یادی از شهيد مرتضي محمدي
به راه عشق سينه چاك رفتي
به جنگ كــاروان بيبــاك رفتي
به فـرمان خدا لبـيـك گويان
مـلـك آسـا سـوي افــلاك رفتي
تـو انـدر بوستـان زنـدگـانـي
چـو گل پاك آمدي و پـاك رفتي
چراغ تربـتت پرتـو فكـن بـاد
مـزارت پرگـل و سـرو سـمن باد
(سنگ نوشته مزار شهيد مرتضي محمدي)
از دكتر كاووس شاكرزاده در يادواره شهيد در محلات ( تاريخ 14/9/1360):
« اي زنده ياد
استاد
اي نوري از سلاله ی نيكان
مظلوم صحنه نيكان
با هركژي
با هر دورويي و ظلم و ستمگري
برخيز
برخيز مرتضي
اينك گواه واژه و عطف كلام تو
آن غرقه خون بدن چاك چاك توست
درس شهادت و ايثار را مرتضي
الحق كه نيك در مكتب استاد خواندهاي و از سرور همه آزادگان حسين(ع) درس شهادت خود را گرفتهاي و حق بود كلام و رهت و نيكوتر با شهادت خود نقش كردهاي. برخيز مرتضي، اينك نگر كه نداي حسينمان، از هر كرانه اين ملك مرد خيز، لبيك بشنوي. اي ياور حسين: اي شب زندهدار صحنه تقوا: ديگر كلام، ناتوان از توصيف توست.
دانم چه نيك، گر تو برفتي به سوي حق، صدها در اين ديار چو خود، الحق كه ساختي. با آن نگاه ساكت و گويا هر آينه، گفتي: هر كه از اين پس مرا بخواهد راهم بپويد و آنگه به من رسد.»
شهيد مرتضي محمدي در تيرماه 1329 در روستاي نوشاد از توابع بيجار ديده به اين ديار غربت گشود تا حديث فراق انسان را تازه كرده و موعد وصل را به انتظار بنشيند. او در سالهاي پيش از دبستان قدم به بوستان قرآن نهاد و دامن دامن شكوفه تلاوت و قرائت برچيد.
به خاطر نبود امكانات آموزشي در زادگاهش همراه خانواده به روستاي حسن آباد نقل مكان كرد و دوران ابتداييش را در دبستان حكمت گذراند. مرتضی كه تشنه دانش و آگاهي بود براي خوشه چيني بيشتر از باغ دانش روانه شهر زنجان شد و مقطع متوسطه را در دبيرستان اميركبير هم زمان در رشتههاي رياضي و طبيعي در سال تحصيلي 52-51 به فرجام رساند.
مرتضي شيفته شغل مقدس معلمي بود و اين شوق پاي او را به دانشسراي تربيت معلم قزوين گشود و در رشته زبان انگليسي مشغول تعليم شد . در سال 1354 فارغ التحصيل گرديد و به صورت پيماني در شهرستان محلات در مقطع راهنمايي و دبيرستان به تدريس رياضي، زبان انگليسي و ادبيات فارسي پرداخت.
در بهار سال 1355 كه از شهرستان محلات عازم خدمت سربازي بود، دانش آموزان كلاسها را تعطيل كرده در اطراف اتوبوسي كه معلم شان در آن نشسته بود حلقه زده به شدت ميگريستند.
اين لحظه جدايي آنچنان عاطفي و در عين حال غم انگيز بود كه حتي عابرين نيز با مشاهده اين صحنه پرشور، احساس و گريه دانش آموزان، شديداً متأثر ميشدند. معلم شهيد پس از شش ماه آموزش دوره درجه داري در جهرم، خدمت خود را در مشكين شهر به اتمام رساند و مجدداً در سال 1357 به استخدام رسمي در آموزش و پرورش شهرستان محلات درآمد.
خاطرهاي از آقاي حاج جمال سقطچي (هم كلاسي شهيد):
در سال 1348 اين جانب با شهيد مرتضي محمدي در دبيرستان اميركبير سال چهارم رياضي آن زمان (سال دوم دبيرستان كنوني) هم كلاس بودم. از خصوصيات بارز ايشان ابراز عقايد به طور صريح و بيپرده و صداقت در گفتار، رفتار و شجاعت آن بزرگوار بود.
به دليل همين خصايص در كلاس شخصيتي خاص داشت. علاقه و استعداد ايشان به نويسندگي وقتي به هم كلاسيها معلوم شد كه معلم انشا عنوان: « ميخواهيد چه كاره شويد؟» را مطرح نمود. با توجه به خفقان نظام شاهنشاهي و سركوبي افراد مذهبي و افرادي كه تحت هر عنواني با مراجع ارتباط داشتند كاملاً بر همگان معلوم بود و كسي جرأت ابراز وجود و يا مخالفت را به خود راه نمي داد چرا كه با بدترين شكلي با او برخورد ميشد.
بالاخره دانش آموزان در انشاي مذكور با مضمونهايي چون: ميخواهم مهندس، دكتر و يا فردي مفيد براي جامعه باشم قرائت مينمودند. تا اينكه نوبت به مرتضي رسيد و او با دو صفحه مطلبي كه نوشته بود شروع به خواندن كرد. در اول انشا اشاره به هدف هر شغل و اينكه چه ارزشي دارد و چه اثري در جامعه ميتواند داشته باشد پرداخت.
سپس به اصل انشا كه ميخواهم سربازي باشم كه در راه وطن شهيد شوم و با نثار خون خود درخت ميهن را آبياري كنم و الگويي براي ساير مبارزان باشم ادامه داد. با توجه به واژههاي شهيد و شهادت كه در آن زمان كلماتي خطرناك و ارتجاعي به نظر ميآمد ادامه انشاي ايشان كه در مبارزه با كفر و بيعدالتي بود موجب شد كه دبير انشا ورقه ايشان را از دست مرتضی گرفته و پاره نمايد و علي رغم اعتراض مرتضي كه دليل پاره شدن ورقه خود را جويا بودند، ادامه انشا كه به صورت سخنراني انجام گرفت موجب شد كه نظم كلاس به هم خورده و او را از كلاس اخراج نمايند.
پس از گذشت سالها از آن زمان شهيد مرتضي محمدي در دوران جنگ تحميلي به صورت فعال شركت كرده و دقيقاً به همان شكلي كه در آن دوران خفقان آرزوي آن را داشت به دست متجاوزان بعثي به شهادت رسيد و اين آرزو و عمل پس از 12 سال به وقوع پيوست كه نشان از خلوص نيت و ايمان قاطع ايشان به هدف و تطبيق قول و عمل ايشان بود.
خصوصيات اخلاقي، علمي و فعاليتهاي سياسي شهيد
آقاي حاج رحيم محمدپور دوست و هم كلاسي شهيد در دانشسراي قزوين كه خاطرات فراواني از ايشان دارد اين چنين به بيان آن دوران ميپردازد:
« شهيد مرتضي محمدي بسيار اهل مطالعه و تحقيق بود و تقريباً كليه مكاتيب سياسي و عقيدتي و اديان را در جهان مطالعه كرده بود. در ارتباط با مسائل سياسي باهوش بود و فتنهها را خوب رصد مينمود. او استعداد سرشار ادبي داشت و دو بار به خاطر نگارش مقالات و انشاهاي انقلابي و قرائت آن در كلاس درس مورد بازخواست و جلب ساواك قرار گرفت. مرتضی به زبان انگليسي تسلط كامل داشت و اخبارهاي زمان قبل از انقلاب را معمولاً از اخبار انگليسي BBC لندن استماع مينمود.
از ديگر خصيصههاي وي كه در ميان دوستانش معروف بود مزاح و بذله گوييهاي في البداهه و به موقع ايشان بود كه بسيار مورد استقبال و مايه خوشحالي و خنده دوستانش بود.
شهيد محمدي بسيار شجاع و بيباك بود. در اوج خفقان رژيم ستمشاهي در سالهاي 54-53 اعلاميهها و دست نوشتههايي بر عليه حكومت و شاه مينوشت و شبانه آن ها را در قسمتهاي مختلف دانشسراي قزوين الصاق مينمود كه موج گستردهاي در سرتاسر مراكز تربيت معلم كشور ايجاد مينمود.
او شديداً به آداب و رسوم و فرهنگ بومي و مذهبي خود تعصب داشت و با اختلاط فرهنگ و اخلاق مبتذل غربي مخالف بود. از نشو و نماي عناصر و گروهكهاي ضدانقلاب مخصوصاً منافقين بسيار رنج ميبرد و آشفته ميشد و هرگاه مطلع ميشد كه منافقين در تهران بر عليه نظام اسلامي تجمع و ميتينگ دارند بلافاصله خود را از محلات به تهران ميرساند تا در مقابل آن ها صف آرايي كند.
وي از لحاظ قيافه و پوشش ظاهري طوري بود كه همواره مورد سوء ظن عناصر ساواك قرار ميگرفت و هر بار هم كه با آن ها مواجه ميشد با زرنگي خاص آن ها را دفع مينمود و از اين كار خود لذت ميبرد. در سال 1352 در يكي از شبها در زمان دانشجويي در يكي از خيابان هاي تهران مشغول تماشاي كتابها در ويترين يك كتاب فروشي بوديم كه دو نفر مأمور شخصي از يك ماشين سواري پياده شدند و شهيد مرتضي را به سمتي ديگر بردند و سوالاتي از وي نمودند كه شهيد به كليه سوالات آن ها پاسخي به زبان تركي ميداد و آن ها نمي فهميدند تا اينكه يكي از مأموران گفت:.... فكر ميكني تركي افتخار است؟ نخير بلكه افتضاح است كه شهيد بلافاصله در جواب گفت: شما داريد به شهبانو فرح اهانت ميكنيد!! مگر نمي دانيد ملكه ايران ترك است!! كه مأموران متوجه شدند اوضاع خراب است كوتاه آمده و محل را ترك كرده و رفتند.
خصوصيات شهيد محمدي از زبان برادرش آقای حاج يحيي محمدي:
برادرم فرد خودساختهاي بود كه شخصيتش براي ما هنوز ناشناخته است او نويسندهاي ماهر بود كه قبل از انقلاب مطالبي از خود به يادگار گذاشته كه بيانگر بينش عميق ايشان است. او از طاغوت و طاغوتيان بيزار بود چه با گفتار و چه با نوشتار انزجار خود را اعلام مينمود. در راهپيمايي" انقلاب سفيد" به او تذكر داده بودند.
در دوران دبيرستان با دبيران شاهنشاهي اختلاف داشتند و زماني هم كه در محلات بود و هنوز انقلاب پيروز نشده بود عامل آشوب و تعطيلي كلاس شناخته شده بود. برادر شهيدم كه به زبان انگلسي تسلط داشت با آن هايي كه از خارج به ايران ميآمدند به مباحثه برمي خواست روزي با يك هلندي 4 ساعت در رابطه با ولايت به بحث پرداخت تا بلكه بتواند بر وي اثر مثبتي داشته باشد.
مقالات و دست نوشتههاي شهيد مرتضي مجالي ديگر ميطلبد و شايسته جمع آوري و تدوين كتابي ديگر است تا فرا سوي آيندگان گردد.
نكته قابل توجه ديگر اينكه مرحوم پدرم كه در سال 79 به رحمت ايزدي پيوست يك برگ از وصيتنامه برادرم كه آغشته به خونِ مطهرش ميباشد وصيت نموده بود حتماً بايستي با من دفن گردد كه البته ما به وصيت آن مرحوم عمل كرديم.
يادواره شهداي فرهنگي استان مركزي
در كتاب يادواره شهداي فرهنگي استان مركزي در رابطه با شهيد مرتضي محمدي چنين نگاشته شده است:
شهيد مرتضي محمدي پس از پايان تحصيلات در محلات شروع به تدريس نمود و در زمان خفقان حكومت پهلوي از هر فرصت براي روشنگري نسل جوان استفاده مينمود. شهيد محمدي در سخنانش هميشه امام را الگو قرار ميداد و با هر فكر التقاطي به شدت مبارزه ميكرد.
او شعلهاي بود كه هستي طاغوتيان را هماره تهديد ميكرد و مقاوم و استوار همچون كوه پا برجا در برابر آنچه انقلاب را تهديد مينمود ميايستاد. او معلمي بود با تقوي و پرهيزكار. نگاه نافذ و گيراي او هر كس را به سوي خود جلب ميكرد. سخنانش هميشه سنجيده و بامغز بود و قاطعيتِ كلامش از برجستهترين خصوصيات او بود.
معلم شهيد در جبهههاي جنگ
او براي سومين بار در آبان سال 1360 به قصد پيوستن به جبهههاي جنوب و دفاع از كيان ملك و ملت به همراه برادرش حاج يحيي به اهواز اعزام شد. آزاد مردي كه شهرت طلبي را با سلاح قرآن سر بريده و پايبند نام و نشان نبود. به عنوان يك بسيجيِ گمنام به جمع هزاران انسان پاك سرشت و بيريا پيوست كه در جبهههاي نور عليه ظلمت با تقديم جان از اهداف متعالي خود دفاع ميكردند.
وي در به كارگيري خمپاره انداز 120 مهارت فوقالعادهاي داشت و زمان تنظيم براي تيراندازي را با محاسبات دقيق به يك سوم زمان استاندارد آن تقليل داده بود. به طوري كه روزي دشمن بعثي با تمام امكانات و تجهيزات و تانكهاي پيشرفته و مدرن خود حمله كرده بودند شهيد عزيز توسط خمپاره 120 هفت تانك دشمن را يكي پس از ديگري مورد اصابت قرار داده و آن ها را با شتاب زدگي مجبور به عقب نشيني ميكند.
سرانجام با رشادتهاي مردانه خود در عمليات طريق القدس در منطقه بستان، هنگامي كه داوطلبانه براي خنثي سازي ميدان مين رفته بود در سحرگاه نهم آذر ماه 60 به آرزوي ديرين خود رسيد و جامه سرخ شهادت پوشيد. محل اصلي دفن شهيد مرتضي محمدي در گلزار شهداي پايين زنجان است اما علاوه بر آن مزار ديگري نيز به صورت نمادين در شهرستان محلات به همت همكاران و دوستانش ترتيب داده شد كه محل زيارت مشتاقان و علاقه مندان آن شهيد است.
آقاي حاج يحيي محمدي در رابطه با خبر شهادت برادرش ميگويد:
شبي در خواب ديدم كه برادرم نامهاي در دست دارد گويا ميخواهد به محل ديگري از جبهه منتقل شود. نگاهي محبت آميز به من كرد و گفت: « آيا ميداني ترا به جاي من فرستاده اند؟» گفتم: خير. گفت: بلي ترا به جاي من فرستاده اند. من مضطرب از خواب پريدم و يقين كردم كه او شهيد ميشود من در جزيره مجنون بودم كه خبر شهادت ايشان را به من دادند. اگر چه شنيدن اين خبر برايم خيلي سخت بود ولي ياد اين عبارت مرتضي افتادم كه ميگفت:" اسلام همه چيز دارد بايد اسلام را تقويت كرد به همين خاطر تمام سختيها برايم آسان گرديد".
مختصری از دست نوشتههاي شهيد مرتضي محمدی قبل و بعد از انقلاب
.... راستی که مرغ جان آدمی زاده را در سطح بالاتری از فضای لا يتناهی بی نيازی و استغنای طبع اوج میدهد. شايد اين جملات برای عدهای که ره به مال مکنتی بردهاند و زر و سيمی اندوخته، مفهوم چندان قابل توجهی نداشته باشد ولی عدهای بسيار زياد هم پيدا هستند که خيلی بهتر و واضح تر به اين مطلب پی بردهاند.
اما علی چگونه اين مطلب را درک کرده است؟ او مگر خليفه مسلمين نبود؟ او را ازدل فقيران چه خبر؟ او با گرسنه خفتگان چه رابطه ای داشت؟عجب میگويی مگر آن علی نبود که با قرصی نان جو روز را روزه دار و در دل شب تا سحر، هزاران رکعت نماز به جای میآورد به خاطر چی؟به خاطر اين که مبادا در گوشهای از وطنش بیچيزی گرسنه در خواب فرو شود و يا از آزار درونی آسوده نباشد.
پس او نفهمد؟ چه کسی خواهد فهميد؟ آن کسی که خون مردم را در شيشه دارد و با شکمی سيرست ومخمور هم چون خر لا اُبالی به وجودش لگد میفرستد و عربدهکشان بر لوحه انسانيت خط بطلان میکشد؟ مثل اينکه تفکر باعث تسلسل است اينک اين دفتر وآن هم قلم، بنويس.
* * *
.... راستی اين عضو چه میتواند باشد؟ گفتم در سينه جای دارد شاعران که افراد حساس، زنده و آگاهی هستند پيوسته از دست آن در ناله فغاناند و میتوانم بگويم از ميان اشعارشان آن هايی سوز دارند و به انسان مسلّط میشوند که درباره اين عضو سرودهاند. درست حدس زدهايد نامش دل است تنها ماهيچه سرخی که غير ارادی است. اعتنايي به عقل و منطق ندارد و هر صحنه ای راکه ديد متأثر میشود.
* * *
بار پروردگارا: ما در حال حاضر با دنيای عجيبی روبرو هستيم. هر لحظه در لبه پرتگاه هوس میباشيم. از درگاه تو آن چنان قدرت و نيرويی را طلب میکنيم که در مقابل اين نيروهای اهريمنی زار و زبون نباشيم و علیرغم تمام اقدامات آن که باعث تضعيف روح ايمان و يکتا پرستی در وجود بشری است با کل قوا بجنگيم و قادر باشيم که در جبهههای مختلف جهاد اکبر شرکت نماييم. خداوندا: در کمال خشوع وخضوع درنهايت عجز و زبونی از تو مسئلت داريم که هرچه زودتر رنگ ممات بر حيات تفکرات آن هايي که به عناوين مختلف موجب شعلهور شدن آتش شهوات نفسانی ميشوند بزن و بر راه حقيقت و چراغ هدايت رهنمونشان باش....
* * *
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند از گوشه بامي كه پريدم براي تسخير قلوب و سلطنت بر كشور وجود، بايد جوان مردي و گذشت داشته باشي و براي اختلاف جزيي دست به قبضه شمشير زباني و پنجه شصت حيواني نبريم و لحظه به لحظه براي ايجاد محبت بكوشيم اما محبت نه آمدني است و نه آموختني بلكه نياز به گفتار نيك، پندار نيك وكردار نيك دارد
* * *
نوای تيرخورده
امّا، چه بنويسم؟ مردم ازکلمه بيزارند و از حقيقت گريزان. چگونه مکنونات قلبی خود رابر روی کاغذ بياورم و با چه بيانی و در چه قالبی بگنجانم ؟ از همه مهمتر اسم آّن را چه بگذارم؟ انشا، نه، نه، اين انشا نيست من نمیخواهم به عبارت پردازی مشغول شوم و نکات ادبی را در اين نوشته بيآورم بلکه اين سخن ساده ای است که با الفاظ ساده بايد به دوستان عرضه شود.
نصيحت؟! هرگز! من اين شايستگی رادر خود نمیبينم که به خود ناصح بگويم و نقش آن را ايفا کنم زيراکه خود محتاج پند و اندرزم. پيام؟! آخر توکه به جاهايي نرسيدهای مقامی را احراز نکرده ای که پيامی به اجتماع. ای، بالاخره پيدايش کردم نوای تيرخورده، آری اسم مناسبی است. بعداً خواهند فهميد که چرا با اين نام خواندمش.
« نوای تير خورده» الآن ديگر ساعت دوازده و ربع را نشان ميدهد بهتر است يواشکی آن راديو قُراضه را به صدا در بياورم. امروز سفينه خودکاری که برای انجام اعمال اکتشافی به سوی کره مريخ پرتاب شده بود عکسهای روشن تری به زمين مخابره کرد. شوروی گفت: اقدامات آمريکا در مورد روابط بين اعراب و اسرائيل بدون جواب نخواهد ماند.
يعنی از ارسال هيچ گونه سلاح مدرن جنگی برای مجهز کردن هر چه بيشتر در مقابل اسرائيل خودداری نخواهد کرد. امروز در جنگ بين هند و پاکستان بدون قيد و شرط در جبهههای خود آتش بس اعلام نمود. تجزيهطلبان به خانههای مردم ريختند و قلب دهها نفر از متفکرين و دانشمندان را با ابزار و آلات خشن بيرون آوردند و احياناً مغزهای آنان را به ضرب گلوله متلاشی ساختند.
وه! که دلم از ضد و نقيضهای اين دنيای دنی نزديک است بترکه. واقعاً که چه جای پست و مزخرفی است. شنوندگان عزيز: اين بود خلاصه آخرين خبرها جهان و ايران از راديو تهران و اکنون از شما دعوت میکنيم به برنامه گل های رنگارنگ توجه بفرماييد.
دلم آشفته آن مايه نـــاز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز
لب به جان آمد وجان برلب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او برسر نـاز است هنوز
دلم به لرزه درافتاد.گلويم فشرده شد و اکنون دو قطره اشک هم چون مرواريد غلتان صاف و پاکيزه روی دفترم میافتد چرا ديگر اشک؟ اين ديگر چه حسابی است؟ اين کار دل است و آن هم اشک شوق میباشد. شوخی که نيست آشنايي به ديدارآشنا آمده است.
* * *
پنج شنبه است. دوازدهم بهمن ماه هزارو سيصدو پنجاه و هفت 12/11/1357 در محلات و در اطاقی تنها نشستهام. ساعت يک بعد از نصف شب. سکوت بر فضای اطاق مستولی است و بارها شکسته میشود در اصل به خاطر يک چيزاين صدای بوق اتوبوسها و جوش و خروش مردم است که هم ديگر را از پشت درهای بسته و پنجرههای اطاق ها صدا میزنند و گروه گروه میشوند.
آرام ندارند و يک شادی توأم با دلهُره بر تمام ملت محيط شده است در اصل به خاطر يک چيز. هيچ کس از ديگری نمیپرسد چه خبر شده است؟ عالَم بیخبریِ از ايران رَخت بر بسته است يک آگاهی نسبی نصيب حتی ناآگاهترين قشر جامعه ايرانی شده است و امروز توده مردم آگاه شدهاند چيزي که روشنفکران حتی در خواب هم نمیتوانستند ببينند. به اين زودی! و با اين سرعت! و مهمتر از همه با اين وحدت کلمه ! هيچ کس از ديگری نمیپرسد اين وقت شب و صدای بوق اتوبوسها و رفت و آمد در کوچهها و بازار؟! همه میدانند. همه آگاهند.
آخر مگر جای سوال باقي میماند؟ اين مردم، اين مردمِ زجر کشيده، اين مردم رهيده از قيد اسارت، اين مردم آزادی نچشيده در راه آزادی و برای رسيدن به مفهوم واقعی آن، لالهها کاشتهاند در ميدان ها، در خيابان ها، در سالنهای سرپوشيده و اکنون مشتی از اين لالهها در گورستان بهشت زهرايند اما نه اين لالهها، در گورستان نيستند اين لالهها خودِ مردماند. اين لالهها در دل مردماند و در دلِ مردم رشد کردهاند چرا که دلها برای يک هدف میتپد.
ديگر جای سؤال نيست و هيچ کس از ديگري نمیپرسد که مقصد کجاست؟ چرا که هنوز بوی خون شهيدانشان از مشامشان دور نشده است؛ هنوز اشک چشم مادران داغديده خشک نگرديده و داغ دل تازه عروسان حرارتش را ازدست نداده است مگر ناله طفلان بیسرپرست از گوشها به دور است؟ با يک شادی توأم با دلهره در داخل اتوبوسها جای میگيرند. در اصل به خاطر يک چيز. هيچ کس از ديگری نمیپرسد که برای چه میروند؟ اين ها به پيشواز ميروند به پيشواز آزادی، چيزی که برايش خون دادهاند. چيزی که برايش مشتها را گره کرده، هم صدا در صفوف چند ميليونی نعرهها کشيدهاند و پوز ديکتاتورها و زورگويان زمان را به خاک ماليدهاند.
درود بر تو اي انسان که در برابر اراده پولادينت آخرين اسلحه مدرن آمريکا از کار افتاد و تو با خونت اين موضوع را به اثبات رسانيدي و مقاومت کردی. راستي که حماسه آفريدی. درود برتو. 9 صبح فردا، ديدار با امام در تهران، آری آری اين ها میروند که امامشان را ببينند و با او همگام باشند که همگام بودند به او رأی اعتماد، برای چندمين بار بدهند. هم او بود که وحدت کلمه را ايجاد کرد و تمام احزاب و مذاهب يک صدا فرياد میکشيدند « رهبر ما خمينی است.»
آن ها میروند خوشحال امّا چرا با دلهره؟! درون خود میگويند اگر مزدوران استعمار که به هر لباسی در میآيند خدای ناکرده... آن گاه چه خواهد شد ؟آيا تحمّل اين همه دوری بس نبود؟
امّا او خودش میداند که ديگر باکی نيست چرا که ديگر همه خمينی هستند و خمينی شدهاند.
* * *
امّا رنگ ماديات و وابستگیها نمیگذاشت که رنگ لاله و بوی خون سرخ شهيدان را حس کنند آن ها همه چيز را در پردههای بانکیشان میديدند.
آقای روشنفکر ليسانسيه را تحت فشار قرار میدادم که، بابا تو که میدانی اوضاع از چه قرار است چرا از رژيم پشتيبانی میکنی؟ چرا منکر اين همه خونهای ريخته شده در راه حق و آزادی میشوی؟ اول بحث میکرد و میرفت سراغ جملات فلسفی نپخته و بعد از يک مشت لفّاظی، شکست که میخورد، واقعيت را ناخودآگاه و آن چه در ضميرش بود بيرون میريخت « که من میخواهم پول جمع کنم و در يک کشور خارجی دکترا بگيرم» و به خاطر همين بايد مدارس باز باشد.
البته که من از چنين آدمکهايی انتظار نداشتم که دفاع از حق بکنند و اين جا بود که طعم تلخ تنهايی تأثير خودش را میبخشيد.
آن روز از طرف به قول تو، بوقلمون صفتها پيغام آمد که میخواهند معلمين، مخصوصاً مرا کُتک بزنند زيرا که عامل آشوب و تعطيلی کلاسها شناخته شده بودم. من در محلات بودم و اتّفاقاً يک جايی دعوت شده بودم و بايستی شب را در محلات باشم ولی بلا فاصله راهی خورهه شدم و به شدت تنم میخاريد و هر چه خواستند که از آمدنم منع کنند کارگر نيفتاد.
آمدم و دوباره تنها و اولين بار نبود که تنها میشدم. آن شب در خورهه بودم و بر خلاف عادتی که داشتم که هميشه در چهار ديواری اطاقم، کتابی میخواندم و يا چيزی مینوشتم به کوچههای ده رفتم به حسينيه (تکيه) سر زدم.
ماه محرم بود و ناخوانده به يکی از خانهها که شام میخوردند داخل شدم همه جمع بودند. به هم ديگر نگاه کردند. مدتی سکوت و بعدِ سخن از هر دری، تنها چيزی که صحبت از آن نبود انقلاب بود شهادت بود و غريبی شهدا. کاملاً محسوس بود.
انگار نه انگار که فوج فوج مردم به جوخه آتش فرستاده میشدند و باز تنهايی؛ آخ که چه درد ناک است اما من منتظر چيز ديگری بودم تنم میخاريد و به خاطر همين به خورهه آمده بودم جواب نگاه ها را میدادم که شايد به جرأت بيايند و به گفته خودشان عمل کنند.
چرا که اين طوری به نفع حق بود. گاهی کتک خوردن از نا حق، حق را مستحکمتر میکند. گواه ما تاريخ و حسين آموزگار ماست نگاه کن... .
اما من تنها نبودم و اين ها فقط تجربيات تلخ من است و تنها يک سر قضيّه است. از طرف ديگر و در رأس، من با حق بودم هم او بود که به من فرمان ميداد. حق هيچ وقت آدم ها را تنها نمیگذارد و هميشه با اوست و حق در آدم ها جلوه گر میشود.
بگذاريد بیهيچ مبالغهای اقرار کنم که شما دو تا دو بازوی پرتوان من بوديد. قوت بالهای من بوديد. شما دو تا قهرمان داستان اقامت چند ماهه من در خورهه بوديد و انشاءالله که هنوز هم هستيد. اصلاً من هر وقت به پيروزی انقلاب فکر میکنم انگار شما هم جزء لاينفک آن هستيد.
شما شاهد مثال من هستيد در عمل و جرأت من هستيد در گفتار. شما افتخار من بوديد و افتخار من هستيد. من از شما به عنوان دو قهرمان ياد کردهام و تا زمانی که زندهام از شما چنين ياد خواهم کرد.
من در سنگر نبرد، به اميد چون شما ها خواهم جنگيد و آسان و با آرامش خاطر جان خواهم داد چرا که میدانم اين شما هستيد که بعد از ما پرچم اسلام را به اهتزاز در خواهيد آورد.
هيچ وقت آرزو نکردهام که شما دختر من بوديد و يا خواهر و برادر که صاحبان عقيده، نزديکان يک ديگرند. اگر چه دور از هم باشند و يا موانعی در بين باشد میدانم که شما صد و هزارها مثل خود را تحويل اسلام خواهيد داد. چه با حلولتان و چه با ايجادتان، خدا پشت و پناهتان باد و حق هميشه همراهتان.
نوشته بوديد که میخواهيد نويسنده بشويد و حتماً تا حالا چيزهايی نوشتهايد. ترس از اين نداشته باشيد که کم مايه هستيد شروع کنيد که شروع کردهايد اما به نظر کوتاه من در نويسندگی دو چيز خيلی مهم است يکی الهام و ديگری تعهد که اگر آگاهی را هم به آن اضافه کنيم دژی محکم در برابر باطل خواهد شد و مقيد به اين نباش که حتما پيروزی را خودت ببينی و احساس کنی که نوشته هايت گُل کرده است و در خيلی از موارد انتظار نداشته باش که نوشته هايت را همه کس درک کنند و اگر درک نکردند به سليقه آن ها بنويسی.
نسل را در نظر بگير و آينده را الهام بگير. متعهد باش و آگاهانه به الهامات و تعهدات خود باش و خود را دست کم نگير. شمع باش و آگاه کن. از محو شدن باکی نداشته باش که اين است رسالت نويسندگی.
* * *
يحيی جان
همراه با ملايمترين بادهای بهاری و نسيم فروردين برايت تبريک میگويم. اميدوارم که گذشت بهاران، تحمل ياد ايّام گذشته را آسانتر کند و بتوانی دربرابر مشکلات مقاومتر بجنگی و پيروز و موفق گردی. چه موفقيت روز افزون و همه جانبه تو نهايت آرزوی قلبی من است.
برادرت مرتضی محمدی 1356
* * *
همسرم
تُرا با اتکال به خدا شريک زندگی خود قرار دادم و آگاهانه، چرا که میدانستم که درد کشيده هستی و برای من درد آشنا بودی. گفتم مرهمی برای دردهايت میشوم و چون خودم در زندگی با زجرهای رنگارنگ بزرگ شده بودم گفتم بهتر قَدرت را میدانم و در اين مورد سعی
فراوان کرده و میكنم و تا آن جايي که من معتقد شدهام که "ان الله علی کل شئ قدير" در مورد بعضی از مسائل که قدرت خدا را در آن به وضوح میشود ديد هيچ گله و شکوه ای ندارم و ميدانم که به مشيّت و قضای پروردگار متعال بايد سر تسليم فرود آورد و شکر نعمت هايش را يک به يک انجام داد که او نيک به همه چيز ها آگاه و برای انجام هر چيز معقولی تواناست.
اصلاً عقل بشر قاصر است که قدرت و توانايی او را قياس کند که "ان الله علی کل شئ قدير" و اين بار که انشاءالله عازم نبرد با باطل و کفر جهانی که در جنگ با صداميان جلوه گر شده است میباشم. ترا به دست و امان کسی میسپارم که همه کسان را او خلق کرده است. ترا به دست خدای بزرگ میسپارم و سخنی با تو ندارم جز اين که مثل زينب زندگی کنی. اگر شهيد شدم حلالم کنی.
بعد از من محلات را برای ز ندگی انتخاب نکن البته تا آن جايي که ممکن است. تمام کتاب های من بعد از من به يحيی برادرم متعلق است و هر چيزی را که احساس میکنی مطلقاً مال شخص من است و تو نمیخواهی، آن به حليمه خانم نظريان- مادرم- تعلق پيدا میکند. آن مقدار پولی که در بانک موجود و 75000 ريال است و آن مقدار که در نزد آقای علی اکبر براتی که 50000 ريال است متعلق به شخص خودت هست و هيچ کس در آن سهمی ندارد.
همسرم هرجا که بودی با خدا باش همان طوری که تاحالا بودهای. من از خدای بزرگ سعادت آخرت برای تو میخواهم. والسلام.
پيام شهيد به پدر و مادرش
اكنون كه در صحنه مبارزه با كفر جهاني حضور دارم خدا را سپاسگزارم كه مرا خلق فرمود. از شما پدر و مادر عزيز و مهربانم سپاسگزارم كه مرا بزرگ كرديد و خوشحالم كه منحرف نشده و در راه اسلام هستم و ميخواهم براي اسلام عزيز خون بدهم.
اسلام محمد6 همان است كه علي7 و حسين7 فرزند شجاعش خميني كبير به آن ايمان دارند. پدرجان! در نبودن من ناراحت نباش كه نخواهي شد. بدان كه من اسلام را خوب شناخته و با اختيار به سوي هدف پيش رفتم. تا كنون نتوانستم عصاي دست تو باشم. اگر زنده ماندم كه جبران خواهم كرد و اگر شهيد شدم مرا ببخش و بعد از نماز هميشه برايم طلب آمرزش كن.
وصيتنامه شهيد مرتضي محمدي كه نيم ساعت قبل از عمليات نوشته است
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين امنوا و هاجروا وجاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون
شب 8/9/60 ساعت يازده و بيست دقيقه امشب پيش روي است. انشاءالله بدون ترديد فرمانده عمليات امام زمان مهدي است. همه آماده شدهايم و با نيروي كامل ايمان. همسرم: هر وقت به خاطر ميآورم كه ترا تنها گذاشتهام فوراً كلمات آن شب يعني آخرين شب كه پيش تو بودم در ذهنم و در گوشم نقش ميبندد و به صدا در ميآيد.
تو گفتي كه پس مرا به كي ميسپاري و گفتم ترا به دست كسي ميسپارم كه همه كسان را او خلق كرده است. آري همسرم من ترا به دست خدا سپردم ميدانم كه او به نحو احسن پشت و پناه تو خواهد بود و در اين مورد هيچگونه شك و ترديدي ندارم و باز هم از او ميخواهم كه بيشتر ترا ياري دهد و اما بدان كه اگر با مشكلات و سختيها هم مواجه شدي تحمل كن كه راه من راه حسين است و تو افتخار كن كه همسرت را در اين راه ميبيني و خودت را اين قدرها كوچك و ناچيز مگير كه اسير مشكلات دنيايي باشي.
ميدانم كه تو چنين نيستي و تو امتحانت را دادهاي. تو راه زينب را شناختهاي بعد از من علت شركت مرا در جنگ عليه باطل بيان كن. البته من كه كسي نيستم اگر قبول كند نوكري از نوكران امام حسين هستم و افتخار ميكنم اما ميخواهم كه اثري براي آيندگان داشته باشم برادرهايت جوان هستند تعريف كن و بگو همسرم هيچ وقت از زندگي براي من گله نكرد و سپاسگزار بود.
اسلام را بيشتر از زندگي خودش دوست ميداشت و در يك كلام پيرو راه حسين بود و عاقبت هم در اين راه از جان خود گذشت. همسرم فقط تو ميداني و خدا كه دفعه قبل به جبهه آمدم كارهای سنگين باعث شده بود كه به كمر درد و احياناً ديسك كمر مبتلا شوم و ميداني كه چه رنجي ميكشيدم اما قسم به فاطمه زهرا كه غير از تو و خدا كسي با خبر نبود با اين وصف دوباره به جبهه آمدم با همان وضع درد و هنوز هم رنج ميبرم و اين ها را نمي گويم كه خود را ستوده باشم و يا ديگران مرا بستايند كه خداوند سميع و عليم است و كافي است.
ميگويم كه ديگران آن هايي كه نسبت به اين مسائل كم توجه هستند اشتياق پيدا كنند بدانند كه اسلام همه چيز است و در مورد من تو هستي كه بايد پيام مرا به آيندگان برساني.
پيام خون شهادت در راه اسلام را اكنون همه ميدانيم كه جنگ بر عليه اسلام است. ميخواهند كه اسلام را از بين ببرند و من آگاهانه با عزم راسخ به عنوان يك مسلمان وارد ميدان شدهام.
به اندازه خودم خدمت به اسلام كرده باشم كه انشاءاله خدا قبول كند و از سر تقصيرات من بگذرد. آخرين شب است با خلوص نيت از درگاه خداوندِ بزرگ ميخواهم ترا كه يك همسر با متانت و با حوصله براي من بودي ببخشد.
در دنيا مخصوصاً آخرت ترا پاداش نيك عطا كند و از تو ميخواهم كه مرا حلال كني. مرا ناديده بگيري و از خداي بزرگ طلب آمرزش براي من بكني. به پدر و مادرت و برادران و خواهرت بگو حلالم كنند. به پدر و مادر من نيز بگو كه حلالم كنند.
من در وصيتنامه با آن ها حرف زدهام و امشب نيز كه آخرين شب است خواستم با آن ها چند كلمه حرف زده باشم. پدرجان حلالم كن. مادرجان حلالم كن و افتخار كنيد يك فرزندي در اين راه داده ايد. البته هدف نهايي پيروزي اسلام است چه بكشيم و چه كشته شويم و من حالا چيزي ندارم بگويم كه رضاً بقضا اگر زنده ماندم كه خوشحالي ديگري است و آن چشيدن مزه شيرين پيروزي اسلام است و اگر كشته شدم كه مزه شهادت را چشيدهام انشاءالله كه خدا قبول كند.
به هر حال پيروزي با اسلام است و حسين(ع) آن را ثابت كرده است. خداوند وعده آن را در قرآن داده است كه من از همه قوم خويش ميخواهم كه مرا حلال كنند و به آن هايي كه فكر عوضي دارند كه فكرشان عوضي است برگردند و خود را اصلاح كنند. يحيي برادر خوبي است. قدر او را بدانيد. از مصطفي عزيز و سيف اله ميخواهم كه مرا حلال كنند و همه خواهران حلالم كنند.
تقريباً وقت پايان رسيده است بايد آماده باشيم اگر وقت ديگري باشد باز هم با تو همسرم و براي وابستگان حرف خواهم زد. راستي صحبت از وابسته شدن شد از برادرمان محمدحسين خلج و عيالش حلاليت ميطلبم. آقاي خلج تنها دوستِ خوب و برادري براي من در محلات بود كمتر كسي پيدا ميشود خوب باشد و از خداي بزرگ ميخواهم كه به همه توفيق خوب شدن را بدهد انشاءالله. ساعت تقريباً يك است. خداحافظ همسر خوب و مهربانم. صبور باش كه ان الله مع الصابرين.