«صادق انبارلویی، جلوی در خروجی با شیشه عطری که در دست داشت ایستاده بود و رزمندگانی را که از گمرک به قصد عملیات خارج می‌شدند، عطرآگین می‌کرد. آن‌قدر عطر به بچه‌ها زده بود که دستش کاملاً از عطر خیس شده بود. به من که رسید، متوجه نشد و یکی از انگشتان دستش به چشمم فرو رفت. به طوری که تا ۳ روز چشمم درد داشت و از آن اشک جاری می‌شد ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایتی خواندنی جانباز فرجی‌زاده از اعزام رزمندگان در شب عملیات
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده»، متولد دهم خرداد سال ۱۳۳۸ است، سی‌ام دی ماه سال ۱۳۶۰، در سن ۲۱ سالگی داوطلبانه به جبهه اعزام شد در حالی که از سربازی معاف بوده است. وی آزاده و جانباز ۵۵ درصد است که طی هشت سال دفاع مقدس در عملیات‌های مختلفی مانند رمضان، خیبر، والفجر ۸ و کربلای ۴ حضور مستمر داشته و با تحمل ۴۴ ماه و ۲ روز اسارت در اردوگاه‌های رژیم به آغوش خانواده بازگشت.

آزاده و جانباز عزیزالله فرجی‌زاده از خاطراتش روایت می‌کند: شب عملیات برادر احمد کاظمی فرمانده لشکر در جمع رزمندگان سخنرانی کرد و گفت به عملیاتی که می‌روید، ۹۹ درصد امکان برگشت وجود ندارد. سخنرانی ایشان که تمام شد، صادق انبارلویی، جلوی در خروجی با شیشه عطری که در دست داشت ایستاده بود و رزمندگانی را که از گمرک به قصد عملیات خارج می‌شدند، عطرآگین می‌کرد.

آن‌قدر عطر به بچه‌ها زده بود که دستش کاملاً از عطر خیس شده بود. به من که رسید، متوجه نشد و یکی از انگشتان دستش به چشمم فرو رفت. به طوری که تا ۳ روز چشمم درد داشت و از آن اشک جاری می‌شد. خودش متوجه شد و دل‌جویی کرد و من هم از فرصت پیش‌آمده استفاده کردم و وصیت‌نامه‌ام را از جیبم درآورده و به او دادم و گفتم: «به جایش این وصیت‌نامه را به خانواده‌ام برسان و او هم گفت «چشم. چشم» و ما رفتیم.

شب عجیبی بود بچه‌ها حال‌وهوای خاصی پیدا کرده بودند. مثل شب عاشورای حضرت سیدالشهدا(ع) همه همدیگر را در آغوش گرفته حلالیت می‌طلبیدند، همه گریه می‌کردند و به‌طور مستمر، ذکر و دعا بر لب‌هایشان جاری بود. هر کسی هر کاری وصیتی داشت به دیگری حواله می‌داد. شبی ملکوتی که در تاریخ زندگی من و بسیاری از رزمندگان آن عملیات برای همیشه تاریخ ماندگار شد.

یاد خوابی افتادم که یک شب قبل از عملیات دیده بودم. من بودم و علی‌میرزا ترابی و مسعود رزازی. در خواب دیدم که در این دنیا نیستیم و عملیات شده است و ما رفته‌ایم در دنیای دیگری. سه نفری می‌رفتیم و نیرو‌های زیادی هم با ماشین کمپرسی از پشت سر ما می‌آمدند. تا آن‌ها به ما برسند ما وارد مزرعه‌ای شدیم که مملو از گل‌های رنگارنگ لاله بود. به قدری زیبا و سرسبز که حد نداشت، وارد مزرعه شدیم در حالی که ۲ نفر درحال آبیاری گل‌ها بودند با آن‌ها رسیدم و گفتم این‌جا کجاست و شما چه می‌کنید؟

یکی از آن‌ها گفت: «این‌جا برای شما است.» این‌ها را که گفت من گل‌ها رو چیدم و پرتاب کردم به سمت آسمان و حسابی شاد و سرحال بودم و به بالا و پایین می‌پریدم که از خواب بیدار شدم. موضوع خواب را برای میرزا ترابی تعریف نکردم، اما برای مسعود رزازی گفتم که بسیار خوشحال شد.

منبع: کتاب من پاسدار نیستم!

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده