یادی از شهيد سيدصفي‌الدين صفوي/ معرفی شهدای فرهنگی استان زنجان
شهید صفوی در سخنان خود می‌گوید؛ به تبليغ صحيح اسلامي بپردازيد و يار و ياور ضعيفان باشيد و هميشه در صحنه باشيد و در مراسم‌ نماز وحدت و دعاي كميل و دعاهاي ديگر فعالانه شركت نماييد.
صفـي‌الدين صفوي كشته مكتـب گرديد

جان نثـار ره آزادي و مـذهـب گـرديد

ذكـريا زينـب او مي‌دهـد ايـن گونـه پـيام

كه ز حق دم زد و قرباني زينب گـرديد

(سنگ نوشته مزار شهيد سيدصفي‌الدين صفوي)

بيـا اي دخـتر زهـراي اطــهر

بـهشت زينـب مـا را تـو بنـگر

بيا اين تازه باغ اين چمن بـين

پـر از لاله پر از گل ياسمن بين

بيـا زينـب بـبين بـزم عـزا را

بـه سـلـطانيـه رمـز كربـلا را

(مرحوم سيدسجاد احمدي)

خدا منت گذاشت بر انسان ها آن هايي كه به حقيقت مي‌گردند و واقعيت هاي جهان هستي را مي‌پذيرند. افتخار شما شهيدان همين بس كه امت همان پيامبريد كه همچون شمعي سوخت تا به حيات انسان ها گرمي و روشني بخشيد و شما در اين راه با اجراي آرمان هاي او جان از كف داده ايد.

شهيد صفوی مجری آرمان های پيامبر اعظم6که به حقيقت پيوسته واقعيت‌های جهان هستی را درک نموده بود در سال 1337 در شهر سلطانيه در يك خانواده متديّن و مذهبي ديده به جهان گشود. وي در سايه پدري مهربان و شجاع از نسل ابراهيم خليل(ع) و در دامن پاك مادري شيرزن و شهيدپرور با روحي مالامال از عشق حسين‌بن علي7 نشو و نما يافت. وي از همان آغاز زندگي در محيط خانواده متدين خود با فرهنگي كاملاً اسلامي خو گرفت و آواي دل نشين قرآن نوازش گر گوش جانش بود.

در همان دوران كودكي با بسياري از مسائل ديني آشنا گشت. در اين مدت به لحاظ برخورداري از معلمان فرهيخته، دل سوز و مذهبي، شور و شعور اسلامي او رو به فزوني گذاشت.

او تا دوران ابتدايي در سلطانيه درس خواند و به دليل فقدان امكانات آموزشي زادگاهش كلاس‌هاي دهم و يازدهم را در تهران به پايان برد. در طول تحصيل در تهران به خاطر داشتن زمينه مناسب فكري با برخي از نيروهاي انقلابي و مسلمان آشنايي پيدا كرده در مسير پر خطر مبارزات سياسي قرار گرفت.

طوري كه هنگام مراجعت به زادگاهش اعلاميه‌ها، كتاب‌ها و نوارهاي امام خميني(ره) و برخي از علماي آگاه و انقلابي را به عنوان بهترين سوغاتي براي خانواده و آشنايان به ارمغان مي‌آورد. او به حدي دل باخته امام بود كه پيش از علني شدن قيام و عمومي شدن نهضت بارها به طور آشكار به مخالفت با رژيم طاغوتي مبادرت ورزيد و مدتي نيز تحت تعقيب بود.

ولي به دليل هوشياري فوق‌العاده‌اش از دستگيري وي عاجز ماندند. ايشان در سال 56 براي ادامه تحصيل راهي زنجان شد و پس از اجاره منزل به اتفاق دو نفر از همشهريانش در خيابان سعدي وسط (رختشويخانه) ديپلم طبيعي خود را در خرداد ماه 1357 از دبيرستان صدر جهان سابق (شهيدمحمد منتظري) اخذ نمود.

آقای رسول بهرامزاده برادر خانم شهيد صفوي از آن موقع چنين ياد مي‌كند:

« درآن زمان برنامه‌ريزي مي‌كرديم كه به درس‌هايمان رسيده تا بتوانيم به سخنراني‌هاي انقلابيون كه در مسجد سيدفتح‌اله، مسجد وليعصر، چهل ستون و ساير مساجد مي‌آمدند از جمله: ‌هادي غفاري فرزند شهيد آيت‌ا.. غفاري، حاج آقا رضواني و ديگران برسيم. شهيد صفي‌الدين از آن موقع روحيه دليرمردي، نترسي، شجاعت و اخلاص داشتند. وقتي كه نزديك نماز مي‌شد دو سه مسأله از احكام نماز را از روي مسأله مي‌خواند و روي آن بحث مي‌شد و در منزلی كه ما مستأجر بوديم چندنفر دانشجوي ديگر نيز بودند و اتاق ما در ابعاد 4×3 بودکه تمام بچه‌ها درآن جمع مي‌شدند و روي مباحث و مسائل آن زمان انقلاب بحث مي‌كرديم.»

شهيد صفوي اولين تظاهرات و اعتراض‌هاي عمومي را در زادگاه خود به راه انداخت. او علاوه بر داشتن نقش هدايت و برنامه‌ريزي در تظاهرات با آگاهي كامل به خطرات راهپيمايي‌ها همواره در اول صف قرار مي‌گرفت و آخرين نفري بود كه ميدان راهپيمايي را ترك مي‌گفت و خود شعارگوي تظاهرات بود. شهيد صفوي همواره پرخطرترين كارهايي را كه معمولاً داوطلبان كمتري داشت به عهده مي‌گرفت. او نه تنها در زنجان و سلطانيه، در تظاهرات تهران، قم و تبريز نيز شركت مي‌جست و تازه‌ترين پيام‌هاي امام و انقلاب را به منطقه خود انتقال مي‌داد. گاهی هم، گروهي از مردم منطقه را با خود همراه کرده به زنجان و تهران مي‌برد. از جمله فعاليت‌هاي برجسته‌اي كه توسط اين شهيد انجام گرفت ايجاد ارتباط بين نيروهاي انقلابي منطقه با تهران و زنجان بود. اگر صبح در زنجان راهپيمايي بود خود در آن شركت مي‌كرد و بعد از ظهر همان روز در سلطانيه راهپيمايي را به راه مي‌انداخت.

شغل معلمي

شهيد صفوي پس از پيروزيِ شكوه مند انقلاب اسلامي در خط مقدمِ « تداوم انقلاب» قرار گرفت و به لحاظ حساسيت مسائل فرهنگي، رسالت مقدس تعليم و تربيت را بر عهده گرفت و در سال 1358 به عنوان "معلم چند پيشه" به استخدام آموزش و پرورش درآمد. با انتخابي آگاهانه خدمت در مناطق محروم و دور افتاده‌اي چون: « دبستان جهاد تُركانده» و « ارجين» را برگزيد. ا

و تنها يك معلم در محدوده يك مدرسه نبود بلكه ضمن خدمت عاشقانه در لباس مقدس معلمي احساس مي‌كرد كه بايد رسالت پيامبر گونه خود را به خارج از كلاس‌هاي درس و به متن جامعه نيز گسترش دهد. به همين جهت در تلاش‌هاي جهادي، انقلابي و اجتماعي حضور فعال داشت و مشكلات هم نوعانش را متواضعانه با سر انگشت تدبير حل مي‌كرد.

به انجام كارهاي عمومي و گسترش فضاهاي آموزشي و فراهم ساختن امكانات مورد نياز عموم بسيار علاقمند بود به طوري كه كتابخانه عمومي سلطانيه و مسجد علامه (مسجدي كه اولجايتو در آن مكان مقدس به دين مبين اسلام - تشيّع - ايمان آورد) اولين مكان هايي بودند كه با همت و تلاش‌هاي خستگي‌ناپذير اين شهيد به پايگاه فعاليت‌هاي جهادي و انقلابي تبديل شد.

آقاي حجت‌اله كلانتري دوست شهيد از ديگر فعاليت‌هاي شهيد چنين مي‌گويد:

« شهيد والامقام در امر تأسيس حزب جمهوري اسلامي، بسيج مستضعفين و سپاه پاسداران نقش اول و منحصر به فردي را ايفا نمود. اين مراكز را به عنوان كانون سازماندهي نيروهاي دل سوز و انقلابي مورد توجه خاص خود قرار داد.»

معلم شهيد عشق زايدالوصفي به شغل خود داشت. هميشه زودتر از وقت مقرر به مدرسه مي‌رفت و ديرتراز همه خارج مي‌شد. امور تربيتي آموزش و پرورش محل مناسبي بود كه آن شهيد با پذيرفتن مسئوليت در سال 20/7/60 با حفظ سمت آموزگاري در آن ارگان توانست به خدمات منظم فكري‌ نيروسازي فرهنگي و راهنمايي جوانان تشكيل جلسات قرآن و كلاس‌هاي عقيدتي و نيز به هدايت برخي از جوانان ناآگاه و فريب خوردگان فكري و سياسي بپردازد.

در مورخ 21/1/60 بخشدار وقت سلطانيه از استاندار زنجان تقاضاي مسئوليت شهرداري سلطانيه را براي او مي‌نمايد كه شهيد صفوی قبول ننموده در نهايت به مسئوليت روابط عمومي راضي مي‌شود و اوج تواضع و خدمت گزاري خود رادر اين مورد نشان مي‌دهد.

مراسمي چون نماز وحدت و دعاي كميل از باقيات اعمال صالحه او در منطقه است. با همت او در بيش از 20 روستا دعاي كميل انجام مي‌گرفت كه دعا خوان ها و مُبلّغين با هماهنگي و مديريت ايشان صورت مي‌پذيرفت. او ضبط كوچكي داشت و در هر روستا كه مي‌رفت ضمن صحبت نوار سخنراني امام را براي مردم در مساجد پخش مي‌كرد تا آن ها با صدا و كلام امام آشنا شوند.( رسول بهرام‌زاده؛ برادر خانم شهيد صفوي )

حضور در جبهه‌هاي جنگ

شهيد نستوه در كنار فعاليت‌هاي فرهنگي و سياسي هيچ گاه از مسئله‌اي كه امام آن را مسئله اصلي مي‌دانستند يعني مسئله جنگ غفلت نورزيد. هرگز به بهانه كثرت مسئوليت در پشت جبهه مسئوليت خطير و وظيفه اصلي زمان خود را فراموش نكرد.

به طوري كه در شب‌هاي حمله خود را به گردان هاي آماده سپاه اسلام در اولين لحظات شروع عمليات مي‌رساند. در عمليات فتح‌المبين عده‌اي را براي گمراه كردن دشمن از مسير اصلي عمليات به عنوان طعمه در مسير مخالف نيروهاي عمل كننده اعزام كرده بودند كه ايشان نيز داوطلبانه جزء افراد طعمه قرار مي‌گيرد و در محلي بودند كه هم نيروهاي دشمن و هم نيروهاي خودي آن منطقه را مي‌كوبيدند.

به هر حال به ياري خداوند، دشمن در آن عمليات به علت اغفال اين تعداد اندك بسيجيِ فداكار گول خورده با اين ها درگير می‌شود و نيروهاي اصلي عمل كننده از مسير مخالف، دشمن را به محاصره درمي‌آورند. شهيد صفوي از ناحيه كتف زخمي شده و مدتي در يكي از بيمارستان هاي شهر اراك بستري گرديده خانواده را از مجروح شدن خود آگاه نمي‌كند(احمد ملا اسماعيلي؛ همشهري شهيد ) و پس از مدت‌ها آنگاه كه او را غسل شهادت مي‌دادند متوجه زخم‌هاي او می‌شوند.

در عمليات رمضان نيز شركت فعال و دلاورانه داشت. رشادت‌ها و مقاومت‌هاي كم‌نظيري را از خود نشان داد. در عمليات مُحرم حضور پيدا مي‌كند و از ساعت يک بعدازظهر با دشمن بعثي درگير مي‌شود و با آرپي‌جي هفت و با سلاح ايمان قوي خويش بر دشمن مي‌تازد و يكي پس از ديگري سنگرها و تپه‌هاي استراتژيك را همراه با برادران تسخير مي‌كند. بعد از چهار ساعت تمام، با تلاش‌هاي فراوان و عارفانه بالاخره در ارتفاعات منطقه شرهاني در غروب سرخ يازدهم آبان 1361 در حالي كه همراه پدر دلاور و رزمنده و دو برادر بسيجي خود(سيدزين‌العابدين صفوي و شهيد سيدابوالحسن صفوي ) در گروهان دو گردان ولي عصر از تيپ 17 علي‌بن ابيطالب به نيروي نابرابر با تانك‌هاي دشمن مشغول بودند بر اثر اصابت گلوله به سجده‌گاهش به فيض عظماي شهادت نايل آمد و به آرزوي ديرينه خود رسيد. پس از يك سال از شهادت سيدصفي‌الدين، برادرش شهيد سيدابوالحسن صفوي در عمليات خيبر شربت شهادت نوشيد و در كنار ايشان به خاك سپرده شد.

سلام اولسون معلم شهيده

صفي‌الدين تانك لار ييخان رشيده

برنامه‌سي جهاد دور عقيده

نشـانه‌سـي مـهـدي او نـور ديـده

(مرحوم سيدسجاد احمدي)

خصوصيات ويژه شهيد سيدصفي‌الدين صفوي

گر چه با بيان مطالب گذشته ويژگي‌هاي آن روح نا آرام و عاشق تا حدودي شناخته مي‌شود ولي اشاره به برخي از توانمندي‌ها و صفات برجسته اخلاقي او در معرفي شخصيت آن شهيد والا مقام مفيد خواهد بود. مديريت قوي و محوريت وي در مسائل اجتماعي و سياسي برجستگي‌هاي ديگر وي همچون توانايي‌هاي ورزشي، هنري (نقاشي، خطاطي، طراحي) و نظامي‌اش را تحت‌الشعاع خود قرار داده بود.

« ايشان براي ادامه مبارزه كادرسازي كرده بود و بعد از شهادتش حضور فعال بسيجيان سلطانيه در جبهه‌هاي حق عليه باطل شاهد اين برنامه‌ريزي اوست.( سيدحسين احمدي؛ همشهري شهيد ) »

روزي يكي از مسئولين اداره كل آموزش و پرورش زنجان براي بازديد و سخنراني به سلطانيه آمده بود. ايشان در خلال صحبت‌هايش گفت: اگر مشكلاتي داريد بلافاصله شهيد صفوي كه مسئوليت امور تربيتي را بر عهده داشت با متانت خاصي گفت: « ما خودمان مشكل شكنيم» كه با گفتن اين جمله حال و هواي خاصي بر جلسه حاكم شد(محمود حاجي خان ميرزايي؛ معاون وقت آموزش وپرورش سلطانيه ) كه نشانگر روح بلند پرواز شهيد بود.

روحيه كمك‌رساني به محرومين و نيازمندان به صورت غيرآشكار كه بعد از شهادتش بعضي از خانواده‌ها اظهار می نمودند مي‌توان اشاره کرد. همچنين به: خطرپذيري، شهامت اخلاقي، عدم توقع، گريز از رياست‌طلبي، عدالت‌خواهي و جذابيت و برخورد گرم با مردم، دقت بسيار در حفظ و نگهداري بيت‌المال و عدم استفاده شخصي از آن حتي در يك مورد و داشتن يك زندگي ساده و كاملاً بي‌آلايش از جمله صفات برجسته اخلاقي آن شهيد بود.

به لحاظ آميختگي مديريت و توانمندي‌هاي گوناگون با اين صفات برجسته اخلاقي در وجود آن شهيد وي به منزله يك الگوي جوان مسلمان و انقلابي زبانزد عام و خاص بود.

بارها مشاهده می‌شد كه خالصانه در دل شب‌ها با خدايش مناجات مي‌کرد. گويا شهادت مي‌طلبيد و در وسط هر نماز جماعتي و بعد از آن نماز قضا مي‌خواند. نماز جماعت اول وقت را بر هر کار مهمی ترجيح می‌داد. خودش مي‌گفت: « اي خدا اگر زنده ماندن ما خدمت به اسلام است كه زنده نگه داشته‌اي ولي اگر خون ناچيز من كمكي به اسلام برساند شهادت را دوست مي‌دارم.»

عشق او به امام راحل از زماني كه امام در نجف بودند يعني از سال 55 و 56 سرچشمه مي‌گرفت. كتاب‌هاي امام را پخش مي‌كرد و اين عشق روزافزون به امام تا آنگاه كه در تپه‌اي از تپه‌هاي موسيان (عين خوش) به فيض شهادت نايل آمد باقي بود. او سه بار امام را از نزديك زيارت كرده بود. در آخرين بار پس از زيارت امام به دوستش مي‌گويد ديگر در اين دنيا هيچ آرزويي ندارم.

ولي: از همـسرش صــرف‌نـظر كـرد

صفــي‌الدين، پـسـر را بـي‌پـدر كـرد

بگير ايـن مهدي(سيدمهدي صفوي فرزند شهيد سيدصفي‌الدين صفوي داراي مدرك فوق ليسانس پرتوپزشکی ) ، كوچك در آغوش

دو چشمش بوس لب نه نيز بـر گوش

بگو: مهدي صفي، پيش حسين است

كـه او مـا را عـزيـز و نـور عيـن است(احمدی،از حله تا سلطانيه، ص53 )

آخرين روزهاي شهيد به نقل ازآقای سيدزين‌العابدين صفوي (برادر شهيد)

« هر روز كه مي‌گذشت و شب حمله نزديك مي‌شد بر نورانيت چهره‌اش افزون مي‌گشت. آن روزها آخرين راز و نيازها را با خدايش مي‌كرد و چهره‌اش روز به روز بشاش‌تر مي‌گشت. به چابكي با كمري بسته و با كتاني‌ها و جوراب‌هاي تا زانو كشيده، از تپه‌ها و كانال‌هايي كه ديگر يارانش را در عبور عاجز مي‌كرد بالا و پايين مي‌رفت.

هم رزمانش در عين خستگي وقتي مي‌ديدند كه او به سرعت برق از كنارش عبور مي‌كند و مي‌رود از طاقت و شور و اشتياق و سرعت عمل او روحيه مي‌گرفتند. دوستانش به هم ديگر مي‌گفتند: « ما كه فقط راه مي‌رويم اين جور خسته هستيم ولي صفي‌الدين كه با اين همه شتاب و سرعت تمام از اين طرف به آن طرف خيز برمي‌دارد احساس خستگي نمي‌كند.»

به نقل از روزنامه كيهان:

اشاره: آنچه در پيش روي داريد خاطره يكي از رزمندگان اسلام است كه در عمليات محرم شاهد پرپر شدن برادرش بود با هم مي‌خوانيم...

« خورشيد» در قُله ی آسمان، بر مدار ظهر ايستاده بود و لحظه لحظه توفان را تماشا مي‌كرد و جان بي‌قرار عُشّاق را يكي پس از ديگري به « سَماوات» فرامي‌خواند. عمليات محرم آغاز شده بود. نيم روز يازدهمِ آبان ماه سال 61 بود، گردان ولي‌عصر(عج) در خط الرأس نظامي منطقه شرهاني با يكي از زبده‌ترين يگان هاي دشمن بعثي درگير شد.

« او» بندهاي كفش كتاني‌اش را محكم‌تر كرد جوراب‌هاي مشكي و ساق بلندش را از روي شلوار نظامي تا نزديك زانوهايش بالا كشيد. كوله‌پشتي‌اش را- كه نام خود را بر روي آن نوشته بود- با عجله از پيكرش جدا ساخت و بر زمين گذاشت و آن را در معرض ديد ديگران قرار داد و با سرعت به قلب دشمن زد.

پس از دو ساعت ستيز بي‌امان با پيروزي نيروهاي اسلام، توفان از تپه‌ها فرو نشست و باران آتش قطع شد و تنها خون بود كه از پيكر شهيدان در سينه‌كش تپه‌ها جاري بود.

چيزي نگذشت كه ستون متراكم تانك‌هاي دشمن از دشتِ روبرو نمايان شد تا از « بقيه السيف» ولي‌عصر(عج) انتقام ستاند. جنگ آدم و آهن آغاز شد و تپه‌هاي خاك به يك باره به تل‌هايي از آتش تبديل شد.

« او» ديشب را نخوابيده بود و ده‌ها ساعت متوالي در جَست و خيز بود و همچون پلنگ كوهساران تپه‌هاي ستيز را زير پا مي‌گذاشت. آن قدر آرپي‌جي زده بود كه گوش‌هايش ديگر هيچ نمي‌شنيد. هر لحظه كه مي‌گذشت جبهه دشمن قوّت مي‌گرفت.

آتش دشمن سنگين‌تر و غبار و دود غليط‌تر مي‌شد. تپه‌اي كه او در آن موضع گرفته بود با شدت بيشتري مورد اصابت گلوله‌هاي تانك قرار مي‌گرفت چون بيشترين آرپي‌جي‌ها نيز از همان نقطه به سوي دشمن شليك مي‌شد و من هر از چندي در ميانه دود و آتش جَست و خيزهاي او را مشاهده مي‌كردم.

نيروهاي تازه نفس دشمن در پناهِ تانك‌ها به سرعت وارد معركه شدند و از سه طرف بچه‌هاي خسته گردان ولي‌عصر(عج) را مورد حمله قرار دادند. در يك لحظه نيروهاي عراقي را ديدم كه ما را دور مي‌زنند و در پشت سر ما موضع مي‌گيرند و بدين ترتيب حلقه تنگ محاصره را كامل مي‌كنند و هر لحظه كه مي‌گذرد بر شمار به خون غلتيدگان و مجروحان افزوده مي‌شد.

قرص خورشيد در پشت كوه‌هاي مغرب پنهان شد و سرخي خون ياران با فضاي سرخ گون افق در آميخت و زمين و آسمان را به هم دوخت و غربت غروب، انبوه دشمن و پيكر پاره پاره خيل شهيدان، عصر عاشوراي حسيني را مجسم كرده بود و بُغض و اندوهگلويمان را سخت مي‌فشرد ولي « غرور مقدس» و « عشق به شهادت» به « ماندن» تشويق‌مان مي‌كرد.

در ضمنِ مقاومت براي آنكه پيكر پاك شهيدان پايمالِ تانك‌ها نشود سعي مي‌كرديم جنازه شهدا را از دسترس دشمن دور سازيم. در اوج درگيري بوديم احساس وظيفه كردم كه من هم به نوبه خود به حمل جنازه‌اي كمك كنم لذا گوشه‌اي از يك « برانكارد» را بر دوش گرفتم ولي درگيري شديد و باران گلوله مُهلتم نمي‌داد تا بدانم چه كسي را بر دوش خود حمل مي‌كنم. در كشاكش درگيري هر از چندي جنازه را بر زمين مي‌نهاديم و با كماندوهاي عراقي- كه در حال تعقيب ما بودند- درگير مي‌شديم و مجدداً جنازه را برمي‌داشتيم. خون اين شهيد تمام لباس‌هايم را به خود آغشته كرد حتي پوتين‌هايم پر از خون شد.

دستش... دست راستش از برانكارد بيرون آمده بود با خود گفتم دست اين شهيد چقدر شبيه دست‌ « او»‌ست! نكند خودش باشد؟ نمي‌خواستم باور كنم.... سعي مي‌كردم به سيمايش نگاه نكنم و نگاهم را به تأخير مي‌انداختم و مي‌ترسيدم حدسم درست باشد ولي ناخودآگاه چشمم به سينه‌اش افتاد كه با خط درشت بر روي لباس نوشته بود. « ........................اعزامي از زنجان» آري خود خودش بود.

اين نيم نگاه هزاران خاطره را در دلم جاري كرد. يك لحظه به فكر فرزند خردسالش مهدي- كه آن روزها چهار ماهش بود- افتادم به فكر خيل محرومان و مستضعفاني افتادم كه او را پناهگاه خود مي‌دانستند. به ياد بچه‌هاي محجوب روستاها كه او را معلم و يار و غم خوار خود مي‌دانستند. به ياد دوران كودكي و نوجواني خودم و همه ارشادها و راهنمايي‌هاي ارزنده او افتادم.

ديگر بار، چشمانم را به دقت در چهره به خون آغشته‌اش خيره كردم، ديدم گلوله‌اي بر پيشانيش اصابت كرده و پيشاني‌بند سبزش را سوراخ و محاسنش را با خون سرش خِضاب كرده است. پيش بچه‌ها به روي خود نياوردم و بچه‌ها نيز به اين گمان كه من هنوز او را نشناخته‌ام مرا به بهانه اي از جنازه جدا كردند.

در آن لحظات تنها با خود و خداي خود سخن مي‌گفتم و هيچ كس نمي‌دانست در اندرون من چه غوغايي بر پا است و در دل طوفانيم چه مي‌گذرد. در آن فضاي سرخ و خون فشان آياتي از قرآن كريم به طور ناخود آگاه در زبانم جاري مي‌شد: « الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه...»

هيچ كاري از دستم برنمي‌آمد او سر به دامان حق نهاده بود سخت به حالش غبطه مي‌خوردم و مأواي او را در « اعلي عليين» مي‌ديدم و تنها زمزمه قرآن بود كه اندرونم را در آن لحظات پر اضطراب آرام مي‌ساخت. « كاين من نبي قاتل معه ربيون كثير...»

همچنان بر تعداد زخمي‌ها و شهدا افزوده مي‌شد آن شب را در محاصره كامل دشمن و در كنار شهيدان گذرانديم و فاصله من و جسم خسته او تنها يك تپه بود و فاصله جسم من با روح بلند او تا بي‌نهايت، با او با نگاه سخن مي‌گفتم.صبح برادرم ابوالحسن(پاسدار شهيد سيدابوالحسن صفوی كه يك سال پس از اين واقعه در عمليات خيبر به شهادت رسيد ) را ديدم كه او هم از شهادت برادر بزرگترمان آگاه شده بود به من تبريك و تسليت گفت و سراغ پدر را از من گرفت. مي‌رفت طوري او را خبر كند تا شايد به تشييع جنازه‌اش برسند.

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

تشييع جنازه شهيد(سيدزين‌العابدين صفوي)

«خبر آمد كه پيکر پاک شهيد سيدصفي‌الدين مي‌آيد. در سر كوچه‌ها پِچ پِچ خواهران بود كه به هم ديگر مي‌گفتند دو شهيد آورده‌اند. همه آه سردي مي‌كشيدند و گريان و اشك‌ريزان به سر و صورت مي‌زدند و مي‌گفتند: آه... سيدصفي‌الدين..... و سيدنصرت‌اله شهيد شده‌اند.

مردم خوب و مهربان روستاها هم به تشييع آمده بودند چون يكي از بزرگ‌ترين ياران صميمي و دل سوز خود را تقديم به مكتب و رهبر كرده بودند. مردم حزب‌اله و شريف سلطانيه با تشريفات و احترامات خاصي براي استقبال از بهترين فرزندانشان عازم زنجان شده بودند و اين چنين پيكر مطهر معلم شهيد مرد ايمان و عمل، معدن صداقت و درياي شجاعت بر دوش مردم گريان سلطانيه به سوي جايگاه ابدي خود روان گشت.

وصيت‌نامه شهيد سيدصفي‌الدين صفوي

بسم ا‌لله الرحمن الرحيم

و لنبلونّكم بشيءٍ من الخوف و الجوع و نقص من‌الاموال و الانفُس و الثمرات و بشّر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انالله و انا اليه راجعون.

(سوره بقره آيات 156- 155)

ما آزمايش مي‌كنيم بندگان خود را به وسيله‌هاي گوناگون مانند:گرسنگي، ترس، نقص اموال و جان و ثمرات (ميوه‌ها). به درستي كه خداوند در اين آزمايش‌ها با صبركنندگان است هنگامي كه به آنان مصيبت سخت و ناگوار وارد شود گويند از خداييم و به سوي او باز خواهيم گشت.

اكنون كه مرگ حتمي است بگذار مرگي را انتخاب كنيم كه آبستن زندگي باشد. (امام خميني)

اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان محمداً رسول‌الله، اشهد ان عليا ولي ا‌لله.

اين جانب با نام الله و فرمان روح‌الله به اين راه قدم نهادم. اكنون كه اسلام از طرف چكمه‌پوشان اين جنايتكاران شرق و غرب مورد تجاوز قرار گرفته و مسلمين و مستضعفان دنيا زير سلطه اين جانيان هزار هزار از بين مي‌روند و كسي غير از جمهوري اسلامي و رهبر كبير انقلاب اسلامي به فرياد آنان نمي‌رسد با فرمان پير جماران وظيفه شرعي خود ديدم كه بايد به جبهه بروم شايد با اين همه گناه راه نجاتي باشد.

اين جان ناقابلم را فداي اسلام عزيز نمايم و خداوند در گناهانمان تخفيف نمايد و الا با اين همه گناه درِ چه كسي را مي‌توانيم بزنيم و با چه رويي جواب گناهانمان را خواهيم داد؟ خداوند به حق محمد و آل محمد(ص) گناهان ما را ببخشد و ما را در مسير حق تعالي قرار دهد. انشاءالله... . و كساني كه حقی برگردن اين جانب دارند مي‌خواهم به حق شهداي كربلا و به حق زهراي اطهر عفوم نمايند.

سخني با پدر و مادر و همسر و مهدي عزيزم

از اينكه نتوانستم فرزند خوبي بر شما پدر و مادرم و همسرِ خوبي براي همسر عزيزم و پدري براي مهدي جانم باشم مرا مي‌بخشيد. شما را به خدا قسم به فرامين امام زياد گوش كنيد و عمل نماييد و به تبليغ صحيح اسلامي بپردازيد و يار و ياور ضعيفان باشيد و هميشه در صحنه باشيد و در مراسم‌ نماز وحدت و دعاي كميل و دعاهاي ديگر فعالانه شركت نماييد زيرا اين تَجمّعات رمز پيروزي است.

سخني با آموزگاران آنان كه رسالت بزرگي را بر دوش دارند. برادران [و خواهران] مي‌دانيد معلم امانت داري است كه دانش‌آموزان پاك و عزيز امانت اوست و معلم نقش انبيا را دارد. پس شما را به ناله كودكان پدر از دست داده و مادران فرزند از دست داده به وظايف عظيم خويش جامه عمل بپوشانيد زيرا انقلاب اسلامي به كوشش شبانه‌روزي شما‌ها بيشتر احتياج دارد.

برادران و خواهران معلم آخر چقدر در خواب باشيم و باز هم در فكر رفاه خود باشيم و به ساعت نگاه كنيم و هر موقع چند دقيقه هم به وقت مانده كلاس را ترك كنيم آخر مگر چقدر در اين دنياي فاني خواهيد ماند سخنم با آن بي‌تفاوت‌هاست و با آن رفاه طلب‌هاست.

معلم بايد به تمام ناراحتي‌هاي تك تك دانش‌آموزان آگاه باشد و خود را جدا از آنان نداند غم خوار محصل باشد و سخني با برادران و خواهران كوچكم كه شما دانش‌آموزان، اميد آينده ی انقلاب خون بار اسلامي‌مان هستيد و در سنگر مدرسه به مبارزه بي‌امان خود با منافقين از خدا بي‌خبر و توده‌اي و فداييان ضدخلق و ضدانقلاب ادامه دهيد.

برادران و خواهران و پدران از همه شما تنها تقاضايم اين است كه وقتي مي‌توانيد از اين انقلاب و از خون مطهر شهداي گلگون كفن پاسداري كنيد كه هميشه در نماز جماعت و دعاي كميل و ديگر مراسم شركت جوييد و الا اگر لحظه‌اي از صحنه دور باشيد امكان آن هست كه به انحراف كشيده شويد و كوچك‌ترين گناه را بزرگ‌ترين گناه حساب كنيد و مرتكب آن شويد.

خصوصاً به شايعه گوش نكنيد و اما آنان كه با اين انقلاب اسلامي و پير جماران مخالفت مي‌كنند بايد تا بانگ لااله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله بر تمام جهان طنين نيفكند مبارزه هست و تا مبارزه هست اين سيل خروشان مسلمان هست. لحظه‌اي اين ملت شهيد پرور و شهيد داده شما را راحت نخواهند گذاشت.

از امت مسلمان خواستارم كه اگر بخواهند راه شهدا را ادامه دهند از كوچك و بزرگ به جبهه‌ها بشتابند و دشمنان خارجي را سر جاي خود فرو بنشانند و محو و نابود كنند و سپس به سازندگي بپردازند و اين را هم بدانيد كه زياد هم سفارش شده اول جهاد با نفس جهاد اكبر و جهاد اصغر كه جنگ با كفار است (يعني جهاد اكبر همگام با جهاد اصغر).

به تمام پدران و مادران و خواهران و برادران عزيزم وصيت مي‌كنم كه از رهبر عزيز و روحانيت متعهد در خط امام نگهداري كنيد زيرا دشمنان مي‌خواهند كه اينان نباشند.

ولي با من و تو هيچ كاري ندارند و از برادران و خواهران مي‌خواهم كه غير از كلاس‌هاي درسي در كلاس‌هاي عقيدتي كه توسط برادران حزب جمهوري اسلامي گذاشته مي‌شود شركت فرمايند و با بسيج همكاري كنند زيرا همه اين ها براي شما فرزندان اسلام مي‌خواهند خدمت كنند.

اگر شهادت نصيب اين حقير گرديد و جنازه‌ام به دستتان رسيد به زادگاه خودم سلطانيه ببريد و در كنار شهداي عزيزمان دفن كنيد و اگر جنازه‌ام نرسيد يك مجلس برگزار كنيد و به ياد شهيد رسول زماني هم مي‌افتيد كه چگونه مظلومانه و غريبانه به شهادت رسيد و من اميد آن را دارم كه انشاءالله از رفتن من هيچ ناراحت نمي‌شويد زيرا اين دنيا گذاري است.

بايد توشه خويش را برداشت و آماده شد هر لحظه خداوند خواست بايد برويم و از شما مي‌خواهم در موقع ناراحتي به معناي آيه‌اي كه نوشته‌ام بيشتر دقت كنيد و ببينيد چه مي‌گويد و اطاعت كنيد و اين را هم بايد بگويم كه اسداله حيدري چنين نوشته بود و اكنون هم در ديوار است و زياد بخوانيد شما را به خدا قسم به آن شعار:

اماما، اماما ما اهل كوفه نيستيم

طـرفدار و مـقـلد تـو هستـيم

جامه عمل بپوشانيد و سخن راخلاصه و خاتمه دهم. اي مردم كه مي‌گفتيد چرا 72 نفر به كمك امام حسين(ص) رفتند عين اين مسئله بود كه تمام مُبلغين و راديو و تلويزيون و همه و همه حكم امام عزيزمان را به گوش شماها مي‌رسانند و باز بي‌تفاوتانه سر به زير مي‌كنيد و بعد از دو روز از يادتان مي‌رود به خدا قسم اگر پيام امام را بشنويد و به جبهه نرويد تا مسئله جنگ را يك سره نكنيد عين آن كساني هستيد كه به امام حسين(ص) كمك نكرديد و خداوند انشاءالله همه ما را از ياران امام حسين(ص) قرار دهد.

آمين يا رب‌العالمين.

سيد صفي الدين صفوي(اهواز6/7/61)

منبع: کتاب مردان آفتاب به قلم اصغر جاهدی‌فر


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده