یادی از شهيد حسن ناودل (مغازهاي)
حسـن اي ناودل و دريادل
اي تـو غـواص يـم و بيساحـل
كشته ی كربوبلاي پنجي
لطف حق گشته به حالت شامل
(سنگ نوشته مزار شهيد حسن ناودل)
حسن ناودل از جمله شهدايي است كه سير تكامل و تعالي به سوي شهادت را به خوبي پيمود تا اينکه بار امانت خويش را در مسير الهي به مقصد رسانيد. زندگي او سراسر مملو از عشق، ايمان و عقيده بود. ايشان در راستاي صراط مستقيم اسلام و ولايت فقيه حركت ميكرد. در حقيقت بناي رفيع شهادتش را با اين زمينهها پيريزي نمود. ايشان در سال 1322 در خانوادهاي مومن و عاشق اهل بيت: به دنيا آمد كه نامش را حسن گذاشتند. وی دوران شش ساله ابتدايي را در دبستان رازي زنجان و دبيرستان را در شريعتي (پهلوي سابق) با موفقيت پشت سر گذاشت.
خانم سوسن مغازهاي خواهر شهيد در مورد برادرش چنين ميگويد: « يادم هست كه براي امتحانات نهايي ششم متوسطه رشته ادبي خود را آماده ميكرد. هر روز ورزش مينمود بعد كتاب به دست ميگرفت و در حياط منزلمان قدم ميزد و درس ميخواند. او به تعبير من يك فرهنگ لغت بود. محال بود كسي لغتي از او بپرسد و او جوابش را نداند.
ايشان علاقه فراواني به ياد گرفتن زبان هاي خارجي داشت. تا حدي هم با زبان هاي انگليسي، فرانسه و آلماني آشنايي داشت. پس از اخذ مدرک ديپلم با تشويق پدرم به استخدام آموزش و پرورش زنجان درآمد و برای تدريس به روستای مهرآباد اعزام شد.
برادرم با روستاييان و همين طور با بچهها رفتار بسيار خوبي داشت. آنان هم او را خيلي دوست داشتند. او مدت زيادي در روستاهاي مختلف استان به شغل خطير معلّمی پرداخت.
از وقتي كه من به ياد دارم سخت مخالف حكومت و رژيم طاغوت بود. هر جا كه ميرفت با هر كه مينشست از جنايتهاي حكومت ميگفت. مردم روستا را نيز آگاهي ميداد و از ظلم و جور شاه ستمگر سخن ميگفت. گاهي هم براي من كه خواهر كوچكترش بودم از رشادتها و فداكاريهاي مردان بزرگ انقلابي كه با شاه مبارزه ميكردند و شكنجه ميديدند تعريف ميكرد. هميشه بيقرار و همين طور عاشق سفر بود.
يادم هست در زمان رژيم شاه مدتي از آموزش و پرورش كناره گرفت و با شغلهاي مختلف در شهرهاي مختلف با مردمان مختلف روزگار گذراند به اغلب نقاط ايران سفر كرد. هر بار هم كه ميرفت پس از مدتي با دلتنگي فراوان و با دستهاي پر از سوغاتي براي خانواده مخصوصاً براي من- كه آن موقع تنها فرزند باقي مانده در خانه پدر بودم (ديگر خواهر و برادرها ازدواج كرده و رفته بودند) باز ميگشت. هديههای من معمولاً کتاب و نوارهای عزاداری و سخنرانی بود.
او هم چون مسافر سبكباري كه فقط براي مدت كوتاهي در جايي اتراق كرده باشد هرگز زحمت نگهداري مال بيارزش دنيا را به خود راه نداد. وی بعد از اينكه با همه اعضاي خانواده ديدار تازه ميكرد دوباره ميرفت. تمام داراييش چند تکّه لباس و چند جلد كتاب بود اما ظاهري هميشه آراسته و تميز داشت.
خيلي سر به زير، محجوب، كم رو در عين حال شوخ طبع و با همه مهربان بود. پس از نماز ظهر و عصر روزهای جمعه و رفتن بر سر مزار مادر و خواهر جوانش فاطمه، ساعتها شب قرآن ميخواند. حسن پس از مدتي اشتغال به كار آزاد در تهران و شهرهاي مختلف به اصرار پدرم به زنجان برگشت و دوباره با در پيش گرفتن شغل معلمی جهت خدمت به روستاهای سجاس و قرهقوش رفت.»
معلم شهيد از تاريخ 1/7/58 به منطقه 20 تهران انتقالي گرفت و در دبستان فاضل به تدريس پرداخت. ايشان تا اول مهر ماه شصت و چهار در دولت آباد شهر ري بود تا اينكه در سال تحصيلي 65-64 به زنجان منتقل و در آموزشگاههاي اين شهر مشغول به خدمت شد.
فعاليتهاي سياسي شهيد از زبان خواهرش خانم افخم مغازهاي
برادرم، حسن در تهران در تمام تظاهراتها شركت ميكرد و فعالانه اعلاميههاي امام را پخش مينمود. يك روز ايشان با عجله به منزل ما آمد؛ يك دسته اعلاميه امام را از زير كتش درآورد و پنهان كرد سپس گفت: گارديها تعقيبم ميكردند؛ خدا كند اين ها را پيدا نكنند.
ازدواج شهيد
در سال 1364 به اصرار پدر و اطرافيان با دختري كه اصالتاً كرمانشاهي بود و قبلاً با خانواده در عراق سكونت داشتند اما به جرم ايراني بودن از آنجا اخراج شده بودند ازدواج کرد. يك عقد بسيار ساده و كم خرج برگزار كردند. بعد حسن به زنجان منتقل و در دبستان توفيق مشغول تدريس شد. در مرداد سال 1365 خداوند پسري به آن ها عطا كرد كه نامش را به عشق علمدار كربلا « عباس»( عباس ناودل؛ دانشجوي مهندسي كشاورزي ) گذاشتند.
آقاي عباس ناودل فرزند شهيد: من پنج ماهه بودم كه پدرم به شهادت رسيد. متأسفانه هيچ صورت ذهني از ايشان به ياد ندارم اما حضورش را در همه حال احساس مي كنم. اگر چه پدرم به يادم نمي آيد اما خوابش را مدام مي بينم. از توجهش نسبت به خودم هيچ شكي ندارم چراكه بارها شده چنانچه مرتكب خطايي شده ام يقين داشته ام كه ايشان ناراحت است و اين بزرگ ترين بازدارنده من از خطا و اشتباه بوده است.
معمولا پنج شنبه ها تمام فكر و ذكرم را به خودش جلب مي نمايد و مدام به ياد ايشان مي افتم و هم چنين بر خود لازم مي دانم از مادرم كه علاوه بر شوهر، برادرش هم شهيده تشكر نمايم. او هم مادر و هم پدر برايم بود و از همان كودكي به خوبي به ياد دارم كه چه زحمتي برايم مي كشيد و در بزرگ كردنم متحمل چه زحمات و فشار مي شد اما با همت والايش و توجه شهيد بزرگوار بر مشكلات فائق مي آمد و من از اين بابت بسيار خرسندم و بر خود مي بالم كه چنين مادري دارم و ضمن دعا گويي بر ايشان از تمامي زحمات طاقت فرسايش تشكر و قدر داني مي نمايم.
حضور در جبهههاي حق عليه باطل
خانم سوسن مغازهاي: « برادرم زماني كه در دولت آباد تهران تدريس ميكرد به جبهه رفت و آنچه كه داشت در طبق اخلاص نهاد. به مرخصي كه آمد از فداكاريهاي عزيزان رزمنده و از الهي بودن فضاي جبهه صحبت ميكرد. او پس از مدتي در جبهه مجروح شد ولي در بيمارستان نمانده و به منزل خواهرم در تهران رفته بود. در جواب خواهرم كه گفته بود: تو رزمنده اسلامي. جواب داده بود: « من شرمنده اسلام هستم.»
زمستان سال 65 بود كه عراق بمباران شهرهاي ايران و مردم بيدفاع را شروع كرد. يك روز همسر برادرم ناراحت پيش پدرم آمد و گفت: حسن ميگويد ميخواهد به جبهه برود. شما كاري كنيد و نگذاريد برود ولي حسن تصميمش را گرفته بود و اين رفتن با رفتنهاي قبلي خيلي فرق داشت. حسن روزي بر خلاف هميشه دو تا از عكسهايش را آورد و به من نشان داد.
بعد پرسيد: « به نظر تو كدام بهتر است؟» من يكي از آن ها را نشان دادم و گفتم: « اين قشنگتر است.» آن عكس را در تاقچه اتاق پدرم گذاشت و گفت: « اگر من شهيد شدم اين عكس را سر قبرم بگذاريد.» من ناراحت شده گفتم: « حسن جان اين چه حرفي است كه ميزني؟ انشاءا... صحيح و سالم ميرويد پيروز ميشويد و همگي به خانههايتان برميگرديد. تو حالا زن و بچه داري و بايد به آن ها هم برسي.»
بعد از چند روز ديدم ايشان عباس فرزند پنج ماهه و همسرش را آماده رفتن كرده است. گفتم: « اين ها را ديگر كجا ميبري؟» گفت: « ميبرم اهواز كه " سلمه" پدر و مادرش را ببيند و پيش آن ها باشد و من هم در جبهه نزديك اهواز هستم. هر وقت فرصت شد به آنان سرميزنم.» آن ها سه تايي رفتند ولي حسن ديگر برنگشت. آري او را به همراه ديگر شهداي كربلاي پنج آوردند و در محوطه بيمارستان ارتش گذاشته بودند. ما هم براي آخرين ديدار به آنجا رفتيم. حسن ديگر بيقرار نبود. راحت خوابيده بود. جام گواراي شهادت را نوشيده، عاشقانه و سبكبال به سوي معبودش شتافته بود.
نامه خانوادگي شهيد
به حضور برادر بزرگوار و مهربان، كاظم آقا سلام عرض ميكنم. آرزومندم وجود شريف و اهل بيت و تك تك خانواده و برادران و خواهران عزيز و با وفايم در پناه وليعصر(عج) و از هر گونه بليات ارضي و سماوي مصون و محفوظ باشند. برادرجان سرنوشت اختيار و اراده را از دست شخص خارج ميكند و انسان را به دنبال خود ميكشد.
وضع بد من رضايت بخش نبود و با وضعيت جسماني (فعلي) لايق رفتن به ميدان نبرد نبودم. نيرويي كه محرك من به ميدان مصاف با دشمن اسلام گرديد تا از برادران عزيز و خواهران بسيار با وفايم جدا گردم تقدير الهي بود. اين جنگ به دست خدا و مشيت خداوندي است كه دين اسلام و قرآن احيا گردد.
برادر جان كاظم: من از اينكه شما را از رفتن به جبهه مطلع نساختم بينهايت شرمسارم. انشاءا... خواهيد بخشيد از توران خانم(همسركاظم مغازه اي ) و خانوادهاش حلاليت بطلبيد مخصوصاً از (دادا)(پدر شهید حسن ناودل) ومعصومه خانم كه خيلي ناراحتشان كرده بودم حلاليت بطلبيد. من روسياه كه دنيايم تباه و پررنج بود از آخرت هم بهرهاي ندارم مگر امام حسين(ع) ( آثارتركي از شهيد به صورت رباعي و نوحه درمورد اهل بيت: مخصوصا امام حسين(ع) به يادگار مانده است )به فريادم برسد.
برادرجان: از خانواده من نگران نباشيد كه آن را تقدير و سرنوشت تعيين ميكند. زن و بچه من به خوبي آگاه هستند كه من وظيفه شرعي و قرآني خود را ادا نمودهام و انشاءا... هيچ ناراحت نخواهند شد. قسم خورده بودم كه يك دانگ از سهم حياط را بگيرم ولي خودتان ميدانيد من از مال دنيا شرمسارم و زن و بچه بيسر پناه خواهند شد. براي قسم خوردنم بايد ده روز روزه يا ده فقير را سير مينمودم.
آن زحمت را تقبل فرموده و روح من را شاد نماييد. شبهاي جمعه دو نفر جهت امواتمان را كه درود خدا و رحمت جاويدان به آن ها باد قرآن ميخوانند آن را هم قبول زحمت فرموده و قطع نفرماييد كه باعث شادي روح آن ها خواهيد شد. خداوند متعال عوض آن ها را اجر و حسنه عطا خواهد فرمود. مردگان ما به ويژه مرحومه مادرم خيلي غريب بود كه خدا به فاطمه زهرايش(س) ببخشد. اصلاً از مرگ من ناراحت نباشيد. من را جلو نميبردند با التماس رفتم. شهادت را دوست دارم.
خدانگهدار همگي
وصيتنامه معلم شهيد حسن ناودل
باسمهتعالي
السلام عليك يا اباعبدالله. سلام و درود بر محمد و آل محمد6 و ائمه اطهار معصومين و شهداي راه اسلام. همسر و خانواده محترم آقاي ميرمقدم. من روسياه عازم جبهه(مورخه 29/10/65 ازطرف سپاه ناحيه زنجان عازم جبهه گرديد ) ميباشم. بعد از سالها آرزو در راهي كه شما تك تك خانواده عزيز[و] مهربان بدان عشق ميورزيد ميروم تا آرزوي ديرينهام را كه قلب سياه و پرگناهم را رنج ميدهد برآورده شود.
من نتوانستم تحمل كنم كه همه در راه اسلام عزيز و مبين جان نثاري كنند ولي من شرمسار از درگاه خدا و بندگان خدا دين خود را به قرآن شريف و اسلام عزيز ادا ننمايم. من همسر رنج كشيده و مومنه و مهربان و فرزند دلبندم را خيلي دوست دارم.
ولي اسلام عزيز را بيشتر از همه كس دوست دارم و از خداي برآورنده حاجتها تقاضا دارم كه خون ناپاك و ناقابل بنده حقير و روسياه را چون آقايم حسين(ع) در راه اسلام بريزند.
همسرم: من از تو زنِ باوفا شرمسارم. تو خود بهتر ميداني كه اسلام غريب است و مظلوم و خون ميخواهد. از تو حلاليت ميطلبم. از تكتك خانواده عزيز و شريف و دوستان و آشنايان برايم حلاليت بگير. عباس جان را در راه اسلام و قرآن تربيت بكن و به او خيلي مهرباني و عطوفت كن. سايه حكمت(برادر خانم شهيد حسن ناودل ) عزيز را از سر او كم نكن. خدا نگهدار بيپناهان است. هيچ ناراحت نباش. بگذار روح من با گناههاي زيادم در زير خاك راحت باشد. اصلاً و ابداً شيون و ناراحتي نكن. خدا ارحم الراحمين است.
والسلام عليكم .
17/11/65 حسن ناودل