خاطرات شهید مفقود الپیکر؛ "سیدمحمدرضا آقا میری" به نقل از مادر ایشان
شهید آقامیری قبل از شهادت خواب دیده بود که سواری بر اسب آمده است؛ به دنبال اسب می دود، ولی آن آقا به او می گوید که 2 روز دیگر نوبت تو هم می شود است و همان طور هم شد و بعد از 2 روز به شهادت رسید.
 

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید ســيدمحمدرضا آقاميری، بیست و ششــم بهمن 1347 ، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش ســیدعلي، میوه فروش بود و مادرش بتول نام داشــت. تا دوم راهنمایــی درس خواند. بافنده بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم تیر 1365، با ســمت تخریب چي در قلاویزان مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت خمپاره به ســر، شــهید شد. تاکنون اثری از پیکرش به دســت نیامده است. او را سیدمسعود نیز مي نامیدند.

مادر شهید آقامیری چنین تعریف می کند:

از همان دوران کودکی به هیات خیلی علاقه داشت و می آمد چادر مشکی من را می گرفت و قند چای از خانه می برد وقتی محرم سینه می زد.

از وقتی انقلاب شد او زیاد فعالیت می کرد و او می گفت ما باید از خواهر و مادرانمان محافظت کنیم. وقتی موشک باران بود، با صدای آژیر ما فرار می کردیم ولی او نمی آ مد و می گفت می خواهید آبروی مملکت را ببرید، این حملات دفاع می خواهد نه فرار.

او همیشه می گفت مادر من عصای دست تو و پدر هستم. ولی همواره آرزوی شهادت داشت و نهایتا به آرزویش رسید؛ چون عاشق شهادت بود. پدرش به او می گفت دیگر نرو جبهه او می گفت حالا گویی من زنده ماندم و یک تن برنج هم خوردم، آخرش چی باید برویم یا نه؟

قبل از شهادت خواب دیده بود که سواری بر اسب آمده است؛ به دنبال اسب می دود، ولی آن آقا به او می گوید که 2 روز دیگر نوبت تو هم می شود است و همان طور هم شد و بعد از 2 روز به شهادت رسید.

قبل از شهادتش به برادرانش می گفت اگر من رفتم و شهید شدم سنگر من را خالی نکنید. در جمع خانواده خیلی مهربان بود و با همه می گفت و می خندید و اگر غیبت شروع می شد می گفت دیگر تمام کنید و ناراحت می شد. دوستانش تعریف می کردند در جبهه اصلا قرار نداشت و به دوستانش می گفت بلند شوید آمده باشید؛ خیلی فعال بود.

خواب مادر شهید: یک شب خواب دیدم با یک ماشین به دنبال من آمده است؛ من را برد نزدیک کوه های مهران، آن جایی که شهید شده بود. از ماشین پیاده شد و از کوه با سرعت بالا رفت. من گفتم مادر من نمی توانم پاهایم درد می کند، او تنها یک جمله گفت که بیا تو می توانی من بدون احساس ضعف راحت از کوه بالا رفتم.

یکبار دیگر هم تصادف کرده بودم، توی بیمارستان خوابیده بودم؛ دیدم آمد جلوی تختم ایستاده با کت و شلوار طوسی و گریه می کرد. هر چقدر خواستم بلند شوم نتوانستم؛ انگار در حالت بیداری واقعا داشتم او را می دیدم. وقتی صدای پای پرستار آمد او از جلوی چشمانم دور شد. پسرم از حال ناخوش مادرش به درد آمده بود.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده