دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۰۸
کتاب «روزی خواهم خفت؛ برای همیشه» در برگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه دلاوری شهید «آیت الله محمد رضا صدوقی» است که در اوایل انقلاب جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت می‌کند و به شهادت می رسد. در ادامه قسمت هایی از متن کتاب را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «روزی خواهم خفت؛ برای همیشه» از مجموعه کتاب های قهرمانان انقلاب است.

این کتاب دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه دلاوری شهید «آیت الله محمد رضا صدوقی» است که در پایداری جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت کرده است.

کتاب «روزی خواهم خفت؛ برای همیشه» به قلم شمسی خسروی در 119 صفحه، به رشته تحریر درآمده و در سال 1388، توسط انتشارات سوره مهر، وابسته به حوزه هنری منتشر شده است.

در صفحه 43 کتاب می خوانید؛

صدای فریاد از تو خیابان، لرزه بر اندام نظامیان انداخت، رنگ از رخ سرگرد پرید. عقب عقب از سربازانش، بی هیچ کلامی عقب سر او از مدرسه بیرون رفتند.

ایت الله صدوقی به منزل برگشت. در اندیشه برگزاری چهلمین روز شهادت سید مصطفی بود.

با آیت الله راشد یزدی سخن گفت و ایشان را برای سخنرانی دعوت کرد. روز چهلم حاج آقا مصطفی، مردم همگی در مسجد حظیره بودند. سکوت در گرفت و راشد پور شروع به سخنرانی کرد.

حاج آقا صدوقی، نزدیک در ورودی نشسته بود تا به تازه واردان خوش آمد بگوید. این مجلس در این روز بزرگ که عید الله اکبر نامیده شده است به مناسبت چهلمین روز شهادت حضرت آیت الله مجاهد حاج آقا مصطفی خمینی...

معرفی کتاب/ «روزی خواهم خفت؛ برای همیشه»

در صفحه 64 کتاب «روزی خواهم خفت؛ برای همیشه» آمده است؛

شخص استانداری این پیغام را برای آیت‌الله صدوقی آورده بود. شنید و هیچ نگفت که گفت بلندگوها را تو حیاط مسجد به طوری کار بگذارند که صدا تا خیابان های اطراف هم برود.

ساختمان استانداری و ژاندارمری در خیابان مجاور مسجد روضه محمدیه بود. رفت روی منبر، نگاه کرد به نمازگزارانی که به صدا و حرف هایش عادت داشتند و با کمترین اشاره اش حاضر بودند سر و جان را فدا کنند. مردم، این رسم مملکت داری نیست که یکی را بردارند و یکی از او نادان تر را بگذارند بالای سر مردم. صدایش زیر سقف مسجد می پیچید.

شنیدیم استاندار روزی ۱۲۰ کیلو هالتر میزند و نیم کیلو گوشت می خورد؛ خودش این پیغام را برای ما فرستاده. خواستم به اطلاع ایشان برسانم که الاغ محمود نفتی نیم کیلو جو میخورد و ۳۰۰ کیلو بار می برد هنر نیست که یک کیلو گوشت بخوری و ۱۲۰ کیلو هالتر بزنی؛ صدای خنده مردم تو فضا پیچید. آیت الله دست گذاشته بود لبه منبر، مقابلش از رفتار نظامی ها با مردم مبارز می گفت.

به یاد شهدای دهم فروردین افتاد زن و مرد و پیر و جوان با ضرب گلوله نظامی ها به خاک می افتادند و خون سرتاسر چخماق را رنگ زده بود. دو نفر زیر بازو های جوانی گرفته بودند و سرتا سر شلوار سفید پاچه گشاد به سرخی می زند و ردی از خون بر جای می گذاشت. تنش از شدت التهاب داغ شد. عده‌ای از مردم برای بستن مشروب فروشی ها تو خیابون ریخته بودند و با شکستن شیشه های مشروب فروشی، برای ساختن بطری های مشروب توی جوی های آب و شکستن شیشه‌های شراب و آبجو مخالفت خود را اعلام کرده بودند.

در صفحه 69 کتاب این چنین آمده است؛

امام که به پاریس تشریف بردند، اوضاع بهتر و جنبش مردم هم زیادتر شده بود و مراسلات و تلفن نیز بین ما شدت بیشتری پیدا کرد و اعلامیه هایی را که امام در پاریس صادر می کردند، اینجا به وسیله تلفن ضبط می‌شد و ما آن را به اطلاع علمای مشهد و تبریز و شیراز و استان های دیگر می رساندیم و آنها هم تلفنی ضبط می‌کردند و در خود یزد هم به مقدار کافی چاپ و پخش می‌شد.

خود بنده هم اعلامیه های خیلی زیادی دادم؛ اولین کسی که درباره سینما رکس آبادان اعلامیه داد و گناه را به گردن دولت گذاشت، بنده بودم و دو روز بعد هم از طرف امام اعلامیه صادر شد و بعد برای زیارت امام به پاریس رفتم و در حدود ۱۲ روز که در پاریس بودم صحبت هایی بین ما و ایشان انجام گرفت. مشورت هایی به عمل آمد و امام دستور فرمودند و ما دو مرتبه از ایران در حال انقلاب شدیم.

در صفحه 117 و 118 این کتاب می خوانید؛

آیت الله محمد صدوقی دست سر پیشانی و کنار بینی که از قطرات درشت عرق بر آن نشسته بود کشید. عمامه را که لبه‌های آن خیس بود و داغ از حرارت روی سر مرتب کرد.

در محراب ایستاد و نماز را به جماعت خواند. از محراب که بیرون آمد محافظش کفش ها را جفت کرد جلوی پایش و پوشید و نگاه کرده مردجوان لاغری که از بین نمازگزاران بلند شده و پشت ستون وسط مسجد ایستاده بود.

آیت الله که بیرون رفت، مرد به سرعت جلو آمد و آیت الله هنوز او را نگاه می‌کرد که وحشت‌زده خودش را چسباند به او؛ چه کار می کنی؟ برو عقب خواست او را پس بزند که مرد ضامن نارنجک را که تو کفشش بود و با بند به زیر لباسش وصل شده بود کشید؛ صدای مهیب انفجار تو فضا پیچید.

محافظ آیت الله که برگشت آقا نقش بر زمین شده بود و مرد لاغر اندام غرق در خون آن سوتر افتاده بود. لباسش دریده شده و حفره ای عمیق توی شکمش باز شده بود.

مردم بر سر و صورت می کوبیدند، صدای گریه زنان صحن مسجد را پر کرده بود و آیت الله صدوقی آرام و پلک بر هم فشرده در خون تپیده بود. چند نفر مجروح و زخمی افتاده بودند صدای ناله و فریاد از هر سو شنیده می شد؛ کودکان شیون می کردند و خون چهار زن پیچیده در چادر حیاط مسجد را رنگ زده بود. شیارهایی از خون از‌ زیر تن زخمی ها وسط صحن مسجد راه افتاده بود.

اشهد الله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله آیت الله صدوقی گفت و آه کشید و پلک بر هم گذاشت. او را در حضور خانواده اش و مردمی که دوستش داشتند غسل دادند. بنای پیر که روزی قبر او را با اشک و آه در گوشه حظیره هفت کرده بود؛ پیکر مطهرش را در آن جای داد. روزی اینجا خواهم خوابید برای همیشه صدایش در گوش پسر و در گوش بنای پیر پیچید؛ انگار نه انگار که سال‌ها از آن روز گذشته بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده