روایت ایثارگری شهید محمد خویشوند و رزمندگان نهاوند از زبان مهدی سنایی
سه‌شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۳۱
طرف هاي صبح بود كه آتش عمليات گشوده شد. محمد خويشوند، كه در طول اين مدت بسيار با هم صميمي شده بوديم، در همان ابتداي عمليات مورد اصابت يازده گلوله در ناحيه دست و گردن قرار گرفت و به سختي مجروح شد.عملیات در مدت زمان کوتاهی و با عقب زدن نیروهای عراقی از این دو تپه به ثمر نشست. محمد همه چيز را رها كرده بود و فقط به جبهه مي‌انديشيد.

اشاره به خاطرات جنگ را از شهید محمد خویشوند آغاز می کنم که از نهاوند برخاست. او که از قهرمانان کشتی کشور بود و قهرمان سال های دفاع مقدس نیز شد.

محمد مانند دیگر قهرمانانی که از نهاوند به عرصه کشتی کشور و آسیا و جهان راه پیدا کردند با امکانات محدود شهرستان راه رشد را آغاز کرد. شهيد خويشوند از دوستان دوره نوجواني من بود. با وي در تابستان سال 1362 در جبهه آشنا شدم.

دوستي من با خويشوند از همان آغاز راه، يعني وقت اعزام به جبهه در همدان شروع شد. در آخرين مرحله در محل اعزام نيروي همدان كه به داوطلبان لباس مي‌دادند و براي عزيمت به جبهه به اتوبوس سوار مي‌شدند، يكي از مسئولان در مورد سن من و كفايت آن براي حضور در جبهه ترديد كرد و به من لباس نداد.

بحث اينكه من شرايط سني لازم را براي اعزام دارم يا نه، بین مسئولین بالا گرفت و من نيز كه بسيار مشتاق عزيمت بودم خيلي مضطرب شده بودم كه در اين هنگام خويشوند وارد شد، لباس را به من پوشاند و مرا سوار اتوبوس كرد.

در آن مأموريت مدتي را در جبهه قصرشيرين، روي چند تپه كه به نام فيض يك، دو، سه و چهار نام‌گذاري شده بود گذرانديم.

فاصله ما با عراقي‌ها بسيار كم بود و تحركات آنها كاملا ديده مي‌شد. فضاي بسياري صميمي در «فيض» چهار حاكم بود. عصر هنگام رمز شب معلوم مي‌شد و ما در سه سنگري كه در سه سوي تپه از سمت جلو تعبيه شده بود، به نوبت حضور پيدا مي‌كرديم.

يك سنگر در سمت چپ بالاي تپه كه دو نفره بود و دو سنگر يكنفره با فاصله حدود پنجاه متر از هم در سمت راست تپه كه در دره ميان تپه ما با تپه همسايه واقع شده بود.

هر سه سنگر در پيشاني تپه و در تيررس مستقيم عراقي‌ها قرار داشتند. اگر چه شور و اشتياق در ما بي‌وصف بود و از فضاي روحاني حاكم در «فيض‌ها» بسيار فيض مي‌برديم و بهره مي‌گرفتيم اما ادامه يافتن حضورمان در خط مقدم براي زمان طولاني آرام‌آرام شكننده مي‌شد.

من دو بار قبل از اين نيز در تابستان و زمستان سال 1361 جبهه را درك كرده بودم، اما اين اولين تجربه اعزام رسمي در قالب بسيج بود.

تابستان سال 1361 زماني كه پدرم در جهاد غرب كشور حضور و مسئوليت داشت، همراه كمك‌هاي مردمي به ستاد پشتيباني غرب رفتم و با توصيه‌اي كه پدرم كرده بود توانستم در آنجا بمانم.

پس از چند روزي مسئوليت بخش فرهنگي ستاد پشتيباني، كه در جاده اسلام‌آباد به سمت سر پل ذهاب است، به من واگذار شد. سه كانتينر حاوي اقلام فرهنگي بود كه از 15 محور به جبهه مي‌آمدند و سهميه را مي‌بردند. میز کار من هم داخل یکی از همین کانتینرها بود. از مسئوليت گرفتن در اين سن و خدمت رسانی به رزمندگانی که در خطوط مقدم بودند، احساس خوبی داشتم.

در ستاد پشتيباني نيز فضاي روحاني حاكم بود و شب‌ها را همه نيروها پس از صرف شام و برگزاري نيايش در حسينيه ستاد مي‌خوابيدند.

اين ستاد حدوداً بيست كيلومتر بيرون از اسلام‌آباد غرب در سمت چپ جاده واقع بود. عصرها گاهي تنها و گاهي به همراهي چند تن ديگر از تپه مقابل ستاد در سوي ديگر جاده بالا مي‌رفتيم تا رسيدن به نوك قله حدود نيم ساعت راه پردرخت را بايد طي مي‌كرديم.

به‌خوبي به خاطر دارم كه يك راديو كوچك هميشه در اين تپه‌نوردي همراهم بود و اخبار شامگاهي داخلي و خارجي را گوش مي‌كردم.

كودكي و نوجواني من اما در يكي از همين تپه‌نوردي‌ها بروز كرد. يك روز كه به بالاي تپه رسيده بودم به ذهنم رسيد كه يكي از سنگ‌هاي خيلي بزرگي را كه در نوك تپه بود به سمت پايين حركت دهم.

محمد خویشوند دنیا را رها كرده بود و فقط به جبهه مي‌انديشيد

اطمينان داشتم كه با توجه به فاصله ميان تپه و جاده سنگ به جاده نخواهد رسيد. اما وقتي حركت سنگ رو به پايين شتاب گرفت، يكباره ترس فراواني وجودم را در برگرفت كه نكند كسي يا كساني در مسير اين بهمن هولناك! در حال صعود به بالاي تپه باشند.

خوشبختانه گرد و خاكي كه با سرازير شدن سنگ به آسمان بلند شد همه را خبر كرد و صدمه‌اي به كسي نرسيد.

بي‌قرار بودم براي ديدن خط مقدم و با اخباري كه نيروهاي بازگشته از خط مقدم مي‌دادند، تصوير مبهم و شورانگيزي از خط مقدم داشتم، كه نهايتاً ده روز آخر از اين دوره 45 روزه را به خط مقدم در دامنه كوه «بمو» در مرز ميان ايران و عراق رفتم.

البته مقر و سنگر ما كمي عقب‌تر از خط بود و روزها همراه دو طلبه ای که از قم آمده بودند و یکی از آنها را که به یاد دارم موسوی بود با كارتن‌هاي اقلام فرهنگي، زير آتش و گلوله به سنگرها در خط اول مي‌رفتيم و اين اقلام را به آن نيروها مي‌رسانديم.

من غبطه مي‌خوردم به حال اين نيروها كه در سنگرهاي خط اول و در دامنه و تيررس دشمن بودند و احساس مي‌كردم كار ما كه شب‌ها را در مقر و چادر طي مي‌كرديم به مراتب ارزشش از كار آنها كمتر است.

با توجه به اينكه نيروهاي كومله و دموكرات نيز در منطقه فعال بودند، شب‌ها فضاي ترسناكي بر اين جبهه حاكم مي‌شد كه قامت بلند و تيره و تار «بمو» نيز كه نشان نمي‌داد در سينه چه رازهايي دارد و در پس اين قامت كشيده چه حوادثي پنهان است آن را تشديد مي‌كرد.

در همان مدتي كه در اين منطقه بوديم يك شب با همكاري همه نيروها و لشگرهاي حاضر در اين منطقه عمليات پاكسازي انجام شد و شب بسيار پر التهاب و پر از گلوله بود.

نوبت بعد در زمستان 1361 هم‌زمان با عمليات والفجر مقدماتي به همراه واحد ملكي پسرعمه و هم‌دوره دوران تحصيلم در حوزه علميه آشتيان (از چند سالي كه درس حوزه خوانده‌ام سال اول آن در آشتيان سپري شده است) با نامه‌اي كه از آيت‌الله مومن رئيس مدرسه گرفته بوديم به دهلران رفتيم و به سپاه پاسداران دهلران محلق شديم. يكي از شب‌هايي كه هيچ وقت از ذهنم نرفته است شبي بود كه از تهران كه به سپاه ايلام بپيونديم و قرار بود ما را در كرمانشاه ملاقات كنند.

پاسي از شب گذشته بود كه به ترمينال غرب تهران رسيديم و يادم نيست كه به چه دليل اتوبوس نبود و به همراه چند مسافر ديگر در هواي فوق‌العاده سرد زمستان 1361 يك ميني‌بوس گرفتيم. تا كرمانشاه به شدت لرزيديم و سرمايي كه در اين شب طولاني متحمل شديم در سيبري هم نكشيده‌ام.

محمد خویشوند دنیا را رها كرده بود و فقط به جبهه مي‌انديشيد

اما به كرمانشاه كه رسيديم شرايط عوض شد و از سپاه كرمانشاه به همراه فرماندهان سپاه ايلام از جمله حسين بگ كه به خاطر دارم با يك مرسدس، عازم ايلام شديم.

پس از چند روزي از ايلام به دهلران رفتيم. در آنجا سعي كرديم به لشگر انصار المهدي شيراز بپيونديم كه ميسر نشد و نهايتاً در سپاه دهلران مانديم. بمباران وحشيانه دهلران را به‌خوبي حس كردم و حتي در يك نوبت راكتي را كه در چند متري ما به زمين فرو رفت و منفجر نشد.

بمباران‌ها در دهلران پيش از عمليات والفجر مقدماتي كه ظاهرا عراقي‌ها از تجمع و نيروهاي زيادي در دهلران با خبر شده بودند، بسيار وحشتناك بود. گاهي ميگ‌هاي عراقي آسمان شهر را براي دقايقي اشغال مي‌كردند و آن‌قدر مي‌كوبيدند و بمباران مي‌كردند كه احساس مي‌كردي نفر به نفر را دنبال مي‌كنند. به خاطر دارم كه يك‌بار در اين بمباران‌ها از ترس راكت به ساختمان و از ترس آوار چگونه دوان‌دوان به خيابان پناه مي‌برديم.

در همين مأموريت و پس از عمليات والفجر مقدماتي چند روزي را در منطقه زبيدات عراق در كنار يك چاه نفت بوديم. در آنجا در گردان معاودين عراقي از حزب الدعوه بوديم كه انسان‌هاي بسيار فداكاري بودند. شب‌ها و روزهاي به يادماندني در كنار رزمندگان مخلص و كساني كه تمام وجودشان را عشق و ايثار و فداكاري پر كرده بود گذرانديم.

در سپاه پاسداران دهلران، جمعي از جوانان تحصيل‌كرده از تهران و ديگر شهرها بودند كه سال 1359 به جبهه آمده بودند و عهد كرده بودند تا پايان جنگ به خانه برنگردند. اكنون از آمدنشان حدود دو سال گذشته بود. در ذهن من هميشه تصوير بسيار زيبايي از آن گروه و از رفتار و منششان باقي مانده است.

تابستان سال 1362 که سوین نوبت حضور من در جبهه بود بعد از ده روز حضور در تپه فيض 4 به پادگان ابوذر برگشتيم. چند روزي در پادگان مانديم و اسلحه‌هاي كلاشينكف نو و قبراقي كه به ما دادند حكايت از خبر بزرگي مي‌كرد. يك‌روز تمام را نشستيم و اسلحه‌ها را كه در جعبه‌هايي مملو از گريس بود تميز و آماده كرديم.

وقت تجهيز بخشي از ما را داوطلبانه و بخشي را با قرعه به سه گروهان تقسيم كردند. برخي كه به گروهان سوم افتاده بودند از جمله برادرم محسن معترض بودند كه البته محسن در قرعه‌كشي دوم نيز باز نصيب گروهان سوم شد. قصه هم اين بود كه معمولا گروهان يك صف‌شكن و دوم بعد از آن قرار دارد و گروهان سوم گاهي پشتيباني است، هر چند كه هميشه هم اين‌گونه نبود.

بعد از تجهيز و در حالي‌كه اخباري از احتمال وقوع عمليات در جبهه غرب به گوش ما مي‌رسيد، عازم اردوگاهي در منطقه «دالاهو» شديم و بعد از يك دوره حدوداً يك‌ماه آموزشي سخت و فشرده، عازم منطقه حاج عمران عراق براي شركت در عمليات والفجر 2 شديم. دوره آموزشي دالاهو واقعا جدي بود به شكلي كه تعدادی هر چند اندک از نيروها كم آوردند و به عقب بازگشتند.

كوهپيمايي‌هاي پيوسته و شبانه با محدود كردن آب و غذا و تمرين‌هاي سخت و چند نوبت در شبانه‌روز از جمله ويژگي‌هاي اين دوره بود. بارها با صداي گلوله، نارنجك و توپ نيروها را نيمه شب بيدار مي‌كردند و عمليات نمايشي و حمله فرضي دشمن را با همه ويژگي‌هاي آن اجرا مي‌كردند.

بعد از اتمام دوره و در حالي‌كه چند روزي از شروع عمليات والفجر 2 سپري شده بود به منطقه حاج‌عمران عراق رفتيم. به خوبي به خاطر دارم كه در شامگاه قبل از عمليات چه فضاي صميمي و دوستانه‌اي ميان بچه‌ها حاكم بود و حمله به دو تپه با نام‌هاي كله‌قندي و كله‌اسي به عهده ما گذاشته شد. ساعت حدود يازده شب حركت كرديم و پس از رسيدن به نوك قله‌اي، از آن سوي آن به آرامي و چراغ خاموش به‌صورت نشسته سرازير شديم.

طرف هاي صبح بود كه آتش عمليات گشوده شد. محمد خويشوند، كه در طول اين مدت بسيار با هم صميمي شده بوديم، در همان ابتداي عمليات مورد اصابت يازده گلوله در ناحيه دست و گردن قرار گرفت و به سختي مجروح شد.عملیات در مدت زمان کوتاهی و با عقب زدن نیروهای عراقی از این دو تپه به ثمر نشست.

محمد همه چيز را رها كرده بود و فقط به جبهه مي‌انديشيد. تابستان سال 1363 نيز در جبهه جزيره مجنون با هم بوديم. رشادت، جوانمردي، خلوص و فداكاري تمام وجودش را گرفته بود. اين مأموريت كه نزديك به دو ماه طول كشيد يك‌ماه و نيم آن در اردوگاهي در بيست كيلومتري اهواز طي شد و حدود دو هفته آن در جزيره مجنون، روزها و شب‌هاي بسيار سخت اما شيريني را در مجنون گذرانديم.

در اين مأموريت علاوه بر محمدخويشوند با فرهاد سليمانيان كه اكنون فرهنگي و ساكن قم است نيز بسيار دوست شديم. من منشي گروهان بودم در گردان 152 به فرماندهي حاج ميرزا محمد سلگي و به همراه شهيد جواد سياوشي در چادر فرمانده گروهان كه آقاي مهدي ظفري بود اقامت داشتيم.

با مهدي ظفري كه انساني بسيار وارسته و اكنون فرمانده تيپ است بسيار صميمي شديم. خاطره شيريني هم از شهيد مطلب قيصري در ذهنم مانده كه فرمانده گروهان ديگر بود و خيلي خوش‌صحبت و خندان بود. همان موقع و در چادر نشینی های قبل از عملیات در ظهرهای تابستان میگفت وقت آمدن به جبهه دختر کوچکش به مانند کسی وداع کرده که در پیشانیش شهادت را میخوانده است!

در این ماموریت به جزيره مجنون كه رسيديم ما را در سنگرهايي جا دادند كه فكر مي‌كرديم براي يك ساعت هم قابل تحمل نيست اما عادت كرديم به گرمي و شرجي هوا و سنگرهايي كه در سينه جاده تعبيه شده بودند و ارتفاع آنها نيم متر بود. دو شبي را نيز در حدود صد متري عراقي‌ها در كانال‌هاي آبي، دسته‌به‌دسته و به نوبت كشيك داديم.

همچنان‌كه در دهلران گاهي براي آب‌تني به آب گرم معروف آنجا مي‌رفتيم در مجنون هم بي‌پروا از خمپاره‌هاي مداومي كه اصابت مي‌كرد ساعات طولاني در آب شنا مي‌كرديم.

مدتي كوتاه كنار سد گتوند آموزش آبي خاكي ديديم و بعد براي عمليات عازم مجنون شديم. فرمانده گردان ما يكي از مخلص‌ترين نيروها يعني شهيد محسن اميدي بود. اين عمليات به يك رؤيا شبيه‌تر بود. شب هنگام حدود ساعت هشت به قايق‌ها سوار شديم و چراغ خاموش سمت دو جاده‌اي رفتيم كه بنا بود آنها را تسخير كنيم تا به اين ترتيب نيروهاي ما از وضعيت اشرافي كه عراقي‌ها به جبهه ما داشتند خارج شوند.

چهار ساعت حركت در لابه‌لاي نيزارهاي مجنون فضاي بسيار شكننده‌اي فراهم كرده بود. هرگونه صدا و كار غير مترقبه‌اي نيز مي‌توانست به قيمت جان بيش از سيصد نفر تمام شود.

نيروهاي عراقي باخبر شده بودند و برخي از غواص‌هايي كه جلوتر از ما حركت مي‌كردند و مأموريتشان سر بريدن نيروهاي كشيك دشمن بود به محض اينكه از آب بالا آمده و وارد جاده شده بودند را شهيد كرده بودند.

همين موقع و نزديك به دوازده شب بود و در حالي‌كه چند صد متر تا رسيدن به جاده‌ها فاصله داشتيم آتش به روي ما گشوده و موتور قايق‌ها روشن شد و به جاده زديم. در عملياتي بسيار سهمگين و آتشين كه از زمين و آسمان آتش مي‌باريد و تصوير آن نيز در آب مجنون مكرر مي‌شد نيروهاي عراقي را عقب زديم. تا صبح اين درگيري تداوم پيدا كرد و تعداد زيادي از عراقي‌ها نيز اسير گرفته شدند.

من كه در اين عمليات آرپيچي‌زن بودم پس از عقب‌نشيني عراقي‌ها و در حالي‌كه ديگر گلوله‌اي هم براي شليك نداشتم در اثر اصابت گلوله به پيشاني مجروح شدم. خون از پيشاني من فواره مي‌زد كه يكي از همرزمان به نام رحمت موسيوند و پسرعمه‌ام محمدرضا ملكي (ظهير) به كمك شتافتند و اولي با چفيه‌اش پيشاني مرا محكم بست و دومي نزديك صبح مرا به ابتداي جاده برگرداند و با اولين قايق به پشت جبهه فرستاد، پس از ساعتي بيهوش شدم و شب هنگام در بيمارستان اهواز به هوش آمدم و فردايش به تهران منتقل شدم.

نزديك صبح شد ضد حمله دشمن آغاز شد، پشتيباني نرسيد و شرايط دگرگون شد. جمع محدودي توانسته بودند به عقب برگردند و بسياري از عزيزان از جمله محسن اميدي، علي پناه شيراوند و محمود شيراوند به شهادت رسيدند و جمع بسياري از نيروها و مجروحان نيز از جمله اسداله شهبازي به اسارت درآمده بودند.

اين عمليات هرچند از آغاز تا انتها بسيار كوتاه بود و تنها يك شب تا صبح را در برگرفت اما همراه خاطرات تلخ و شيرين بسياري بود كه در اين دفتر نمي‌گنجد. محدوده وقوع عمليات هم دو جاده چند صد متري بود كه لحظه به لحظه و ريز حوادث آن را از مناجات‌هاي عصر هنگام دوستاني كه بسياريشان پركشيدند تا قول شفاعت گرفتن‌ها و نيز يورش سريع به عراقي‌ها و پاكسازي سنگرهايشان و پس از آن جنگ و گريز در ضمن ضد حمله دشمن به خوبي به‌خاطر سپرده‌ام.

ياد و خاطره شهيد خويشوند موجب شد كه ناخواسته به جنگ و دوستان آن زمان جنگ و برخي قهرماناني كه نامشان در فهرست‌هاي رايج نيست، اشاره‌اي داشته باشم.جبهه و جنگ ما ملی شد و مردم با عزمی عظیم رشادت ها آفریدند اما با گذشت سال ها از پایان جنگ ما نتوانسته ایم هنوز خاطرات و تصاویر آن را آنچنانکه بایسته است برای نسل جوان امروز و نسل های آینده به زبان ادبیات و هنر و در گستره ای فراگیر و ملی ثبت کنیم.

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منبع: سایت خبری عصر ایران با ویرایش نوید شاهد همدان

-----------------

مهدی سنایی دانشیار علوم سیاسی دانشگاه تهران، نماینده مردم نهاوند در مجلس شورای اسلامی و عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی بود و اکنون سفیر ایران در روسیه است. او که از کارشناسان حوزه روسیه و قفقاز در ایران است ریاست موسسه مطالعات ایران و اوراسیا ( ایراس ) را نیز عهده دار است .

-----------------------
محمد خویشوند دنیا را رها كرده بود و فقط به جبهه مي‌انديشيد

محمد خویشوند پنجم مهر ماه سال 1347 در روستای زرینی شهرستان نهاوند از توابع استان همدان و در خانواده ای کشاورز و ساده زیست به دنیا آمد.

پدرش آقا محمد رحیم کشاورز بود و با کشاورزی و باغداری امورات زندگی را تامین می کرد. خانواده محمد از اعتقادات عمیق مذهبی برخوردار بودند و این امر باعث شده بود تا او و برادرها و خواهرهایش از همان دوران کودکی با قرآن و احکام و هیات های حسینی انسی پایدار داشته باشند که همین مانوس بودن با معنویات، روح و جان آنها را جلایی آل الهی داد.

محمد، سال 1354 وارد دبستان شد اما به دلیل مشکلات مالی و کمبود امکانات در روستای محل زندگیش موفق به ادامه تحصیل نشد و فقط تا پایان مقطع ابتدایی درس خواند.

سال های مبارزات و پیروزی انقلاب اسلامی، کودکی 10 ساله بود اما همپای مردان و زنان مبارز در فعالیت های انقلابی شرکت کرد و در راه پیروزی انقلاب، مجاهدت های بی شمار از خود بر جای گذاشت.

پس از انقلاب وارد نیروی نوپای بسیج مستضعفین شد و به فعالیت های داوطلبانه، کمک به محرومین و مستضعفان مشغول شد.

از همان کودکی از نیروی بدنی بسیار بالایی برخوردار بود و مدام ورزش می کرد تا اینکه به توصیه برخی دوستان و آشنایان وارد عرصه ورزش کشتی شد و با توجه به هوش و استعداد بدنی بالایی که داشت به سرعت به یکی از نام آوران کشتی استان و کشور مبدل شد.

به گفته دوستانش، بسیار خوش اخلاق و سر به زیر بود و مرام پهلوانی و جوانمردی داشت تا آنجا که بارها به خاطر دیگران از خود گذشتگی نشان داده بود و سعی می کرد کمک حال مردم و مستضعفان باشد.

الگوی اخلاقی و رفتاری دوستانش بود و این ویژگی باعث شده بود تا در دل همه آنهایی که محمد را می شناختند جا خوش کند.

با آغاز جنگ تحمیلی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و با پوشیدن لباس سبز پاسداری به جبهه های غرب و جنوب عزیمت کرد.

در قالب لشکر 32 انصار الحسین (ع) در محورهای عملیاتی مختلف و با مسئولیت های متفاوت ایفای نقش کرد و به یکی از تاثیرگذارترین نیروهای رزمنده دلاور و شجاع لشکر 32 انصار الحسین مبدل شد.

در جبهه های نبرد ، افتخار بچه های نهاوند بود چرا که هم شجاع و غیور بود و هم با اخلاق و با ایمان و به حق مجاهدی واقعی بود.

از سال 1361 تا 1366 در عملیات های مختلف شرکت کرد و آخرین حضورش در عملیات والفجر 2 بود که علیرغم استفاده ارتش بعث عراق از گاز شیمیایی، به پیروی رزمندگان اسلام انجامید.

محمد خویشوند اول شهریور سال 1366 در منطقه عملیاتی میمک در درگیری رودررو با نیروهای عراقی مورد اصابت 11 گلوله از ناحیه سر و صورت و دست قرار گرفت و همچون سربازی استوار، به شهادت رسید و به یاران و همرزمان شهیدش پیوست.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده