همیشه راهی پیدا میکرد/ مانعی برای شهید احدی وجود نداشت
به گزارش نوید شاهد از زنجان، سردار شهید حمید احدی در شهریور سال 1341 در یکی از محلههای قدیمی شهرستان زنجان دیده به جهان گشود و اسفند ماه 1363 در عملیات عاشورائی (بــدر) منطقه شرق دجله عراق درسن 24 سالگی به درجه والای شهادت رسید.
صدای شلیک تیر را که شنیدم سر جایم خشکم زد. سینی چای را محکم چسبیدم. پیرمرد روضهخوان که توی اتاق دیگری نشسته بود، سکوت کرد. من با ترس به مامان نگاه کردم و مامان نوک پا نوک پا، از بین زن های
توی خانه گذشت تا از پنجره سرک بکشد.
هنوز چیزی دستگیرش نشده بود که سه تا از دوست های حمید بیهوا آمدند توی خانه. زن ها از جا بلند شدند و روضه به هم ریخت. سینی پر از چای را گذاشتم کنار سماور.
پیرزنی که کنار آشپزخانه نشسته بود سرش را آورد توی آشپزخانه و پرسید: چی شده؟
سرو صدای پاسبان ها از توی کوچه شنیده می شد.
چند تیر هوایی دیگر شلیک کردند. یکی از پسرها که از سر و لباسش آب میچکید گفت: منیر خانم شهربانی دنبال مونه. بذار اینجا قایم بشیم.
مادرم دوتایشان را فرستاد توی پستو کنار رختخواب ها، و ملافه را رویشان کشید. چند تا بالش هم گذاشت روی ملافه تا مخفی بمانند. پرسید: چرا روت ای قدر خیسه؟
پسر از آن زیر با لرز گفت: حوضتون رو ندیدم.
من داشتم برای آن یکی دنبال مخفی گاه میگشتم که زهره خانم گفت: بذار بیاد اینجا پیش من بشینه. می گم
پسر منه.
پسر که هنوز نفس نفس میزد، نشست کنج آشپزخانه. زهره خانم یک استکان چای و قند هم گذاشت جلویش.
دلم داشت تندتند میزد. اگر حمید را گرفته بودند چه! قبل از روضه دیدمش که با دوستانش توی کوچه می روند و می آیند. اینها هم با حمید بودند.
اگر حمید را با اعلامیه ها می گرفتند... به شیطان لعنت فرستادم و لبم را گاز گرفتم.
صدای شلیک گلوله داخل راهرو خانه مان شنیده شد. پاسبان فحش های آبداری م یداد و از پله ها بالا میآمد. مادرم به روضهخوان گفت که خواندن روضه حضرت ابوالفضل(ع) را شروع کند.
همه نشسته بودند سر جایشان و با چادر صورتشان را پوشانده بودند. مامان به طرف پاسبان رفت و توی چهارچوب در ایستاد. چادرش را گرفت جلوی لبش. اخمی کرد و گفت: چی میخواهید؟
پاسبان با نگاهش تک تک زن ها را کاوید: به اون پدرسوخته ها بگید خودشون بیان بیرون!
- آقا دنبال کی هستی؟ مگه نمی بینی اینجا روضۀ زنونه ست. اگه میخوای خودت بیا همۀ خونه رو بگرد؛ اما بدون روضۀ امام حسینه؛ دیگه باقیش با خودت.
پاسبان و یکی از سربازها با همان پوتین های کثیف تا وسط خانه آمدند. با چشم همه جا را نگاه کردند. من توی آشپزخانه کنار زهره خانم ایستاده بودم. زهره خانم داشت چای می ریخت. سعی می کردم جوری بایستم که پسر پشت چادرم پنهان باشد.
پاسبان تا پسر را دید گفت:
ایناهاش! اینم یکی از اون هاست. زهره خانم قوری به دست، برگشت رو به پاسبان.چشم هایش را گرد کرد و گفت: آقا! چی م یگی، این پسر
منه، با خودم آوردمش روضه. میخواهید اینم الکی بگیرید و ببرید؟
یکی دو نفر دیگر آرام از زیر چادر زمزمه کردند: بچۀ این بیچاره رو چی کار داری. این که کاره ای نبوده!
- مردای نامحرم اومدید بین زنها چی میخواهید؟
خودتون ناموس ندارید؟
پاسبان اخمی کرد. رفت سمت مادرم. کلتش را گرفت رو به مامان و با صدای بلند گفت: اگه بعدًا ثابت بشه اون بچه ها اومده بودن اینجا تو رو هم بازداشت می کنم. هم تو رو هم بقیۀ خانواده ت رو.
از اینکه یک تفنگ آمادۀ شلیک رو به مامان بود، قلبم داشت از توی سینه م یپرید بیرون. با التماس به پاسبان نگاه می کردم. اما او همۀ حواسش به مامان بود.
مامان رو برگرداند و چیزی نگفت. پاسبان که دید تهدیدهایش به جایی نرسیده، از خانه بیرون رفت.
همه مان نفس راحتی کشیدیم. پسرها تا آخر روضه ماندند و بعد یکی یکی از راه پشت بام فرار کردند.
خانه خلوت شده بود. چند تا از همسایه ها که مانده بودند به سوراخ گلوله روی سقف راهرو نگاه میکردند و نچ نچ میکردند که یک دفعه مادر یکی از پسرها آمد تو.
صدا زد: منیرخانم کجایی؟
مامان گفت: امروز روضۀ چهارم ماه بود. چرا...
نگذاشت حرف مامان تمام شود: منیرخانم بچه های ما رو پناه دادی، کجایی که پسر خودت رو گرفته ن و بردن!
مامان زد روی دستش: یا زهرا!
از آشپزخانه بیرون آمدم: چی شده مامان؟
زن همسایه دست های مامان را گرفت توی دستش.
رو به من گفت: - شوهر خواهر مرتضی، دوست حمید، دیده که حمید
رو با یکی از بچه های محل گرفتن و می برن. مثل اینکه اعلامیه پخش کرده بودن. هر چی اعتراض کرده که نبرنشون فایده نداشته. خودشم از مأمورا کتک خورده.
مامان نشست روی زمین و چادر از سرش افتاد.
زهره خانم برای هر کداممان یک لیوان آب آورد. نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. با خودم فکر کردم کاش ظهر که به کارهایشان مشکوک شده بودم، به مامان می گفتم.
- حالا با داداش چی کار می کنن؟
- نمیدونم. می ترسم بچه ام رو بندازن زندان. آخه اون تا حالا همچین جاهایی نرفته. زهره ترک می شه.
گوشمان به صدای در بود و چشممان به ساعت دیواری که از دوازده شب گذشته بود. بابا برای پر س وجو رفته بود شهربانی. آنجا گفته بودند اگر بیگناه باشد تا آخر شب میفرستندش خانه. بابا هم از وقتی برگشته بود جلوی در راه میرفت و دائم توی کوچه سرک میکشید.
صدای در که آمد بابا زود در را باز کرد. حمید و دوستش با سر و صورت زخمی و کثیف آمدند تو. نفهمیدم چطور خودم را به داداش رساندم و بغلش کردم. از خوشحالی چشم همه مان پر از اشک بود. صورت حمید از خستگی بی جان شده بود. جای چند تا کبودی روی دست و
صورتش بود. لباس هایش هم خا کی و پاره شده بود. مامان که دید اوضاع حمید این شکلی است با او رفت خانۀ دوستش تا همان جا حمام کند. آب گر مکن خانهمان نفتی بود و همیشه آب گرم آماده نداشتیم.
لباسهایش را آماده کردم و دادم به مامان. آنجا مامان دیده بود پشت حمید پرا از زخمهای هلالی شکل است. هر چه از حمید پرسیده بود چه بلایی سرش آوردهاند حمید طفره رفته بود.
چند روز بعد مامان از زیر زبان دوستش کشید که آن شب مجبورشان کرده اند تا دیروقت پشتِ بام شهربانی را تمیز کنند. هر دفعه هم که خسته می شدند و میخواستند کمی استراحت کنند، کتک مفصلی به شان می زدهاند.
بعد از این ماجراها مامان و بابا نمی گذاشتند حمید برای مدت طولانی بیرون بماند. می ترسیدند ساواک یا شهربانی به بهانۀ اعلامیه ها هنوز دنبالشان باشد. از طرفی بچه های محل دست از کارهایشان بر نمی داشتند.
بابا وقتی دید آنها سر نترسی دارند با پدر مرتضی و آن سه نفر دیگر هم صحبت کرد. همه با هم توافق کردند که بچه هایشان را برای مدتی بفرستند به روستای پدری مان تا آب ها از آسیاب بیفتد. بابا می گفت: از ده تا زنجان چند کیلومتر راهه و حالاحالاها ماشین گیرشون نمیآد.
اینطوری حمید و دوستاش هم نمی تونن کاری کنن. از چشم شهربانی هم دور می مونن.
چند هفته از رفتن حمید می گذشت که یک شب بابا دیرتر از همیشه به خانه آمد. سفره را پهن کرده بودم و مامان داشت آبگوشت را توی کاسه های استیل می ریخت.
بابا خسته و کلافه نشست سر سفره. گفتم: کاش داداش حمید هم بود. آبگوشت دوست داره. بابا انگار منتظر حرف من باشد با ناراحتی گفت:
داداش حمیدت رو توی شهر دیدم. مثل اینکه توی این مدت با دوستاش می اومدن شهر. کاراشون رو می کردن و دوباره برمی گشتن دِه.
من و مامان از شنیدن این حرف جا خورده بودیم.
مامان لبش را گزید. ملاقه هما نطور بیحرکت توی دستش مانده بود: یعنی این چند روز ده نبودن؟
بابا لقمه ای نان برداشت: نه خانم، اونا به خاطر مبارزه حاضرن هر روز از ده تا اینجا پیاده بیان و برگردن تا ما نفهمیم.
گفتم: باباجون اینجوری که دوباره می گیرنشون!
بابا یک لیوان آب برای خودش ریخت: نه دیگه همون صبح بردمش روستای مادریم. دیگه نمی تونن از اونجا پیاده بیان. سپردم حواس خاله ام بهشون باشه.
لیوان آب را سر کشید. من و مامان نفس راحتی کشیدیم.
سال ها بعد وقتی با مرتضی ازدواج کردم، برایم تعریف کرد که آنجا هم نمی ماندهاند و خودشان را به شهر می رساندند.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان