پنجشنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۲۷
نوید شاهد - گفتم: پس بابا كو؟ گفت بابا زیر بهمن مانده و زخمی شده و الان در بيمارستان بستري هست. من تعجب كردم، نمي دانستم بهمن يعني چه، برادرم اين خبر را به مادر و مادربزرگم داد. ناگهان يك صدايي از منزل ما به صدا در آمد، كجا برويم چه كار كنيم، همكار پدرم در بيرون ايستاده بود. مادرم به سوي ايشان رفت و جوياي حال پدرم شد، ايشان گفتند كه پدرم در اثر سقوط بهمن زخمي شده و در بيمارستان پيرانشهر بستري هستند. گويا پدرم در همان لحظه با لب تشنه به شهادت رسيده بود ، متنی که خواندید ، خاطره ای تلخ و شیرین از زبان دختر شهید «حمید بیگ بابا» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی شما را برای خواندن آن دعوت میکند .

لب تشنه به شهادت رسید

 نوید شاهد استان آذربایجان غربی ؛ شهيد « حميد بيك بابا » فرزند فرخ در سوم مرداد ماه 1339 در روستای قراجه ازتوابع شهرستان نقده در يك خانواده مذهبي چشم به جهان گشود.

 تحصيلات خود را تا پنجم ابتدائي در آن شهر گذراند. به علت بيماري پدر و فوت ايشان مسئوليت زندگي به عهده او افتاد .  شهيد بزرگوار به عنوان راننده ماشين هاي سنگين برای امرار معاش ،فعاليت مي کرد.

او در سال 59 به فرموده رسول گرامی اسلام عمل میکند و ازدواج مي نمايند و صاحب يك فرزند پسر و سه دختر  مي شوند.

شهيد قبل از شهادت به عنوان نيروي داوطلب در گردان حضرت معصومه (س) مدت 34 ماه در جبهه هاي عملياتي محورهاي حاج عمران و بانه و سردشت به عنوان راننده بلدوزر مشغول خدمت بوده است و از طريق پشتيباني جنگ مهندس قرارگاه حمزه سيدالشهداء ، به منطقه عملياتي قمطره، بالای محور تمرچين اعزام مي شوند و در هنگام بازگشائي جاده ها و برف روبي محور قمطره در اثر اصابت و ريزش و سقوط بهمن و اصابت يخ به خودروي حامل ايشان و ضربه سر در تاريخ  یکم فروردین ماه 69 به درجه شهادت نائل مي گردند.

لب تشنه به شهادت رسید

آنچه میخوانید خاطره ای از زبان خانم حمیرا بیگ بابا فرزند شهید حمید بیگ بابا است که از لحظه شهادت پدرش میگوید ؛

عنوان خاطره: هم تلخ و هم شيرين (شهادت پدرم)

حمیرا بیگ بابا ؛ يك هفته مانده بود به عيد نوروز، من 7 ساله، برادرم 8 ساله و خواهر 9 ساله بود. من و برادرم با كمك مادرم و پدرم به نظافت منزل مي رسيديم. قرار بود بعد از تحويل سال نو همه با هم به اروميه برويم و جهت عرض تبريك سال نو به فاميل هايمان كه همگي در اروميه بودند، تشريف ببريم.

شب، سال تحويل شد. قرار بود پدرم فرداي آن روز به مأموريت رفته و كارهاي اداري خود را انجام دهد و بعد از انجام كارهاي خود به اروميه برويم. صبح زود پدرم به همراه برادرم جهت امر مأموريت به اداره رفته و به مادرم گفت كه تا ظهر آماده شويم و بعدازظهر حركت مي كنيم.

من و مادرم حاضر شديم و سفره ناهار را پهن كرديم. منتظر پدر و برادرم بوديم. ساعت 1 شد خبري از ايشان نشد. نه تلفني بود كه زنگ بزنيم و نه كسي بود كه سراغ ايشان را بگيريم. بعدازظهر شد خبري از ايشان نشد. مادرم خيلي نگران بود. به اين سو و آن سو مي رفت. مثل اينكه از طرف خدا، به مادر بزرگم الهام شده بود كه پسرش ديگر بر نمي گردد.

 ساعت 7 شب شد كه در منزل ما به صدا در آمد گفتم بابا آمد،رفتم با عجله و شتاب در را باز كردم ديدم چهره برادرم را كه صبح با كت شلوار مشكي عيدي رفته بود به خاك آلوده شده و يك توپ در دستش گرفته، و با چهره غمگين به سوي من خيره شد.

لب تشنه به شهادت رسید

 گفتم ، پس بابا كو؟ گفت بابا زیر بهمن مانده و زخمی شده و الان در بيمارستان بستري هست. من تعجب كردم، نمي دانستم بهمن يعني چه، برادرم اين خبر را به مادر و مادربزرگم داد ناگهان يك صدايي از منزل ما به صدا در آمد، كجا برويم چه كار كنيم ، همكار پدرم در بيرون ايستاده بود. مادرم به سوي ايشان رفت و جوياي حال پدرم شد، ايشان گفتند كه پدرم در اثر سقوط بهمن زخمي شده و در بيمارستان پيرانشهر بستري هستند. گويا پدرم در همان لحظه با لب تشنه به شهادت رسيده بود.

لب تشنه به شهادت رسید

برادرم بعد از چند روز از شهادت پدرم نگذشته بود كه خاطره شهادت پدرم را به ما شرح مي داد. وي مي گفت پدرم با ماشين به طرف كوه حركت مي كرد به برادرم گفته بود كه من خيلي تشنه ام به قله كوه برويم و در آنجا يك كم برف بخوريم تا تشنگي مان رفع شود. متأسفانه با لب تشنه به مقام شهادت نائل آمده بود. اين تنها خاطره اي بود كه من داشتم. چون پدر من هر دو ماه يا سر ماه به منزل مي آمد و ما در آن موقع خيلي كوچك بوديم و خاطره اي در ذهنمان نمانده است .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده