"عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 36 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می گوید: «سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر، آن چنان سرشوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان فراوان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری ‌شدند ‌‌‌.»

به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 36 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می کند:

دل خوش و امیدوار به اینکه لشگر برای بردن رزمندگان خسته و از نفس افتاده گردان حتماً چند دستگاه تاتویوتای جنگی خواهد فرستاد، به جاده خاکی رسیده و برعکس انتظارم دیدم که هیچ خبری از ماشین نیست و باید با پای پیاده به عقب برگردیم ، با رسیدن همه هم قطاران دستور حرکت صادر و گروه کوچک مان به ستون یک شروع به راهپیمایی از کناره جاده خاکی کرد ، از گردان 240 نفره حضرت حر(ره)، فقط حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر باقی مانده بودیم که اکثریت هم از شدت خستگی و بی خوابی نای راه رفتن نداشتیم ، حرکت ستون بسیار کند و آهسته بود و همگی ساکت و سر در گریبان راه می رفتیم، هنوز چندمتری از کانال دور نشده بودیم که فضای منطقه با روشن شدن تعداد زیادی منور در آسمان مثال روز روشن شده و بلافاصله هم بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا بر روی جاده خاکی و اطراف آن باریدن گرفت، دشمن زبون از جابجایی یگان ها مطلع شده و از ترس عملیات جدید، منطقه را به کوره ای از آتش مبدل کرده بود، منورهای رنگارنگ دسته دسته در آسمان روشن و خمپاره های ۱۲۰ سوت کشان یکی پس از دیگری به اطراف مان اصابت کرده و با صدای رعب آوری منفجر و مجبور به خیز زدن مان می کردند، کف زمین پهن می شدیم و ترکش های ریز و درشت، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند .

توقف ستون

افتان و خیزان از خط پدافندی فاصله گرفته و از محدوده آتش‌باری ادوات سبک دشمن خارج شدیم، مسیر بسیار طولانی و طویل بود و همه هم کاملاً خسته و بی خواب بودیم، بعضی ها آن چنان خسته و بی خواب بودند که همان طور راه رفتنی، یکدفعه خواب شان می برد و با حالات بسیار خنده داری افتاده و پخش زمین می شدند، نفرات پشت سر آنها هم که اوضاع بهتری از آنان نداشتند، گیج و خواب آلوده با هیکل رزمنده افتاده برخورد می کردند و یکی پس از دیگری نقش بر زمین می شدند ‌و همین امر هم موجب خندیدن بقیه هم‌رزمان و توقف ستون می شد .

بعد از ساعت‌ ها راهپیمایی و سرگردانی در دشتی ناشناس و غریب ، با دنبال کردن مسیر چند گلوله منور تفنگی به داخل مقری بزرگ و پرسنگر هدایت شدیم ، انگاری مقر یا ستاد فرماندهی نیروهای عراقی بود، همه جایش پر بود از قبضه های بزرگ توپ و پوکه و خرج، با مقر توپخانه ای که روز اول ورود به منطقه، داخلش مستقر بودیم کاملاً فرق داشت، هم بزرگ تر بود و هم دارای استحکامات و سنگرهای بسیار محکم و خوش ساختی بود .

با ورود به مقر دستور آزاد باش صادر و به دنبال مکانی برای خواب روانه سنگرهای مقر شدم، اما بدبختانه به هر سنگری سر زدم، کاملا پر بود و جای سوزن انداختن هم نبود، رزمندگان خسته و خاک آلوده با دست ها و صورت های سیاه شده، به صورت فشرده کنار هم خوابیده و در خوابی شیرین و عمق بودند .

کنجکاوی

خلاصه سنگری خالی نیافته و در نهایت داخل چاله آتش یکی از توپ ها نشسته و خواستم بخوابم که ناگهان دهها گلوله سرخ و درخشان در بالای مقر خاموش شدند، گلوله سنگین توپ های دور زن عراقی معروف به خمسه خمسه بودند که رزمندگان ترک زبان نام گلوله (من اولوم: جان من) بر آنان نهاده بودند، چرا که اصلاً معلوم نبود بعد از خاموش شدن به کجا خواهند افتاد، خلاصه گلوله های خمسه خمسه یکی بعد از دیگری به داخل مقر و اطراف آن افتاده و با صدایی وحشتناکی منفجر و باعث بیداری و وحشت و کنجکاوی رزمندگان شد .

محل استقرام هیچ گونه امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یکی از گلوله های توپ من اولوم به روی سرم بیفتد، ترکش های ریز و درشت هم مثال شهاب سنگ های سرخ و سوزان به محوطه داخلی مقر می بارید، خلاصه از ترس خمسه خمسه های عراقی و ترکش های بزرگ آنها اصلا خوابم نبرد تا اینکه عاقبت سحر دمیده و صدای خوش اذان فضای مقر را عطرآگین کرد .

تیمم کرده و سریع نماز را خوانده و دوباره سعی در خوابیدن کردم که ناگهان صدای فریادهای بلند رزمنده ای در مقر پیچید که تمام رزمندگان برای شنیدن سخنان سردار باکری فرمانده دلاور لشگر مقابل سنگر فرماندهی تجمع کنند و بعد هم چند نفری وارد یک به یک سنگرها شده و با بیدار کردن رزمندگان، همگی را به مقابل سنگر فرماندهی هدایت کردند .

حضور سردار باکری

سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی ، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر، آن چنان سرشوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان فراوان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری ‌شدند ‌‌‌..

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده