نوید شاهد – شهید "ابراهیم اصغری" در خاطرات خود می‌نویسد: بعد از يك ربع ساعت، مرا به اتاقي انداختند و در را قفل كردند. به نظرم ديگر عصر شده بود. صداي قفل در بلند شد. ولي دوباره بسته شد. هنوز چشمهايم بسته بود و نمي‌دانستم چه خبر است بيش از بيست بار اين كار تكرار شد.

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید ابرهیم اصغری دوم تیر ۱۳۳۶، در روستای مزرعه از توابع شهرستان ماه نشان به دنیا آمد. پدرش محمد، عکاس بود و مادرش سکینه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته ادبیات فارسی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نوزدهم دی۱۳۶۵‏، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن او در مزار پایین شهرستان زنجان واقع است.

هنوز سه سال به پيروزي انقلاب مانده بود اما در درون او انقلابي ديگر بود. او شاه و رژيم شاهنشاهي را به خوبي مي‌شناخت و زماني هم كه در دانشسرا مشغول تحصيل بود، پرده از اين ماجرا برمي‌دارد و به اعمال پليد پهلوي اعتراض مي‌کند.

شهيد در اين زمينه در يادداشت‌هايش چنين مي‌نويسد:

« ظهر يكي از روزهاي پاييزي كه از دانشسرا بيرون آمدم، از لحظه‌ خارج شدن احساس عجيبي داشتم. نگران بودم، يك ماه و نيم پيش، تعدادي از بچه‌هاي خوابگاه را برده بودند براي سين جين و اذيتشان كرده بودند.

به اولين چهارراه (سعدي) كه رسيدم، ريو طوسي رنگ ضداطلاعات توجهم را جلب كرد. از دَم دانشسرا با من بود گاهي جلو مي‌زد گاهي عقب مي‌ماند. با حرف‌هايي كه از بچه‌ها شنيده، تجربه‌اي كه از حرف آن ها كسب كرده بودم، ماشين را زير نظر گرفتم. براي اينكه حدسم تبديل به يقين شود به راه مستقيم ادامه دادم.

بين راه يك باره به خيابان فرعي رفتم. حدسم درست بود، ماشين هم پشت سرم پيچيد. خونسرد به طرف سبزه ميدان و بازار روان شدم. قيصريه طبق معمول شلوغ بود خودم را به جمعيت زده با شتاب به طرف مغازه‌ي‌مان رفتم. بين راه يكي از بچه‌ها را ديدم كتاب‌ها و دفترچه‌ام را به او تحويل دادم و با چند كلمه حاليش كردم كه اگر تا ساعت ده شب به دانشسرا نيامدم به خانه‌ ‌مان اطلاع دهد. به طرف خيابان برگشتم نمي خواستم افرادي كه تعقيبم مي‌كردند مغازه‌ی‌مان را بشناسند.

در چهارراه پهلوی(میدان انقلاب فعلی) همان ماشين را ديدم كه كنار خيابان پارك شده بود. قدم هايم را به طرف خيابان سعدي تندتر كردم كه يك نفر از پشت صدايم زد و گفت با من بيا. سوار ماشينم كردند و به اداره‌اي كه جلوي بيمارستان شفيعيه قرار دارد بردند از لاي در نيمه باز، هلم دادند داخل، بلافاصله بعد از وارد شدن در راهروي تاريك آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد.

بعد از يك ربع ساعت، مرا به اتاقي انداختند و در را قفل كردند. به نظرم ديگر عصر شده بود. صداي قفل در بلند شد. ولي دوباره بسته شد. هنوز چشمهايم بسته بود و نمي‌دانستم چه خبر است بيش از بيست بار اين كار تكرار شد.

براي من كه از لحاظ روحي بي‌تجربه بودم، خيلي سخت بود. خلاصه شب گرسنه خوابيدم. هنوز يك ساعت نگذشته بود كه ضربه‌ محكمي به زانويم خورد. درد در سراسر بدنم پيچيد چشمانم را باز كردند ديدم يك مرد سياه چرده با موهاي مجعد دستش را به كمر زده، مرا نگاه مي‌كند گفت: بلند شو. وقتي بلند شدم يك كشيده‌ محكم به صورتم زد. گريه‌ام گرفته بود. گفت: دنبالم بيا. لنگ لنگان دنبالش رفتم. هلم داد داخل اتاق. براي هر كدام جواب مساعد دادم. مرد گفت: زير اظهارات خودت را امضا كن. همين كار را كردم. گفت: همراه من بيا و مرا به اتاق ديگري برد.»

مادر شهيد در اين زمينه مي‌گويد:

« نمي‌دانم چه نوشته بود كه افراد شاه دستگيرش كرده، كتكش زده بودند. وقتي شب جمعه آمد ديدم حالتش عادي نيست ولي چيزي نپرسيدم. خودش گفت: مادر وقتي فوتبال بازي مي‌كردم زمين خوردم و زانويم زخمي شد. يك چيزي بده به زانويم بزنم تا دردش ساكت شود. با پارچه بسته بود وقتي باز كرد ديدم زخمش عميق است.

من هم باور كردم كه در فوتبال زخمي شده، تا اينكه بعد از انقلاب گفت ما را دستگير كرده بودند در حالي كه دستمان بسته بود، كتكمان زدند. بعد گفتند: اگر از اين ماجرا يك كلمه به كسي بگوييد عاقبت بدي پيدا مي‌كنيد.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده