سه‌شنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۲۰
شهید «حسن انصاری» با روحیه بالای انسانی و نیز شوق به تعلیم و تربیت کودکان محروم جامعه، او را بر آن داشت تا در یکی از دور افتاده‌ترین و محروم‌ترین مناطق، مکتب عشق و ایثار را بنیان نهد و به دانش‌آموزانش چیزهایی بیاموزد که تا سال‌های سال از او به نیکی یاد کنند و هر جا و به هر مناسبتی نام نیکویش را پاس دارند.

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید «حسن انصاری» در دهمین روز تابستان سال 1339 در شهرستان محلات در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی دیده به جهان گشود. زندگی، رشد و بالیدن در چنین خانواده‌ای، از او جوانی پاک، صدیق و مومن ساخت؛ جوانی شایسته، خوش‌نام و مثال زدنی و البته الگو. او توانست تحصیلات ابتدایی و متوسطه را پشت سرگذارد و بلافاصله بعد از اخذ مدرک دیپلم در سال1357 با سمت آموزگاری به استخدام آموزش و پرورش درآید.

زندگی نامه معلم شهید «حسن انصاری»

 سنگر پر نور علم و دانش به موازات سنگر مستحکم مبارزه و استقامت علیه رژیم طاغوت، از او یک انقلابی آگاه ساخت؛ کسی که با شعور و آگاهی این راه را برگزیده بود و هیچ چیز نمی‌توانست او را از انجام کاری که به آن ایمان داشت، بازدارد.

روحیه بالای انسانی و نیز شوق به تعلیم و تربیت کودکان محروم جامعه، او را بر آن داشت تا در یکی از دور افتاده‌ترین و محروم‌ترین مناطق شهرستان سربند یعنی روستای ساکی‌علیا، مکتب عشق و ایثار را بنیان نهد و به دانش‌آموزانش چیزهایی بیاموزد که تا سال‌های سال از او به نیکی یاد کنند و هر جا و به هر مناسبتی نام نیکویش را پاس دارند. حسن انصاری در این روستا و روستای هندودر تنها به تدریس بسنده نکرد، آن نیرو، جنبش و جوشش درونی به او اجازه نمی‌داد که اوقاتی را به فراغت بگذراند، اساساً آن گاه فراغت می‌یافت که دیگران را در آسایش و امنیت می‌دید، برای همین در کنار تدریس، شروع به کشاورزی کرد. کاشتن دیم در زمینی بزرگ، زیستن با دانه و ریشه، ساقه و برگ، کشتن آفات، وجین و دیگر کارها، اما آیا او این کارها را برای کسب درآمد بیشتر و رفاه افزون‌تر انجام می‌داد؟ گفته‌اند نوبت برداشت محصول که می‌رسید شهید بیشتر آن چه را که سر رسیده است، به مستضعفان می‌بخشید و خود را غنی‌تر از هر وقت دیگری احساس می‌کرد.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود     ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادم

آری، آزادگان این گونه‌اند. اسیر زلف تابیده یار و رها از پایبندی به دنیای دیرین.

حسن انصاری با شنیدن فرمان امام(ره) و پیشوایش مبنی بر توسعه کشاورزی، بی‌معطلی با کمک دوستان و با مشقت فراوان در یکی از زمین‌های بالای شهرستان محلات، چاهی حفر و زمین‌های زیادی را با این کار، آباد کرد. او که یک لحظه از تلاش باز نمی‌ایستاد، در این بسیج عمومی‌ برای آبادانی کشور، نقش خود را به درستی ایفا می‌کرد. علاوه بر این‌ها به فکر احداث یک مرغ‌داری افتاد و توانست با این کار خود، مرغ مصرفی مردم را در گرمای تابستان و ماه مبارک رمضان تامین کند.

با تمام این اوصاف این بزرگ مرد، هم چنان تشنه بود و عطشی درونی، او را به این فکر هدایت می‌کرد که نه، این تمام آن کاری نیست که من موظف بر انجام آنم و برای آن آفریده شده‌ام. او پی برده بود که علاوه بر این‌ها مسئولیت سنگین‌تری بر عهده اوست. بار مسئولیتی که تنها کسانی می‌توانستند آن را بر دوش بکشند که پیش‌زمینه آن را داشتند؛ دغدغه انجام کاری بزرگ در خور اشرف مخلوقات.

در میان همین تردیدها و دو دلی‌ها بود که مادرش به کمک او آمد و از این حال او را خارج کرد. این درست زمانی بود که چند ماهی بیشتر از جنگ نگذشته بود. سنگر علم و دانش یا سنگر جهاد کدام؟ تشویق مادر به حضور حسن در جبهه در لبیک به ندای رهبرش، چنان شوری در دل او افکند که سر از پای نمی‌شناخت. او که گویی سال‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بود، بی‌معطلی این دعوت را لبیک گفت و خود را برای جهاد علیه تجاوز دشمنان اسلام، آماده ساخت. چنان که رنج مسافت طولانی روستای محل تدریس تا شهرستان محلات را به جان می‌خرید تا از مربیان نظامی ‌بسیج آموزش نظامی‌ گیرد. به این ترتیب، بعد از‌ اندک زمانی یکی از فرزندان پر شور و شیفته اسلام و انقلاب به همراه عده‌ای دیگر داوطلبانه عازم مرکز آموزشی سپاه تهران شد. بعد از دیدن آموزش‌های تکمیلی از آن جا به جبهه سومار عازم شد تا آخرین گام‌های استوارش را در راه پر سعادت و نورانی اسلام عاشقانه پشت سر گذارد و به وصال محبوب ازلی، ابدی خود نائل گردد.

هم‌رزمانش در خاطرات خود آورده‌اند، شور، شوق، حرارت و اشتیاق شعله‌ور در روح و جان این شهید در روزهای آخر، او را از سکون در جبهه به ستوه آورده بود. برای همین وقتی با پیشنهاد اعزام به قلب دشمن همراه با گروه شناسایی مواجه شد، آن را با جان و دل پذیرفت و رفت تا آخرین مرحله این راه طولانی را با موفقیت و سر بلندی، پشت سر گذارد.

بد نیست باقی ماجرا را از زبان هم‌رزم شهید بشنویم. او می‌گوید: «حسن انصاری مظلومانه به شهادت رسید، تا قبل از اعزام به جبهه ما همدیگر را نمی‌شناختیم تا این که بعد از اعزام در پادگان ولی‌عصر(عج) بیشتر با هم آشنا شدیم. حدود 25 روز در آن پادگان با هم بودیم تا به پادگان ابوذر در کرمانشاه و از آن جا در نهایت به منطقه عملیاتی سومار اعزام شدیم. به منطقه که وارد شدیم از طرف فرماندهی اعلام شد که مخابرات به نیرو نیاز دارد.

من، انصاری و دو نفر دیگر از بچه‌های محلات انتخاب شدیم و به جایی رفتیم که کمین‌گاه بود یعنی نزدیک‌ترین منطقه به دشمن و از عقب هم بیسیم زدند که فردا نیروی کمکی خواهد رسید و با توپخانه ارتش روی دشمن آتش خواهد ریخت تا شما بتوانید جلوتر بروید. فردای آن روز نیروها طبق قرار آمدند و قرار شد که من به اتفاق چندتن دیگر جلو برویم اما در آخرین لحظه شهید انصاری پیش آمد و با نگاهی مشتاق از من خواست تا اجازه دهم او به جای من برود. من با مشاهده این همه اشتیاق نتوانستم مقاومت کنم و قبول کردم تا او به جای من با نیروها جلو برود. ایشان جلو می‌روند و به محاصره در می‌آیند. دشمن آن‌ها را از همه طرف به آتش می‌بندد. آخرین جملاتی که موقع شهادت بر زبان شهید انصاری جاری بود را من شنیدم چون بیسیم دست ایشان بود و صداها به وضوح شنیده می‌شد. آخرین کلمات این‌ها بود، یا حسین(ع) یا زهرا(س) ،یا حسین(ع) یا زهرا(س)»

پیکرش در منطقه نبرد مدتی مفقود بود و پس از آن آثار به جای مانده شناسایی و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

 

منبع: پله‌های آسمانی، جلد2، صفحه 173-175.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده