مصاحبه اول
يکشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۱
عباس ابراهیمی متولد 1340 در شهرستان محلات بدنیا آمده اند. ایشان دی ماه 1359 به صورت داوطلبانه به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدند. در جبهه به صورت دیده بان خدمت می کردند...

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛ عباس ابراهیمی متولد 1340 در شهرستان محلات بدنیا آمده اند.  ایشان دی ماه 1359 به صورت داوطلبانه به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدند. در جبهه به صورت دیده بان خدمت می کردند که بعد از حضور 22 ماهه در جبهه در 22 آبان 1361 در منطقه خانقین عراق در حالی که مشغول دیده بانی از عمق خاک دشمن بودند به اسارت رژیم بعث عراق در آمدند. ایشان به مدت 8 سال اسیر بودند و این مدت اسارت را در کمپ های 8 و 17 و تکریت سپری کردند. تا اینکه با بازگشت آزادگان در تاریخ ششم مرداد 1369 به خاک میهن بازگشتند.


من یک دیده بانم / مصاحبه با آزاده سرافراز عباس ابراهیمی

گفتنی است ایشان به مدت دو سال با مرحوم حاج آقا ابوترابی در یک اردوگاه بوده اند و این هم سلولی بودن را اینگونه بیان می کنند که جزو شیرین ترین و پربارترین دوران زندگی خود را در این دو سال تجربه نموده اند.

عباس ابراهیمی بعد از یک سال بازگشت به وطن ازدواج می کنند و همزمان با تشکیل خانواده به ادامه تحصیل در رشته علوم اجتماعی می پردازند و با رتبه 114 در دانشگاه تهران پذیرفته می شوند.

از آقای ابراهیمی در مورد پست دیده بانی و وظایف ایشان پرسیدیم که گفتند:

ده ماه از حضورم در جبهه می گذشت که شهید سعید عابدی که دیده بان خوب و بنام منطقه غرب و بخصوص دشت عباس بودند که بعد از انجام ماموریت و بازگشت به مین های خودی برخورد می کنند و به شهادت می رسند. با این اتفاق فرمانده گردان تصمیم به جایگزینی نیرو دیده بان می گیرند که من داوطلب می شوم. بعد از آن برای مدتی برای آموزش دیده بانی به ایلام رفتم.

از نحوه به اسارت در آمدن عباس ابراهیمی پرسیدیم:

یک روز از رکن یک گردان اعلام شد که دیده بان آماده باشد برای ماموریت که قرار است با یکی از بلدچی های منطقه که عضو سپاه بود و اسمش محمد مومنی بود، انجام گیرد. نوبت من نبود اما خوشبختانه دیده بانی که نوبت او بود در موضع خودش نبود و من داوطلبانه خواستم من جای ایشان بروم و در نتیجه با رفتن من موافقت شد.

با ورود به خاک عراق یک هماهنگی کلی انجام دادیم. حدودا ساعت یک بامداد بود که حرکت کردیم به سمت پشت تپه های سلمانه که نیروهای بعثی آنجا گردان زره ای خودش را مستقر کرده بود.

گفتنی است که محمد مومنی فردی تنومند بود که بسیار هم به کار خود دقت داشت و از من هم می خواست دقیقا پشت سر او حرکت کنم. بین راه یک اتفاقی افتاد که باعث شد بیسیم ما از کار بیفتد و ما حدود 45 دقیقه با آن کلنجار رفتیم تا درستش کنیم اما نشد ولی متوجه شدیم صدای ما به بچه ها می رسد ولی صدای آنها به ما نمی رسد همین هم کافی بود که به راهمان ادامه بدهیم.

وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم هوا روشن شده بود. منتظر ماندیم تا سرباز عراقی با قدم زدن از ما دور شد و ما در این فرصت خودمان را از خط عراق عبور دادیم. تصمیم گرفتیم به پشت نیروهای عراقی برویم تا دید بهتری به آنها داشته باشیم ولی اگر اتفاقی می افتاد دیگر نمی شد به سادگی فرار کنیم.

از حاج عباس خواستیم در مورد ماموریتی که داشتند بگویند:

منطقه ای که قرار بود اجرای آتش کنیم پر از گردان زره ای، سنگر های پراکنده و انبار مهمات بود. و من ماموریت داشتم با خط آتش دادن نظم این آرایش را بهم بریزم.

شروع کردم از سنگر اول گرا دادن و دستور آتش . سنگر به سنگر پیش می رفتم. که فرمانده عراقی آمد و با صدای بلند فریاد می زد و نیروهایش را روی تپه ای که خلاف جهت گلوله های توپ بود هدایت می کرد.

من همچنان داشتم سنگر ها را گرا می دادم بدون توجه به اینکه آنها خالی هستند و ارزشی ندارند. که امداد غیبی باعث شد یک اشکال در زاویه گرا یک توپ مسیر دیگر را رفت و مستقیم خورد وسط نیروهای عراقی که روی تپه رفته بودند. دوباره همان را تکرار کردم و باعث شد حدود 400 نیروی عراقی به هلاکت برسند. 

یادم هست که وقتی یک انبار مهمات منفجر شد اینقدر مهیب و بزرگ بود که کل منطقه را به لرزه در آورد. تقریبا ماموریت ما با خسارت 70% به پایان رسیده بود که یک سگ آمد نزدیکی های سنگر ما و چند لحظه ای به ما نگاه کرد و رفت. من حدس زدم سگ تعلیم یافته بود ولی محمد قبول نکرد. بعد از چند ثانیه نیروهای عراقی به صورت نعلی شکل و به صورت هل هله کنان به سمت ما یورش آوردند.

شروع کردیم به فرار کردن حدود 10 کیلومتر دویدیم تا اینکه به سمت ما شلیک شد و ما فهمیدیم که دیده شده ایم و مجبور به سنگر گرفتن شدیم.

در این حوادث یک گلوله به مچ پا و یکی هم به پهلویم خورد. محمد تک تیر انداز ماهری بود بلند شد و با خالی کردن یک خشاب، دسته ای از نیروهای دشمن را بر زمین ریخت. هرچه او خوب شلیک می کرد من دریغ از یک تیر نزدیک به هدف. دلیلش هم این بود که من تا به آن زمان از تفنگم اصلا استفاده نکرده بودم و برای یک دیده بان استفاده از سلاح ممنوع است.

خلاصه ماجرا این شد که محمد در حالی که از من پیمان نامه شهادت گرفت در دستان من شهید شد و من هم اسیر دشمن شدم.


ادامه مصاحبه با آزاده سرافراز عباس ابراهیمی در خبر بعد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده