خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
دوشنبه, ۰۷ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
گفت: مگر من اسم حضرت محمد را... نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم اللهم صل على... فریاد زد که مرد ناحسابی! خودت بگو اسمت چیست؟ باز صلوات فرستادم.

نوید شاهد همدان:

صحبت الله قیاسی: تا میخواستی از سختی های زندان و اذیت و آزار و شکنجه هایی که ساواک بر سرش آورده بود بپرسی، زود حرف را عوض می کرد یا می گفت: از خودت بگو.

خیلی که اصرار می کردی، به خاطر این که زیاد ناراحت نشوم، از اتفاقات زندان می گفت؛ البته نه از آنهایی که به شکنجه های خودش مربوط باشد. مثلا یک روز که حسابی اصرار داشتیم که برایمان تعریف کند، گفت:

توی زندان جوانی پیش من آمد و گفت که تو را به خدا کاری بکن، من اینجا تاب نمی آورم.

پرسیدم: اسمت چیست؟

گفت: محمد.

گفتم: محمدآقا! هر وقت رفتی اتاق بازجویی، خودت را به دیوانگی بزن؛ این هم یک راه.

گفت: درست است، امتحانش ضرر ندارد و رفت. چند روز بعد خوش و خندان آمد و گفت: خدا نجاتت بدهد که نجاتم دادی!

پرسیدم: چه کار کردی؟

گفت: رییس بازجوها تا شروع کرد، من هم شروع کردم.

دوباره پرسیدم یعنی چه گفتی؟

گفت: مثلا تا نامم را صدا می زد، من هم صلوات پشت صلوات میفرستادم! بعد میدیدم که ابروهایش را در هم کرده و می گوید که اسمت را گفتم، محمد فرزند محمدعلی!

من هم دوباره صلوات می فرستادم.

گفت: مگر من اسم حضرت محمد را... نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم اللهم صل على...

فریاد زد که مرد ناحسابی! خودت بگو اسمت چیست؟ باز صلوات فرستادم و...

خلاصه آنقدر صلوات فرستادم که از جا بلند شد و کوبید روی میز و گفت ببین ما چه قدر بدبختیم که با یک مشت دیوانه سر و کار داریم، مرتکیه دیوانه!

باز من صلوات فرستادم.

حاج آقا! به خدا نجاتم دادی. اللهم صل على محمد و آل محمد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده