یادی از شهید ‌هادي پيران/ معرفی شهدای فرهنگی استان زنجان
شهید پیران نه تنها يك معلم بلكه خدمتگزاري بود كه براي رفاه حال مردم و دانش آموزانش از هيچ كوششي دريغ نمي كرد.
با همرهان بگوي سراغ وطن گرفت

هر جـا كه ذره ذره خاكـسترم گذشت

بر ديـدگان من اشـك گـل دمـيد

آنجا كه نام وطن بر ورق دفترم گذشت

(سنگ نوشته مزار شهيد ‌هادي پيران)

( نمي دانم هر چه غني تر مي‌شوم خود را مسكين تر مي‌بينم. هر چه به طرف روشني مي‌روم دلم مي‌خواهد به سوي روشن تر بروم. احساساتم در بلندي‌ها و در اوج قله‌ها پرواز مي‌كند. از قله‌ها بالاتر در آسمان ها چشمانم دور دست‌ها را مي‌بيند، دور دست‌ها را بهتر مي‌بيند. نمي دانم چه رمزي است بيشتر محمد(ص) و علي(ع) را به ياد مي‌آورم.

سرگذشت آن ها را بيشتر دوست دارم كه سر به كوه‌ها و بيابان ها مي‌گذاشتند براي اين كه هر وقت صبرشان از رنج و آزار بت پرستان لبريز مي‌شد در آن موقع در دل شب‌هاي تاريك سر به بيابان مي‌گذاشتند و در دل شب آيات قرآن را زمزمه مي‌كردند و با خداي خود راز و نياز مي‌كردند.

وقتي نور، روشني و اميد در دلشان جايگزين ظلمت تاريكي و نااميدي مي‌شد به خانه برمي گشتند. حال بر ماست كه راز بزرگ اين شب گردي‌ها را دريابيم و از آن ها بهره گيري كنيم به اميد آن روز تلاشمان را بيشتر مي‌كنيم.)

(از يادداشت‌هاي شهيدپيران هفت روز قبل از شهادت)

شهيد ‌هادي پيران در سال 1337 در يك خانواده كشاورز و مومن در شهر قيدار قدم به كره خاكي گذاشت. تحصيلات ابتدايي و راهنمايی را در زادگاهش سپری کرد. در سال 53 وارد دبيرستان بزرگ مهر قيدار شد.پس از دو سال تحصيل به علت عدم تشکيل کلاس های بالاتر به ناچار راهی زنجان شده، در سال 56 ديپلم خود را گرفت.

او در سال 1357 همراه با مردم شريف قيدار براي پيروزي شكوه مند انقلاب اسلامي فعاليت چشمگيري از خود نشان مي‌داد و براي اعتلاي مكتب اسلام سر از پا نمي شناخت و شبانه روز فعاليت مي‌نمود.

شهيد والا مقام در سال 58 در فرمانداري شهرستان قيدار مشغول به خدمت بوده و در سال‌هاي 59 و 60 به عنوان كارگزار چند پيشه با شور و اشتياق فراوان راهي روستاهاي" آبي سفلي" و "پسكوهان" خدابنده گرديد. به عنوان معلم به تعليم و تربيت دانش آموزان اشتغال ورزيد. طبق گفته‌هاي اهالي او معلمي با ايمان، دل سوز و محبوب بود. نه تنها يك معلم بلكه خدمتگزاري بود كه براي رفاه حال مردم و دانش آموزانش از هيچ كوششي دريغ نمي كرد.

شهيد پيران در رسيدگي به امور بهداشت مدرسه روستاي آبي سفلي آنچنان فعاليت مي‌كند كه مديريت دبستان دكتر علي شريعتي وقت در نامه‌اي خطاب به رئیس اداره مي‌نويسد. « .... او يكي از فعال ترين كارگزاران چند پيشه مي‌باشد» در دوران انقلاب تلاش زيادي در جهت بالا بردن فرهنگ انقلاب به روستاها نمود و به محض صدور فرمان اعزام متولدين سال 37 دفترچه آماده به خدمت دريافت كرده پس از ديدن آموزش‌هاي لازم در همدان عازم جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل گرديد.

او كه از طرف لشكر 6 زرهي قزوين، تيپ همدان، گردان 124، گروهان يك، به عنوان بهيار عازم جبهه كرخه نور (كرخه كور سابق) شده در خط مقدم جبهه در بهداري گروهان به طور شبانه روزي در حال خدمت به رزمندگان اسلام بود كه پس از شش ماه خدمت صادقانه بر اثر انفجارکاتيوشايی که به علت نَرم بودن زمين عمل نکرده بود او را به شهادت می‌رساند.

پيكر مطهرش از زنجان طي تشريفات باشكوهي به زادگاهش قيدار انتقال يافت و با شركت گسترده نيروهاي مردمي، انقلابي و حومه، تشييع و به خاك سپرده شد. پدر بزرگوار ايشان نيز چهار سال پس از شهادت فرزندش دار فانی را وداع گفته در كنار او آرميد.

خصوصيات اخلاقي شهيد

شهيد در مهرباني زبان زد عام و خاص بود. در برخورد با ديگران گشاده رو و هميشه تبسم بر لب داشت. در برابر پدر و مادر بسيار رعايت ادب و احترام را مي‌نمود. محبوب شاگردانش بود. به خاطر تلاش مجدانه در ايجاد آب لوله كشي و برق رساني به روستاهاي محل خدمتش" پسكوهان" محبوب روستاييان بود.

هنوز هم اهالي در وصف خصايل نيكوي شهيد از هر فرصتي استفاده مي‌كنند. در رسيدگي به فقرا فروتنانه همت مي‌گماشته و به گفته مادرش بخش قابل ملاحظه‌اي از حقوق خود را صرف اين كار مي‌نموده است(عباس محمدي؛ همشهري شهيد).

آقای عيسی جزء محبی واحد هم کلاسی و هم سنگر شهيد که شاهد پرپر شدن ايشان است خاطرات خود را چنين بازگو می‌کند:

اين جانب وقتی از سُجاس به قيدار جهت ادامه تحصيل در دبيرستان بزرگمهر که کنار فرمانداری بود با شهيد هادی پيران آشنا شدم پس از سال دوم من وارد دانشسرای زنجان شدم وشهيد پيران هم ديپلم تجربي خود را در زنجان اخذ نمود و به عنوان معلم چند پيشه استخدام و در روستای پسکوهان مشغول تدريس گرديد.

به دليل آغاز جنگ تحميلی ما را به جنگ فرا خواندند. در سال شصت از طريق ژاندارمري قيدار به ابهر و از آنجا جهت آموزش اعزام شديم. طی سه ماهی که در آموزش با هم بوديم خاطره جالب و به ياد ماندنی که هيچ گاه از خاطرم پاک نمی‌شود مربوط به ميدان تير است. در آن جا نفری 7 فشنگ تحويل دادند.

پس از تير اندازی، شهيد پيران هر7 تير و من 3تير را به هدف زدم. به همين خاطر به ايشان 7روز و به من3روز مرخصی تشويقی دادند. با توافق هم وی 2روز از مرخصی خود را به من داد و ما با هم به مدت 5 روز به مرخصی آمديم.

در پايان دوره آموزشی به ما اطلاع دادند که پس از 2 روز با قطار به جبهه اعزام خواهيم شد. شهيد پيران در اين 2روز شکم درد گرفت. پس از معاينه شهيد در بهداری پادگان مشخص شد که او آپانديس دارد در نتيجه در بيمارستانِ پادگان بستري و عمل شد.

فردای همان روز من وصيت‌نامه خود را نوشتم سپس به عيادت شهيد پيران رفته از او خداحافظی نمودم و با قطار به اهواز اعزام شديم. بعد از حدود 2 هفته در منطقه‌ای که کرخه نور نام داشت و من مسئول مخابرات و بي سيم چی داخل نَفربَر بودم ايشان با لباس رزم پيش من آمد. از قرار معلوم در بهداری تيپ سوم همدان مشغول خدمت بود.

من و شهيد پيران در زمان های استراحت بارها و بارها در تالاب‌های اطراف منطقه گشت و گذار می‌کرديم و در بعضی مواقع نيز به دليل مهارت بالای تيراندازي او چند تايي از مرغابی‌های تالاب را هم شکار می‌کرديم. يک بار که با هم به يکی از تالاب‌ها رفته بوديم، هنگام برگشت انفجاری رخ داد که موجب شهادت شهيد پيران شد.

از آنجايي که من با ايشان دوست و هم شهري بودم برای تحويل جنازه شهيد و وسايل او به خانواده اش، با يک دستگاه آمبولانس مرا به سمت شهر قيدار اعزام کردند.

دست نوشته‌هاي شهيد

او كه در آن لحظات سخت و طاقت فرسا كه هر لحظه انتظار شهادت مي‌رفت و با وجود خطرات زياد با آرامش و حوصله بي‌بديلش به نوشتن خاطرات خود از خط مقدم مي‌پردازد كه بيانگر عمق ديد شهيد نسبت به آينده است كه بعداً دست نوشته‌ها و خاطراتش شاهدي باشد بر آيندگان كه قسمت‌هايي از آن خاطرات را عيناً بازگو مي‌نماييم.

اولين روز در خط مقدم

اولين روز است كه در پشت خاك ريز نماز مي‌خوانم. چه نمازی گلوله‌هاي دشمن از روي سرم چنان رد مي‌شوند كه در خيال خودم مي‌گفتم الان يكي از آن ها به سرم اصابت مي‌كند و مرا شهيد مي‌گرداند. نمي دانستنم نماز را چگونه بخوانم.

براي اولين بار كه انسان گوشش آشنا به صداها نيست چقدر مي‌ترسد. اين اولين نمازي است كه من در خط مقدم مي‌خوانم و با اين همه ترس، وقتش هم نماز ظهر و عصر بود. به تو مي‌گويم اي انسان عاقل براي چه اين همه دروغ مي‌گويي؟ با هزار دوز و كلك ثروت جمع مي‌كني و براي خود كاخ‌ها مي‌سازي.

بيا و ببين رزمندگان اسلام در چه سنگرهاي كوچك و تاريك و بي‌دوامي زندگي مي‌كنند و براي تو كه همه‌اش به فكر جمع كردن مال و منال و چاپيدن مردم هستي جان فشاني مي‌كنند.

بنگر، بنگر اين ها را و فكري براي آينده ات بكن كه مرگ براي انسان هر لحظه وجود دارد و نبايد از آن غافل شد. در سنگري كه من زندگي مي‌كنم همه‌اش بايد نشسته يا خزيده راه بروي و الا سرت چنان به تراورز مي‌خورد كه مغزت داغون مي‌شود.

وسايل زيرين ما چند پتو و كيسه خواب است. ظروف غذاخوري يك سيني و دو قاشق اين همه، زندگي و دار و ندار ماست. ابعاد سنگر هم تقريباً دو در دو و نيم مي‌باشد.

سه نفر اگر هم شده گاهي چهار نفر و اگر زياد مجبور باشيم پنج نفر در آنجا مي‌خوابيم. يكي از همكاران كه با هم هستيم آقاي نيكوكار همين حالا كه خواست بلند شود كمرش به تراورز خورد و مرا مجبور كرد كه اين چند كلمه آخر را نيز بنويسم.

سنگر بهداري، جبهه كرخه نور، خط مقدم 25/8/60

* * *

شبي كه گذشت شبي بود پر هياهو وحشت زا و ترس آور. شبي كه من در عمرم همچون شبي را شايد نديده باشم. چه شبي! من اولين بار بود كه يك زخمي تير خورده را پانسمان كردم.

از اول بگويم اصلاً امشب يعني شبي كه گذشت شب خوبي نبود. ساعت هشت و چند دقيقه ما خوابيديم. بعد از چند دقيقه دو سه نفر آمدند. زخم كوچك داشتند. پانسمان كرديم. ب

عد از يك يا دو ساعتي يك سرباز آمد و گفت: آمبولانس بياوريد يك نفر سوخته. گفتيم: وضعش چطور است؟ بياوريد اين جا. ولي كاري از ما ساخته نبود آماده شديم.

بعد از چند دقيقه‌اي ديديم يك نفر را با آخ و واخ آوردند. گاز كپسولش منفجر شده بود و بيچاره را سوزانده بود. ولي خوب سطحي سوخته بود. زخم‌هايش را شستشو داديم و پانسمان كرديم رفت.

تازه به خواب رفته بوديم. باز شنيديم كه مي‌گويند:

- آمبولانس.

فوراً بلند شديم و فتيله فانوس را بالا آورديم. يكي مي‌گفت: تير خورده.

يكي مي‌گفت:

- تركش خورده

خدايا در اين تاريكي در اين شلوغي. گلوله هم مثل باران از هوا مي‌باريد. بالاخره ديديم كه يك سرباز بيچاره تير خورده و يك مقدار هم بچه‌ها هول كرده بودند. زخمي هم خودش را گم كرده و نمي دانست چه كار كند. هي اين ور و آن ور مي‌دويد. جلويش را گرفتيم. ديدم همه چهره‌اش خوني است و خون اوركتش را خيس كرده. كلاهش را درآوردم كنار انداختم. از او سوال كردم. كجات؟ گفت:

- تير خوردم. تير در دهانم فرو رفته و آنجا باقي مانده.

بلافاصله جاهاي ديگر را باند پيچي كردم و او را سوار آمبولانس كرديم و به طرف عقب حركت كرديم. خيال مي‌كني حركت كردن به همين آساني است؟ تاريك، چراغ كه نمي شود روشن كرد و امكان آمدن خمپاره و گلوله آدم را به ترس وا مي‌دارد.

راننده نيز يكي از همكاران قديمي- آقاي يعقوب دارابيان- بود كه مدتي با هم در يك روستا تدريس مي‌كرديم. چند دقيقه‌اي از راه و بيراهه رفتيم ولي نمي دانستيم به كجا مي‌رويم از يك طرف خونريزي زخمي از يك طرف تاريكي شب و بيابان و از طرف ديگر آمدن گلوله در طول راه چندين بار پياده شديم تا ببينيم آيا راه را درست مي‌رويم يا نه.

خلاصه بعد از مدتي رسيديم به يك جايي كه چند شاخه آهن در زمين فرو كرده بودند و اطرافش يك منبع آب ديديم فهميديم كه اين جا از نيروهاي خودي مستقر هستند.

آژير كشيديم و پايين آمديم. دژبان ايست داد. گفتيم كه زخمي داريم و بهداري پشت جبهه را گم كرده ايم. فوري گفت كه نه درست آمده‌ايد همين خاكريز جلويي پشتش بهداري است. فوري سوار شديم و حركت كرديم و آژيركشان رفتيم جلوي بهداري.

بچه‌ها را صدا كردم. ديدم كه دكتر از سنگر دومي بيرون آمد و زخمي را به داخل برديم يعني من خودم تنها بردم و با صداي بلند گفتم: دكتر! خونريزي‌اش شديد است يك كاري بكن. دكتر فوري چند گاز و باند جنگي آورد و محكم بستيم.

بيچاره هي با صداي دل خراشي مي‌گفت: سرگروهبان من مي‌ميرم؟

در حالي كه خودم بغض كرده بودم گفتم: نه برادر هيچي نيست.

دوباره تكرار مي‌كرد سرگروهبان من مي‌ميرم؟ جگر انسان را كباب مي‌كرد. مي‌گفت: پدرم پيشم نيست و من مي‌ميرم.

خدايا اين چه شبي است! اين چه بلايي است كه به سر ما آمده؟! به طرف بوفه بهداري حركت كرديم.

با همان وضع اولي به محل خود برگشتيم. لباس‌هايم همه خوني شده بودند و امروز صبح شسته‌ام و جلوي آفتاب انداخته‌ام تا خشك شود.

برادران عزيز دوستان مهربانم: اين شب تيره و تاريك اين همه دردها و ناله‌ها را در تاريكي خود پنهان مي‌كند و كسي از آن خبر ندارد و براي همين است كه من مي‌گويم شبي كه گذشت شب خوبي نبود بلكه شبي وحشت زا و ترس آور بود و از آن گله مي‌كنم و مي‌نالم.

جبهه كرخه نور، سنگر بهداري، خط مقدم 28/10/60

* * *

از پادگان تا اهواز (خط مقدم)

روز هشتم آبان بود كه از بيمارستان آزاد شدم و در بين راه كه با گروهبان مربوطه مي‌رفتم دوستان را ديدم كه چند نفري با هم در پادگان قدم زنان مي‌آيند. تا رسيدم احوال پرسي كرديم و به من گفتند: تقسيم مي‌كنند زودتر برو. ما تيپ زنجان افتاده ايم.

نبودي داوطلب مي‌خواستند. خيلي ناراحت شدم و گفتم: چرا مرا خبر نكرديد كه با هم بيفتيم؟

- ما خبر نداشتيم كه تو امروز از بيمارستان آزاد مي‌شوي. خلاصه خداحافظي كردم رفتم.

... با يكي از دوستان به نام آقاي عيسي محبي رفتيم پيش برادرم. البته در راه با هم تصميم گرفتيم كه وصيت‌نامه بنويسيم و به برادرم بدهيم. وقتي دم در دژباني رسيديم نمي گذاشتند كسي بيرون برود با خواهش بيرون رفتيم. برادرم پيشمان آمد. به او گفتم كه من نيز مي‌روم. برادرم نيز گفت: مهم نيست برو.

قلم و كاغذي برداشتيم و هر كدام در گوشه‌اي شروع به نوشتن وصيت‌نامه كرديم.

خدايا! چقدر دل انسان موقع نوشتن وصيت‌نامه مي‌گيرد. اشك از چشمانش بي‌اختيار جاري مي‌شود. باري چاره‌اي نيست و وظيفه هر مسلمان است كه موقع ترك دنيا اين دين را ادا كند. بالاخره تمام كرديم و آمديم پيش برادرم. دوستم نيز آمد و وصيت‌نامه‌اش را خواند و ما نيز شاهد شديم و امضا كرديم. نوبت من رسيد.

دوستم امضا كرد و نوبت برادرم رسيد. خدايا چقدر سخت است برادري وصيت‌نامه برادرش را امضا كند. او با چشمان گريان امضا كرد. بدون اينكه من آن را بخوانم. دلم يك دفعه به جوش آمد و توان را از من گرفت. از دوستم خواهش كردم كه قرائت كند او نيز نتوانست. مجبور شديم بدون قرائت به برادرم بدهيم. نوبت خداحافظي رسيده بود.

باور كنيد الان كه مدت بيست و چند روز از آن مي‌گذرد و من آن موضوع را مي‌نويسم هنوز هم گريه‌ام مي‌گيرد. مي‌ديدم كه برادرم نيز گريه مي‌كند اما او طاقتش از من بيشتر بود. گريه او در دل بود و در چشمانش كم پيدا ولي من طاقت نياوردم و در آخر زار زار گريه كردم.

چه صحنه جالبي بود. اطرافيان نگاه مي‌كردند و گريه مي‌كردند. آن ها نيز مثل من سرباز داشتند و مي‌خواستند به جبهه بروند. با هزار مكافات خداحافظي كرديم و به داخل پادگان رفتيم.

.... تا انديمشك هيچ خبري نبود. ولي از انديمشك به بعد مشخص بود كه منطقه جنگي است. تجهيزات ارتش در بيابان ها ريخته بود. در هر پستي و بلندي و دره و تپه توپ و تانك ديده مي‌شد.

بين راه بيچاره زنان عرب را مي‌ديديم كه گله ی گوسفند مي‌چراندند و يا خار و خس جمع مي‌كردند. من در آنجا به رشادت آن ها ايمان آوردم. دختران و پسران را مي‌ديديم كه سطل و كوزه‌هاي نايلوني برداشته‌اند و از فرسخ‌ها آب مي‌آورند.

به اهواز رسيديم و در آنجا پياده شديم. ظهر بود و هوا گرم. ما را جمع كردند در يك گوشه و تقسيم كردند به واحدهايمان. سوار ماشين شديم. از اهواز كه دور شديم نمي دانستيم به كجا مي‌رويم. بيابان بود كه مي‌گذشتيم. البته تجهيزت ارتش در بين راه ديده مي‌شد.

تمام منطقه پوشيده از وسايل بود. در هر منطقه چند نفر را پياده مي‌كردند تا به واحدهايشان بروند.در منطقه‌اي ما را پياده كردند. كيسه‌هامان را كول كرديم و دم يك آلونك جمع شديم.

بچه‌ها را به قسمت‌هاي مختلف تقسيم كردند. مي‌پرسيدند: كي گواهينامه دارد؟ كي مكانيك است؟ كسي سيم كشي بلد است؟ و خيلي چيزهاي ديگر. ما هم گفتيم گواهينامه داريم و جزء راننده‌ها شديم. فردا صبح كه به صبحگاه رفتيم دوباره يك سروان ما را تقسيم كرد. دو نفر از بچه‌ها به مخابرات افتادند. يك نفر به موشك و دو نفر هم كه يكي خودم باشم با توجه به سابقه‌اي كه داشتم به بهداري افتاديم.

واحدمان مشخص گرديد و معلوم شد كه بايد اين جا كار كنيم وسايل شخصي و ارتشي را در يك آلونك گذاشتيم.

چند شبي آنجا بوديم يعني در بوفه. دوباره ما را از آنجا پيش بچه‌هاي بهداري كه جلوتر بودند فرستادند. با آمبولانس روانه آنجا شديم. هر چه جلوتر مي‌رفتيم چيزهاي بيشتري مي‌ديديم صداهاي عجيبي مي‌شنيديم. اكنون برايمان عادي شده با بچه‌ها مي‌گوييم و مي‌خنديم.

به نوبت هر دو هفته يك بار به خط مقدم مي‌رويم و بقيه روزها خط دوم يا پشتيباني به سر مي‌بريم. هفته‌اي يك بار يا دو بار به شهر مي‌رويم حمام مي‌كنيم و با خانه تماس مي‌گيريم.

اگر نامه‌اي داشتيم پست مي‌كنيم. خلاصه هر كاري كه داشتيم انجام مي‌دهيم و دوباره غروب به سنگرهايمان برمي گرديم. واقعاً روزهاي خوبي است. هم انسان را پخته تر مي‌كند و هم اينكه خاطرات خوشي دارد كه بعدها خواهم نوشت.

8/9/60 سنگر خط دوم

* * *

ياد خانه، ياد دوستان

من به همه چيز فكر مي‌كنم، به اينكه آيا مادرم كه آن همه ضعيف است توان آن را دارد كه اگر روزي من شهيد شدم سينه‌اش را سپر كند و هيچ گونه ضعفي از خود نشان ندهد؟ آيا خواهرانم اين كار را مي‌كنند؟ يا اينكه از فراغم اين قدر گريه مي‌كنند تا چشمانشان كور شود. به منطقه كه آمدم پنجاه روز طول كشيد تا به مرخصي رفتم.

دلم براي ديدن مادرم و خواهرانم يك ذره شده بود. وقتي رفتم مرخصي مادرم مي‌گفت:

- هادي با خودم مي‌گفتم‌ اي كاش يك بار ديگر مي‌ديدمت. من دل داري دادم و به او گفتم:

- مادر! پس ديگر مادران چه كار مي‌كنند كه فرزندانشان شهيد شده اند شما بايد صبور باشيد. خون بدهيد. فرزندانتان را فدا كنيد تا اين انقلاب پا بگيرد و به ثمر برسد.

اين ها را من مي‌گويم مگر مادر مي‌تواند به اين آساني قبول كند؟ نُه ماه در شكمش به هر طرف برده. شب‌ها و روزها نخوابيده تا اين كه بزرگم كرده. نه تنها مادر من بلكه تمام مادران در تربيت فرزندانشان اين كار را كرده اند. حالا كه بزرگ شده‌ام همه‌اش در شهرهاي ديگر درس مي‌خوانده‌ام و يا در روستاها بوده ام. براي چند ماهي بود كه پيش پدر و مادرم آمده بودم. در اداره كار مي‌كردم و از مهر و محبت مادري بهره مي‌گرفتم.

خواهرزاده‌هايم در نامه برايم نوشته بودند دايي جان مادرم مي‌گويد دايي تان هميشه اين ور و آن ور بود. تازه آمده بود شهر و در خانه بود كه رفت سربازي. در جواب نامه نوشتم به مادرت بگو كه ما بايد در راه اسلام همه چيز بدهيم. زندگي اين است.

بايد انسان همه جا برود پيش پدر و مادر خوابيدن دردي را دوا نمي‌كند. بلكه انسان بايد سختي بكشد تا پخته گردد و مرد زندگي شود و قدر راحتي را بداند. اين ها هستند كه آدم را ناراحت مي‌كنند زيرا زندگي را در آرامش زيستن و راحت زيستن مي‌دانند. من به اين اصل معتقدم كه زندگي جنگ است و جانا بهر جنگ آماده شو.

اكنون شب است و اين جا خط مقدم، كرخه نور و يك سرباز در سنگر دراز كشيده و با خود و ديگران نه شفاهاً بلكه كتباً صحبت مي‌كند. درد دل مي‌كند. وقتي كه اين همه صحبت كردم و شما گوش كرديد غبار از دلم باز شد. صداي تيراندازي نگهبانان را مي‌شنوم كه تاق تاق به گوش مي‌رسد.

كرخه نور، خط مقدم، سنگر بهداري گروهان سوم 12/10/60

* * *

شبی كه گذشت هميشه به ياد خواهم داشت. شبي كه گذشت شبي پرهياهو و پر سر و صدا بود. شبي بود كه درگيري شديد بود و زد و خورد شديدي روي داد. بعثي‌هاي عراق كه ياراي مقاومت را ندارند براي اينكه ترس و وحشت ايجاد كنند خمپاره بود كه مي‌زدند. آرپي جي‌هاي زماني و توپ مي‌زدند و كاليبر كوچك هم مثل باران بهاري مي‌ريخت.

مهم اين جاست كه عراقي‌ها اين همه آتش مي‌ريختند كه بچه‌هاي ما بترسند ولي بر عكس همه رفته بودند روي خاكريز و صداي الله اكبر در آسمان پيچيده بود و شعارهاي عربي از جمله الموت الصدام در گوش‌ها مي‌پيچيد و عراقي‌ها را هر چه بيشتر ناراحت مي‌كرد.

در طرف چپ ما بسيجي‌ها بودند و بيشتر طرف آن ها را مي‌كوبيدند چون يكي از بولدوزرهاي ما در آنجا شبانه كار مي‌كرد. بسيجي‌ها ديشب رفته بودند به آن ها شبيخون زده بودند و در نتيجه سيزده نفر اسير و بيست و دو نفر كشته بودند و عراقي‌ها هم از ترس اينكه امشب نيز بروند و هم اينكه تلافي ديشب را در بياورند اين هم خمپاره و توپ و آرپي جي مي‌زدند. صدا گوش انسان را كر مي‌كرد كه الحمدلله حتي براي نمونه يك نفر هم زخمي نشد و اين واقعاً جاي بسي تعجب و حيرت است براي اينكه خدا يار و ياور رزمندگان اسلام است صحه مي‌گذارد. يك ساعت قبل يك خمپاره زدند جلوي سنگر كه خدا رحم كرد. همه در سنگر بوديم. هيچ چيز نشد و الان مقدار زيادي تركش و ته خمپاره را آورده‌ام و در بالاي سنگر گذاشته‌ام كه سند جنايت صدام است.

برادران سپاه نيز يك شب قبل از بسيج رفته بودند به عراقي‌ها شبيخون زده بودند در نتيجه هشت اسير و سيزده كشته از مزدوران عراقي به جاي مانده بود.

اكنون ساعت يازده و چهل و دو دقيقه صبح است و من اين چند كلمه را براي ياد بود از جنگ اسلام و كفر ياد داشت مي‌كنم.

خط مقدم، جبهه كرخه نور، سنگر بهداري گروهان سه 15/10/60

* * *

ديشب

ديشب چه شب باسعادتي بود چه شب ارزنده‌اي بود. آري ديشب شب جمعه بود. با برادران هم رزم در مهديه گروهان در خط مقدم دعاي كميل مي‌خوانديم. براي من بسيار خاطره انگيز بود زيرا براي اولين بار بود كه در خط مقدم در دعاي كميل شركت مي‌كردم.

چقدر صفا داشت. چقدر صداها دل انگيز بود. در انسان در هر انسان مسلماني اثر بسيار مفيد و سازنده‌اي داشت. احساس مي‌كردم كه صداها واقعاً از ته دل مي‌آمدند. ناله‌ها براي خدا بود و به خاطر خدا بود. گويا همه گنهكار بوديم و از درگاه خداي خويش طلب آمرزش و رحمت مي‌كرديم. نمي دانم اصلاً شب ديگري بود.

چند شب پيش در مهديه دعاي توسل مي‌خوانديم و همين طور برادران گريه مي‌كردند. اصلاً در اين موقع‌ها گريه انسان اختياري نيست دست خود انسان نيست گويا اسلام براي همين خاطر شركت در نمازهاي جماعت و شركت در اجتماعات را ثواب بيشتري داده و ارزش بيشتري قائل شده و شركت در آن ها را مورد تأكيد قرار داده است.

نمي دانم هر چه غني تر مي‌شوم خود را مسكين تر مي‌بينم. هر چه به طرف روشني مي‌روم دلم مي‌خواهد به سوي روشن تر بروم. احساساتم در بلندي‌ها و اوج قله‌ها پرواز مي‌كند. از قله‌ها بالاتر در آسمان ها چشمانم دوردست‌ها را مي‌بيند دوردست‌ها را بهتر مي‌بيند. نمي دانم چه رمزي است بيشتر محمد (ص) و علي(ع) را به ياد مي‌آورم. سرگذشتِ آن ها را بيشتر دوست دارم كه سر به كوه‌ها و بيابان ها مي‌گذاشتند براي اين كه هر وقت صبرشان از رنج و آزار بت پرستان لبريز مي‌شد در آن موقع در دل شب‌هاي تاريك سر به بيابان مي‌گذاشتند و در دل شب آيات قرآن را زمزمه مي‌كردند و با خداي خود راز و نياز مي‌كردند.

وقتي نور، روشني و اميد، در دلشان جايگزين ظلمت، تاريكي و نا اميدي مي‌شد به خانه برمي گشتند. حال بر ماست كه راز بزرگ اين شب گردي‌ها را دريابيم و از آن ها بهره گيري كنيم. به اميد آن روز تلاشمان را بيشتر مي‌كنيم.

جبهه كرخه‌ نور، خط مقدم، سنگر بهداري گروهان يك، 14/12/60 (ساعت 40/2)

وصيت‌نامه شهيد‌هادي پيران

بسم الله الرحمن الرحيم

من از ملت عزيز ايران عاجزانه مي‌خواهم كه جنگ را فراموش نكند. (امام خميني)

زادن و مردن براي هر انساني وجود دارد. حال چه زود و چه دير و هر كدام از اين ها يك فريضه الهي است كه قابل انكار نيست. لذا وظيفه مي‌دانم كه وصيت‌نامه خويش را براي بازماندگانم بنويسم. اين جانب‌هادي پيران فرزند اكبر پيران به پدرم.

1- وكالت مي‌دهم كه اگر من به شهادت برسم و يا به عللي نتوانم براي دريافت حقوق بيايم پدرم در غياب من مي‌تواند حقوق مرا از بانك تحويل بگيرد.

2- از حقوق من ماهانه 200 تومان مي‌توانند براي امور خيريه خرج كنند.

3- از حقوق من ماهانه 500 تومان به مادرم تعلق دارد.

4- هر مقدار كه در بانك پس انداز دارم به پدرم تعلق دارد و مي‌تواند از بانك دريافت نمايد.

5- هيچ گونه بدهي به كسي ندارم و هر طلبي هم كه از هر كسي دارم خودش به شما تحويل مي‌دهد.

6- از مادرم و خواهرانم تقاضا دارم كه اگر من به شهادت نايل گشتم هيچ گونه گريه و زاري براي من نكنند بلكه همچون زينب مثل كوه استوار باشند و با گريه و زاري خود ضعفي از خود نشان ندهند.

7- از برادران خود مي‌خواهم كه ادامه دهنده راه شهدا باشند و هميشه ياد شهيدان را گرامي بدارند.

8- اين وصيت تا موقعي كه وصيت‌نامه ديگري از طرف من به دستتان نرسيده اعتبار دارد چون اين وصيت‌نامه در زمان ناجوري نوشته مي‌شود و فرصتي نيست كه با تعقل نوشته شود به همين خاطر.

9 - اين وصيت‌نامه به برادرم جعفر داده مي‌شود و از او مي‌خواهم كه تا موقعي كه من زنده هستم اين را نگهداري كند به طوري كه سرّ آن را براي كسي فاش نكند و در آخر تمام برادران و خواهران و دوستان و آشنايان را به خداي بزرگ مي‌سپارم.

هادي پيران10/8/60

منبع: کتاب مردان آفتاب به قلم اصغر جاهدی فر


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده