یادباد آن روزگاران یادباد
زمانی که راوی برای خانواده‌ها و رزمندگان صحبت می‌کرد، ناگهان فرزند یک مفقودالجسد از جمعیت جدا شد و دوان‌دوان به سمت خاکریز دوید، از میدان مین عبور کرد و به بالای خاکریز رسید.

عبدالحمید آهنگر رزمنده مازندرانی دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با فارس، بیان می‌کند: زمانی که اسکلت یادمان شهدای شلمچه را احداث کردند، عده کثیری از خانواده‌های شهدا برای بازدید از مناطق جنگی به شلمچه رفتند.

زمانی که راوی برای خانواده‌ها و رزمندگان صحبت می‌کرد، ناگهان فرزند یک مفقودالجسد از جمعیت جدا شد و دوان‌دوان به سمت خاکریز دوید، از میدان مین عبور کرد و به بالای خاکریز رسید.

یکی از نیروهای سپاهی گروه تفحص فریاد زد، خانم میدان مین است اما فرزند شهید توجهی نکرد و بالای خاکریز شروع به گریه کرد.

جمعیت حاضر، دورش حلقه زدند و علت را جویا شدند،  این دختر خانم با حالی مضطرب گفت: «پدرم، پدرم اینجا بود». حاضرین گفتند: «خیالاتی شدید، اینجا خبری نیست».

ناگهان یکی از نیروهای گروه تفحص اعلام کرد وسایل و امکانات گروه را بیاورید، در همان مکانی که آن خانم بود، شروع به تفحص کردند، یک استخوان و یک پلاک دیدند و همچنان به جست‌وجو ادامه دادند تا اینکه استخوان و پلاک سه شهید را از دل خاک بیرون آوردند.

دختر، ناخودآگاه گفت این پدر من است، استخوان‌ها را برای شناسایی به اهواز بردند، آن دختر نیز با اصرار زیاد به همراه آنها رفت، پس از بررسی مشخص شد که پیکر همراه با سومین پلاک، جنازه پدر شهیدش بود.

* وصیت‌نامه در پوتین

محمدرضا طاهرپور ‏ از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با فارس، اظهار می‌کند: عملیات والفجر هشت با رمز یا زهرا (س) آغاز شد.

گروه غواصان بعد از گرگ و میش هوا به آب زده بودند، ما هم به‌عنوان خط شکن سوار قایق شدیم و در آب‌راه‌ها منتظر آغاز عملیات بودیم.

حال و هوای عجیبی بود، همه رزمندگان به ائمه اطهار (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شده بودند و خدا را به پهلوی شکسته مادر سادات قسم می‌دادند.

شهید رسول علی‌نژاد

در همین حال و هوا بودیم که باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت، طوفان سهمگینی به راه افتاده بود، دیگر صدای کسی شنیده نمی‌شد، همین امر باعث شد قایق ما که می‌بایست روبه‌روی مسجد فاو مستقر می‌شد، حدود 1000 الی 2000 متر تغییر مسیر دهد.

دیگر همه جا تاریک شده بود، قایق ما هم به تله‌های خورشیدی و سیم‌های خاردار گیر کرده بود، هر طوری که بود خودمان را به خشکی رساندیم.

صبح وقتی که جزر و مد اروند فروکش کرد، دیدیم که عراقی‌ها یکی از قایق‌های ما را هدف قرار دادند، قایق آتش گرفته بود، سرنشینان قایق یا شهید شده بودند یا زخمی.

وقتی به قایق نزدیک شدیم، دیدیم یکی از شهدا کاملاً سوخته بود و اصلاً قابل شناسایی نبود، تنها جایی که از این شهید سالم بود، ساق پای راستش بود، پوتینش را به هر زحمتی که بود درآوردیم و دیدیم که وصیتنامه شهید داخلِ پوتینش است.

با مطالعه وصیت نامه با این جمله مواجه شدیم: رسول علی‌نژاد از بچه‌های روستای للـه‌مرز بهشهر: بسم‌الله الرحمن الرحیم ولا تحبسن‌الذین قتلوا فی سبیل‌الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون و ... .

* ریزبینی در حلال بودن کارها

علی‌اصغر فولادی دیگر رزمنده لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس می‌گوید: یک روز همراه با شهید یعقوب میرصادقی که در میان دوستان و آشنایان با نام محمود شناخته می‌شد، روبه‌روی منزل پدرش کنار ریل راه آهن نشسته بودیم.

آن روزها محمود نوجوان بود و در حوزه علمیه بندرگز تحصیل می‌کرد، پدرش او را صدا زد، محمود برخاست و با لحنی محترمانه جواب داد: «بله پدر جان!»

اما پدرش با تندی گفت: «اینقدر، قال الصادق (ع) و قال الباقر (ع) می‌خوانی، شکم این گاو زبان‌بسته پر می‌شود؟ گاو علف می‌خواهد، برو برایش علف تهیه کن».

محمود جواب داد: «از کجا؟»

پدرش در حالی که همچنان عصبانی به‌نظر می‌رسید، گفت: «این همه علفِ توی زمین‌ها را نمی‌بینی؟»

محمود در جوابش گفت: «پدر جان! می‌بینم، اما چطور علف ملکی را بتراشم که مالک آن نیستیم! پدر جان شما اجازه مالک را بگیر، چشمم کور، حتماً اطاعت می‌کنم».

* یاابوالفضل عراقی‌ها حمله کردند

برادر جانباز سید محمود‎ ‎موسوی نیز از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دفاع مقدس بود که در گفت‌وگو با فارس، بیان می‌کند: در بهمن ماه سال 1365 بعد از عملیات کربلای پنج در یکی از شب‌ها از دفتر قضایی هفت‌تپه «مقر رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» به من مأموریت داده شد تا یکی از فرماندهان وقت به نام برادر جواد بریمانی را از هفت‌تپه به شلمچه ببرم.

حدود ساعت 2 بامداد به منطقه عملیاتی معروف به سه راه مرگ (سه راه شهادت شلمچه) رسیدیم، آقای بریمانی گفت: «ماشین را همین‌جا بگذار، برو در یکی از چادرها بخواب و صبح برگرد به هفت‌تپه».

چون از چگونگی استقرار رزمنده‌ها اطلاع نداشتم و از طرف دیگر دید کافی هم در شب وجود نداشت، حدود 20 چادر را گشتم تا جایی برای خواب پیدا کنم.

در حال جست‌وجوی جای خواب بودم که در یکی از چادرها، جایی به اندازه‌ای که یک نفر بتواند به پهلو بخوابد، پیدا کردم.

فرصت را غنیمت شمردم و وارد چادر شدم، رفتم زیر پتوی یک رزمنده که صورتش مشخص نبود، به محض این که بدنم به او برخورد کرد، بلافاصله بلند شد و فریاد زد: «یاابوالفضل عراقی‌ها حمله کردند».

با صدای او سایر بچه‌ها هم بیدار شدند و سراسیمه به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند اما پس از اینکه دیدند، خبری از عراقی‌ها نیست، کنجکاوانه به‌دنبال علت ماجرا می‌گشتند.

ثانیه‌هایی بعد متوجه شدم، فردی که من قصد استفاده از پتویش را داشتم کسی نبود جز برادر علی اندیشه از رزمنده‌های روستای تاکام ساری.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده