از او میخواهم حرفهایی از آزار و اذیتهای عراقیها در اسارت بگوید، برایش سخت است من هم این را میدانم اما گاهی بیان برخی از سخنان تلنگری برای انسان است؛ نیروهای عراقی از هر حیلهای چه شکنجه، چه وارد کردن جاسوس به جمعمان، قطع غذا و آب و .... برای اینکه از اعتقادتمان دست بکشیم استفاده میکردند. حتی برای کسانی که از میانمان جاسوس میشدند هم امتیازاتی در درنظر میگرفتند وعدههای زیادی برای پیوستن به آنها در مقابلمان قرار میدادند. با این حال همه سختیها و شکنجهها را تحمل میکردیم چون امید در درونمان زنده بود و خدا را هر لحظه با خودمان میدیدیم.
لحظهای انگار افتخار تمام وجودش را گرفته باشد اشارهای به مصاحبه خانم ناصره خبرنگار هندی که با رزمندگان کم سن و سال میکند و توضیح میدهد: عراقیها افراد 13 تا 20 سال را کودک به حساب میآوردند. رزمندگان کم سن و سالی همچون مهدی طحانیان و علیرضا رحیمی که 13 سال بیشتر نداشتند آنچنان جواب کوبندهای به خبرنگارارن میدادند که هر بار مصاحبه با آنها صدامیان را بیشتر شکست خورده نشان میداد. همه سوالهایشان هدفمند بود مثلا خبرنگاری نیز از "طحانيان" پرسید پدر و یا برادر بزرگتر از خودت نداشتی که خودت بروی مدرسه و او بیاید جنگ؟ جواب داد من یک برادر 12 ساله دارم که با هزار خواهش او را راضی کردم که من بیایم جنگ.
دلش قرص است وقتی میگوید؛ در آن زمان عراقیها افرادی مثل من را که با سن کم آمده بودند برای خود هدفی قرار داده بودند تا با تبلیغاتی گسترده چهره کشور ایران را بد نشان دهند و بگویند ایرانیها کودکان خود را برای جنگ اعزام میکنند اما ما قصد داریم آنها را به کشورشان باز گردانیم که در مقابل امام خمینی(ره) و مسئولان کشور پاسخ محکمی داده بودند که حاضریم به ازای هر کدام از این افراد که برای خود مردی هستند 2 نیروی درجه دار عراقی به شما تحویل دهیم. به همین ترتیب هر چه آنها بیشتر برای سوء استفاده از رزمندگان کم سن تلاش میکردند بیشتر مورد سخره قرار میگرفتند.
از او میپرسم چگونه این 8 سال را طاقت آوردید؟ میگوید: آنجا حتی به خاطر صلوات فرستادن کتکمان میزدند و برای نماز نخوان پاداش میدادند. اما معنویت در دوران اسارت آنقدر در میانمان پررنگ شده بود که اسارت برایمان دانشگاه انسانسازی شده بود. خیلی از رزمندگان قرآن و دعاها را حفظ میکردند به همین دلیل امید ما را در مقابل همه سختیها ایمن میکرد. با اینکه اجازه دعا و نمازخوانی دسته جمعی را نداشتیم اما با نگهبانی نیروهای خودی تا جای امکان این کارهای را انجام میدادیم. حتی برای بالا بردن روحیه بچهها نمایش و سرود نیز اجرا میکردیم.
باورم نمیشد آزاد شویم
از او میپرسم فکرش را میکردید روزی آزاد شوید؟ آهی میکشد و میگوید: رژیم بعثی آنقدر نامرد و خطرناک بودند که جز قتل نمیتواستیم از آنها انتظاری داشته باشیم. اگر آن اویل ورودم به اردوگاه به من میگفتند قرار است 8 سال و اندی در آنجا بمانم همانجا سکته میکردم اما امید به خداوند تحمل سختیها را برایم ممکن کرد. به دنبال مذاکراتی که برای اجرای قطعنامه 598 در سال 67 انجام شد قرار شد آزادی اسرا آغاز شود اما ما تا 2 سال بعد از آنهم هنوز در اسارت بودیم. به همین دلیل تا زمانی که به مرز خسروی نرسیده بودیم باورمان نمیشد قرار است آزاد شویم.
از اسارتهای خود در اردوگاههایی همچون "رمادیه" و کمپ 7 نیز سخن به میان آورده و میافزاید: تنها راه ارتباطیمان با خانوادههایمان نامههایی بود که از طریق صلیب سرخ میتوانستیم به خانوادههایمان بفرستیم. 6 ماه نخست اسارتم کسی از مرده و زنده بودنم خبری نداشت. اجازه داشتیم قسمت بالای نامه را فقط در چند کلمه سلام و احوال پرسی و خوب بودنمان بنویسیم و اگر چیز اضافی مینوشتیم نامهمان پاره میشد و هرگز به خانوادهمان نمیرسید. من پدر بزرگی نداشتم اما وقتی مینوشتیم حال پدربزرگ چهطور است؟ از احوال امام خمینی(ره) مطلع میشدم.
با لبخندی که تمام صورتش را پر میکند، ادامه میدهد: داشتن خودکار در سلولها ممنوع بود اما به هر شکلی بود هر بار شیشه خودکار و یا مغزی خودکاری را مخفی میکردیم چون در سلول خیلی به دردمان میخورد. بچهها با آن دعا و سرود مینوشتند. خودکارها را در حاشیه پتوهایمان جاسازی میکردیم تا در هنگام وارسی پیدایشان نکنند. جالب است برایتان گویم در زمان آزادی هرکداممان یک خودکار برای خودمان داشتیم.
از خبرهای بد و خوبی که در زمان اسارت شنیده است میپرسم با حالتی بغض کرده میگوید؛ بدترین خبر ارتحال امام بود. همه ما امام را دوست داشتیم انگار تکهای از ما شده بود. در زمان کودکی و حتی اسارت یکی از آرزوهایم این بود برای یک بار هم که شده به حضورشان بروم اما نشد. روزهای تلخ و سختی بود عراقیها خوشحال بودند و در دادن خبر بد سستی نمیکردند. ما هم اجازه عزاداری نداشتیم مدتی بچهها پکر بودند اما بعد متوجه شدند ناراحتی آنها موجب شادی دشمن میشود پس در دلشان غصه میخوردند. بهترین خبرهم وقتی بود که مطمئن شدیم آزاد شدهایم.
دل کندن از شنیدن حرفها و خاطرات او مرا ناراحت میکند. راستش را بخواهید سخنانش کتاب میخواهد. در آخر میگوید: سالها از اسارت آزادگان میگذرد مسئولان و اهالی فرهنگ و هنر باید به سراغ آزادگان بروند و خاطراتشان را تا قبل از فراموشی به کتاب تبدیل کنند اما کتابها و خاطراتی که برای خوانندگان جذابیت دارد. سستیها تا به حال در این باره کم نبوده است اما باید به سرعت برای چاپ و نشر آنها برای نسل امروز اقدامات ویژهای صورت گیرد.