قسمت دوم خاطرات شهید «مجید قدس»
سه‌شنبه, ۲۰ تير ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۴۴
هم‌رزم شهید «مجید قدس» نقل می‌کند: «کاملاً بیهوش شده بود. اصلاً صدای دکتر و پرستار‌ها را نمی‌شنید. هیچ سؤالی را جواب نمی‌داد تا اینکه صدای اذان بلند شد. نه تنها من، همه تعجب کرده بودند وقتی که دیدند با بلند شدن صدای اذان، مجید دست‌هایش را بالا برد و تکبیر گفت و مشغول خواندن نماز شد.»

هیچ امری برایش مهم‌تر از نماز اول وقت نبود

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مجید قدس» یازدهم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش قاسمعلی، کارگر کارخانه بود و مادرش اقدس نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‏‌ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۷ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش حمید نیز به شهادت رسیده است.

صف اول نماز

دنبال صدای آواز را گرفت. پیدایش کرد و کنارش نشست. سریع نقشه کشید و گفت: «بچه‌ها راست می‌گن، عجب صدای قشنگی داری!» کمی مکث کرد و ادامه داد: «مسجد مؤذن نداره. قبول می‌کنی اذان بگی؟»

سال ۱۳۶۱ در منطقه سردشت بودیم. مجید صدایش زد: «برادر! نماز نمی‌آی؟»

پاسخ داد: «نه بابا، شما برو! من قرصش رو خوردم.»

آستین‌هایش را پایین کشید و وارد مسجد شد. یکی از بچه‌ها گفت: «چی شد؟ به سینه تو هم دست رد زد؟» اما مجید انگار اصلاً نشنیده بود. بعد از نماز قدری فکر کرد و نقشه‌اش را طرح کرد. از خدا خواست که مؤثر واقع شود. حال منتظر جواب آن جوان بود. از نماز بعدی مؤذن شد و در صف اول نماز جماعت دیده می‌شد.

(به نقل از دوست شهید، ابوالقاسم فرزانه)

بیشتر بخوانید: دعا کنین همه تنم فدای اسلام بشه!

هیچ امری برایش مهم‌تر از نماز اول وقت نبود

حسین گفت: «برو به مجید بگو بیاد، باید جواب این‌ها رو بدیم.» گروه‌های مختلف سیاسی مثل مجاهدین حزب توده و غیره جمع می‌شدند و شعار می‌دادند. مجید به شدت با آن‌ها مخالفت می‌کرد و حتی بر ضدشان روی دیوار شعار می‌نوشت. آن‌قدر با آن‌ها مخالفت کرده بود که از دستش شکایت کرده بودند و یکی دو بار دادگاه، مجید را خواسته بود.

راحت می‌توانستم پیدایش کنم، چون وقت اذان جایی به جز مسجد نداشت که برود. صدایش زدم و گفتم: «داداش حسینت گفته بیا میدون منوچهری دوباره تجمعه.»

با خودم گفتم: «الانه که جوش بیاره و راه بیفته». حدسم درست نبود. گفت: «برو بگو داره نماز می‌خونه، بعداً می‌آد.» هیچ امری برایش مهم‌تر از نماز اول وقت نبود.

(به نقل از محمدتقی ابراهیمی، هم‌رزم شهید)

یا مهدی ادرکنی

نه تنها من، همه تعجب کرده بودند، وقتی که دیدند با بلند شدن صدای اذان، مجید دست‌هایش را بالا برد، تکبیر گفت و مشغول خواندن نماز شد.

هر دو با هم مجروح شدیم. حال من به مراتب بهتر از او بود. ما را سوار آمبولانس کردند و به عقب انتقال دادند. چشم مجید شدیداً آسیب دیده بود. طوری که تقریباً بیهوش شده بود. خیلی دوستش داشتم؛ نمی‌توانستم چشم از صورتش بردارم. فهمیدم زیر لب چیزی می‌گوید. به زور گوشم را نزدیک لب‌هایش بردم. داشت امام زمان را صدا می‌زد.

او را روی برانکار گذاشتند و به بیمارستان انتقال دادند. در بیمارستان چند بار حالش به هم خورد. کاملاً بیهوش شده بود. علائم حیاتی داشت و نداشت. اصلاً صدای دکتر و پرستار‌ها را نمی‌شنید. هیچ سؤالی را جواب نمی‌داد. تا این که صدای اذان بلند شد. نه تنها من، همه تعجب کرده بودند وقتی که دیدند با بلند شدن صدای اذان، مجید دست‌هایش را بالا برد و تکبیر گفت و مشغول خواندن نماز شد.

(به نقل از مصیب کاووسی، هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده