یادی از شهيد محمدحسين تجلي
دلهاي همه مومنين كانون محبت حسين است.
(سنگ نوشته مزار شهيد محمدحسين تجلي)
خدايا هدايتم كن زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
خدايا مرا از بلاي غرور خودخواهي نجات ده تا حقايق وجود را ببينم و جمال تو را مشاهده كنم.
خدايمن كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پَركاهي در مقابل طوفان هايم. به من ديدهاي عبرت بين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال ترا به راستي بفهمم.
خدايا خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغاي كشمكشهاي پوچ مدفون نشوم.
خدايا دردمندم. روحم از شدت درد ميسوزد. قلبم ميخروشد. احساساتم شعله ميكشد. بند بند وجودم از شدت درد صيحه ميزند. تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش.
خسته شدهام. دل شكستهام. نااميدم. ديگر آرزويي ندارم. احساس ميكنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست.
با همه وداع ميكنم. ميخواهم فقط با خداي خود تنها باشم. خدايا به سوي تو ميآيم از عالم و عالميان ميگريزم تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده.
قسمتهايي از نيايش شهيد تجلي
شهيد محمدحسين تجلي در خانوادهاي معتقد به مباني ديني در شهر زنجان چشم به جهان گشود. شروع تحصيلاتش از سال 1349 از دبستان فردوسي و راهنمايي كوروش كبير و پايانش در خرداد 60 از دبيرستان شريعتي زنجان در رشته اقتصاد اجتماعي بوده است. پس از پايان تحصيلات متوسطه در سال تحصيلي 61-60 در تربيت معلم شهيد بهشتي زنجان در رشته آموزش ابتدايي قبول و پس از يك سال تحصيل، دو سال در روستا تدريس نمود و در تابستان ها به ادامه تحصيل در تربيت معلم (طرح شهيد رجايي) پرداخت و در شهريور 63 دوره كارداني خود را اخذ كرد و از اول مهر ماه 63 به استخدام رسمي آموزش و پرورش درآمد.
در سال 1364 در رشته علوم اجتماعي دانشگاه تربيت معلم تهران پذيرفته شد و هم زمان در منطقه 16 تهران (جواديه) به عنوان مأمور به تحصيل در اداره آموزش و پرورش در سال اول در قسمت حسابداري و در سال دوم در دايره امتحانات مشغول خدمت بود و مدتي هم به عنوان مأمور به تحصيل در مدرسه راهنمايي نيمه شعبان منطقه 16 تهران تدريس مينموده است.
وي مثل بعضيها بين دانشگاه، خوابگاه و خانه محبوس نماند و خود را از اين مثلث بيرون افكند. او بر خلاف قاعدين روي زمين زنجير (اثا قَلتُمُ اِلَي الارضِ) را از پاي افكند. از كسب مدرك و درس به عنوان هدف و ديگر مظاهر مادي كه به شدت ما را به زمين چسبانده و گوشهايمان را كر و چشمهايمان را كور كرده و قلبها را مضطرب از مردود شدن در امتحان و يا از دست دادن كار و شغل نموده روي گرداند و اين بيت را زمزمه ميكرد كه:
در مدرسه كس را نشود دعوي توحيد
منزلگه مردان موحد سردار است.
او از تبار ابراهيم بود و مرامش متلاشي كردن بتها و شعارش (انّي لا اُحب الافلين) بود چون به مظاهر زندگي به عنوان هدف نگاه نكرد چرا كه اين ها جزء افول كنندگانند.
خدمت در روستا
معلم شهيد از تاريخ هشتم مهر ماه 61 در دبستان "سرخه ديزج" قره بلاغ زنجان مشغول تدريس و تا قبولي در دانشگاه در پست معاونت مدرسه راهنمايي سهروردي و دبيرستان فردوسي قره بلاغ مشغول خدمت صادقانه در روستا بوده است.
او كه از تدريس تا نظافت دستشوييها خود را وقف بچههاي روستا كرده بود بعضي مواقع موجب حسادت ديگران واقع شده و علي رغم حضور در مدرسه از او شكايت ميكنند. در اين زمينه رئیس آموزش و پرورش وقت منطقه سلطانيه چنين يادآور ميشود: "از شهيد تجلي شكايت كرده بودند كه تجلي در مدرسه حضور پيدا نميكند. ما هم نامهاي برايشان به خاطر غيبت فرستاديم.
اما جواب نامه شهيد تجلي چنين منعكس شد: « عطف به نامه شماره 4222 آن اداره مبني بر علت غيبت اين جانب محمدحسين تجلي معاون آموزشگاههاي سهروردي و فردوسي قره بلاغ در مورخه19/4/64 به اطلاع ميرساند اگر حقوق ناحقي در روز مذكور و روزهاي مشابه با حضور بنده در مدرسه به بنده تعلق ميگيرد و اگر محلي براي كسر حقوق موجود ميباشد نسبت به كسر حقوق اقدام فرماييد» همچنين آن شهيد عزيز حضوري به پيش اين جانب رسيد و علي رغم ميل باطني خودش واقعه را چنين بيان كرد: « زماني كه من لولههاي فاضلاب را باز ميكردم آن ها كجا بودند و زماني كه دستشويي دانش آموزان را نظافت ميكردم و...»
در طول اين دوره ايمان و فداكاري و اخلاص وي در جهت د ل سوزي به بچههاي روستاييان محروم بارز و مشخص بود.
آقاي سيد هادي علويون كه از 6 سالگي با شهيد تجلي هم كلاس و در اكثر جاها با هم بودهاند از آن دوران چنين ياد ميكند:
« شهيد با روستاييان كاملاً مأنوس و با درد آنان آشنا و زبان آنان را در طول دوره و زندگي آموخته بود. وي داراي روحي حساس، لطيف همچون عواطفي رقيق و سريع التأثير بود. وجود نابرابريها كمبود وسايل و امكانات آموزشي كه از رژيم ستمشاهي به ارث رسيده بود روح وي را رنج ميداد و عواطف و احساسات وي را جريحه دار مينمود.
وي ميتوانست درك كند كه چگونه اكثريت كودكان روستايي، كارگر و كشاورز از امكانات تحصيل محروم يا به نحوي از نعمت آن برخوردار نيستند و استعدادهايشان ناشكفته ميماند چه بسا در بعضي نقاط نيز به علت بر جاي ماندن اثرات چپاول سرمايههاي كشور توسط استكبار جهاني و عمال آن هنوز بسياري از كودكان به مدرسه راه پيدا نكرده با رنگ زرد و چهرههاي بيفروغ و شكم باد كرده، گردن باريك و چشمهاي به گودي رفته دچار انواع بيماريها ميشوند همواره اين سخن پيامبر6 كه (الناس سواء كاسنان المشط) در گوشش طنين انداز بود و آرزو مينمود اي كاش روزي فرا برسد كه تمام مردم كشورمان اعم از شهري و روستايي بتوانند به طور يكسان از امكانات آموزشي، بهداشت و غيره بهره مند شوند»
آري نخستين سازنده ابعاد روحش در زمينههاي شرف انساني و روح استواري و آزادي، ايمان و پاكدامني پدرش بود كه در ايام كودكي بعد از شير مادر آنچه را كه بايد در تدارك اين سفر بزرگ الهي به همراه ميداشت در كامش ريخت.
وي نيز با پيروي از خداوند سبحان و احياي هر چه بيشتر آيين نجات بخش اسلام و تمدن درخشان آن، كه در حال حاضر سراسر اجتماع دنياي اسلام را دگرگون ساخته و پرتو حقايق قرآن افق زندگي مردم مسلمان ايران را روشن نموده تا ايثار جان خويش كوشيد و چه نيكو انتخاب كرد.
شهيد محمدحسين تجلي به علت استعداد و هوش سرشار و سرعت انتقال و صفاي باطني كه داشت موجب جلب و جذب دوستان به وي شده بود و در ميان خانواده از وي يك الگو و سرمشق و چهره محبوب و مورد احترام در ميان اقوام و آشنايان ساخته بود.
شهيد داراي استعدادهاي هنري خاصي بود كه در بسياري از طرحها و يادداشتهايي كه تهيه ميكرد اين روح زيبايش را منعكس ميساخت.
وي از همان ابتدا در مطالعات خود علاقه خاصي به فلسفه و عرفان اسلامي خصوصاً عرفان عملي از خود نشان ميداد و اين عشق و علاقه تا پايان زندگيش همچنان با وي بود و ريشه دار شده بود.
زاويه برخورد وي بيشتر عرفاني بود و در جهت جذب عاطفي دوستان فعاليت ميكرد. در مدت زماني كه در مركز تربيت معلم بود خصوصيات روحي و اخلاقي وي و طريقه برخورد و رعايت اخلاق اسلامي و نفوذ در هم دورههايش براي همه روشن بود. وي نمونه بارز (ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن وُدّا)( سوره مريم، آيه 96) بود و در دل اكثر هم دورهها جا داشت. در سال 1357 هم زمان با حركت مردم به رهبري امام امت در سازماندهي تظاهرات با مردم همگام بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي وارد كميته گرديد و يكي از اعضاي فعال كميته در دستگيري اشرار و عمال رژيم ستمشاهي بود.
در سال 58 با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب وارد سپاه زنجان شد و شروع به فعاليت كرد و در همين ايام كه ايادي آمريكا در كردستان ايجاد بلوا و آشوب كرده بودند در اولين فرمان امام مبني بر اينكه "كار كردستان را يكسره كنيد" همراه با ساير هم رزمانش به كردستان اعزام شد و در حال رفتن در يك كمين كه از طرف دموكراتها و كوملهها به نيروي اعزامي سپاه زدند دو هم سنگر شهيد حسين تجلي را به هنگام درگيري شهيد كردند و ايشان با آغشته كردن صورت خود با خون هم سنگرانش خود را به حالت مردگي زده و جلادان بر سر بالينش آمده و وي را به خيال اينكه شهيد شده است خلع سلاح كرده و چند فحش ركيك و ناسزا به او داده بودند و در اين جا وي براي اولين بار بعد از پيروزي انقلاب شاهد به خون طپيدن و جان دادن هم رزمانش بوده است.
بعد از خلع سلاح و دور شدن دموكراتها شهيد محمدحسين تجلي از فرصت استفاده كرده و از منطقه درگيري دور ميشود. در بين راه از دور متوجه نزديك شدن گروهي از مزدوران كومله شده كه ناچاراً به بالاي درختي پناه ميبرد و خود را در لابلاي شاخ و برگ درخت پنهان نموده و پس از مدتي ماندن در بالاي درخت از تاريكي هوا استفاده نموده و خود را به برادران رزمنده ملحق ميكند.
روزنامه كيهانِ سال 1358 جريان فوق را چنين مينويسد:
« در جريان حمله افراد مسلح به گروه اعزامي:
فرمانده پاسداران بيجار و 3 پاسدار شهيد شدند
زنجان- خبرنگار كيهان: يك گروه از پاسداران زنجان و بيجار كه عازم سنندج بودند در 60 كيلومتري سنندج دو راهي تكاب- سقز مورد حمله عدهاي مسلح قرار گرفتند و در جريان درگيري "رحماني" فرمانده سپاه پاسداران بيجار و سه پاسدار ديگر شهيد شدند.
همچنين فرمانده پاسداران زنجان در اين تيراندازيها از ناحيه دست مجروح شد و چند پاسدار ديگر نيز مجروح شدند.
حسين تجلي يكي از پاسداران مجروح در اين زمينه به خبرنگار كيهان گفت: وقتي مهاجمان حمله كردند ما سنگربندي كرديم و 2 پاسدار ديگر هم سنگر من بودند. بعد از مدتي تيراندازي به دليل عدم آشنايي با منطقه و نيز غافلگير شدن ما، 2 هم سنگر من كشته شدند. پس از پايان درگيري مهاجمان بالاي سر ما آمدند و من خود را به مردن زدم و آنان سلاحها را برداشتند و رفتند و من 2 ساعت پس از تاريكي هوا خود را به "تكاب" رساندم.
به گزارش خبرنگار كيهان مهاجمان سه نفر از پاسداراني را كه به گروگان گرفته بودند ديروز آزاد كردند. در حال حاضر پاسداران مجروح در بيمارستان هاي تكاب، سقز و سنندج بستري هستند.»
شهيد در سال 59-58 يك سال قبل از اخذ ديپلم مدتي در جهاد سازندگي زنجان مشغول خدمت در روستاهاي اطراف آن بود و پس از پايان تحصيلات متوسطه بار ديگر با جهاد زنجان به جبهه ميمك و شورشيرين اعزام و مدت 2 ماه مشغول خدمت شد.
وي بعد از موفقيت در مركز تربيت معلم شهيد بهشتي و ادامه تحصيل در آن مركز مجدداً با وجود سخت گيري و اشكال تراشي و موانع آموزشي كه در مركز بود به مدت 3 ماه به جبهه جنوب اعزام و در سه مرحله از عمليات بيت المقدس در محور دارخوين- اهواز شركت نموده و در اين عمليات نيز مجروح شد.
در بيست و ششم اسفند ماه 62 با اينكه به سنگر آموزش و پرورش عقيده و تعهد زيادي داشت و به آن علاقمند بود ولي احساس مسئوليت فراوان و اداي دين و تكليف او را وادار كرد كه به مدت 3 ماه به جبهه رفته و در عمليات خيبر در آزادي جزيره مجنون شركت نمايد.
در سال 10/7/65 شهيد با بسيج زنجان عازم جبهه شد و در اين سفر بود كه شهيد كم كم احساس كرده بود بايد برود و يادداشتها و نوشتههايش كه از اين تاريخ به بعد موجود است حاكي از اين امر ميباشد. در اين سفر كعبه خار مغيلان راه پرپيچ و خم طولاني، سختيها و خطرها مانع از ملازم شدن او با مسافران كعبه نشد.
او با فطرت انساني ملتهب و روح مضطرب، خود را در اين جا غريب يافت و با بيگانگان و غيره چون پرنده وحشي كه در قفس اسير مانده و در هواي وطن مألوف خويش خود را به در و ديوار می زند با بال و پر خونين شكسته به نداي (ارجعي الي ربك) پاسخ مثبت داد و سرانجام در كربلای 5 "منطقه شلمچه" در مرحله دوم عمليات با آنكه مسئوليت معاون گروهان از گردان المهدیِ لشکر31 عاشورا را بر عهده داشت به فوز عظماي شهادت نايل آمد و بهترين راه را براي بيرون رفتن از ميان نا آشناها و پيوستن به ياران آشنا برگزيد. از ژرفاي جان به هنگام اصابت گلوله سُرب آتشين به قلبش به زبانش منتقل و به گوش همگان رسانده كه" فُزتُ و رَبُّ الكعبه".
شهيد بزرگوار نويسنده زبردستي است دست نوشتههاي پراكندهاي چون: « هشدار به وارثان خون»، « جايگاه جنگ»، « جاري خواهيم شد به سوي نيستان خويش»، « نيايش»، « بحث دار فاني»، « ديدار من و من»، « نامه به دوستان و خانواده خود» از خود به يادگار گذاشته كه به تعدادي از آن ها به صورت كامل و يا گزينشي از مطالب پرداخته ميشود.
نكتههايي از بحث ديدار من و من:
بنام او كه هر دو من را آفريد. ديروز در جلسهاي كه با شركت من و خودم تشكيل شده بود شركت كردم. رياست اين جلسه را هر دو من به عهده داشتند. شركت كنندگان ابتدا علاقه مشترك ميان هر دو را مطرح كردند، هر دو شركت كنندهها در علاقه به خانواده، دوست، تحصيل، معاشرت با دوستان و زندگي جديد و زيباييهاي طبيعت و در يك كلمه در زندگي نظرات خود را اعلام داشتند... در مورد دانشگاه ميگويي ميگويم يك خطي است كه ريشهاش در آزادي از استكبار هست و تا استكبار صِرف دانشگاه ارزشي ندارد مگر نه اينكه هم اكنون مستكبرين دست بر دست هم دشمن استقلالند و اين (اظهر من الشمس) است.
ميگويي ميتوان با سلاح علم به محرومين خدمت كرد ميگويم تعليم و تزكيه تواماً اين كار را خواهند كرد و من اين را گرفتهام و اكنون نوبت دومي است و دوباره به اولي خواهم رسيد.... ميگويي فلاني "تحصيلات عاليه اش" رو به اتمام است.
آري خدا حفظش كند. اما به هوش باش. نكند كه مدرك او در رشته "فريبات عاليه" باشد كه فاجعهاي است اين تحصيل... و در پايان اين جلسه بود كه بين دو "من" جلسه مشترك آينده براي بررسي عمل كردهايشان روز واپسي بعد از "اذا الشَّمسُ كوّرت" تعيين شد و السلام.
* * *
بحث: دارفاني(1): .... روييدم و قبل از اينكه به زردي گرايم ساقهاي از سرخي وجودم را به آنكه خواهد، خواهم سپرد و او نيز سرخ خواهد شد و او نيز سرخ خواهد روييد. شايد كه او تو باشي. فروردين 65
* * *
بحث: دارفاني(2): « ... بگذار آن هايي كه "دار" را فاني ميدانند بمانند كه فنا در كمينشان است و من در يك بهار و در يك رويش "دار" را باقي يافتم و روييدم. رويشي به بلندي سرو و به گستردگي ابر، من كه ميگويم منهاست. نه من. و اين چنين است كه ما سرخ خواهيم روييد و چهره هر سياهي و پليدي را خواهيم پوشانيد و آن گاه دوباره سبز خواهيم شد و آن گاه دوباره خواهيم روييد و اين بار است كه سبز بايد بروييم. آري آن جوان را ميگويم. من رودهاش را نيز ديدم كه از موطن خويش از بطن وجودش بيرون خزيده بود گويي كه حبل الله است. آري آنچنان وسيع بود كه خمپاره هم نتوانسته بود از هم بِدرش و من حبل الله را در زمين يافتم و من حبل الله را در مجنون يافتم و معتصم شدم به حبل الله....
* * *
جايگاه جنگ: ... به اين اميد ميجنگيم كه فرداي روشن براي انقلاب و ايران فراهم آيد. فردايي كه حكومت الهي پديد آيد. حكومتي كه عدل الهي را بر پا سازد و انسان هايي نمونه بسازد. انسان هايي كه سبب فخر خدا در برابر ملائك گردند... 19/11/65
* * *
جاري خواهيم شد به سوي نيستان خويش: .... خدا را يا خود را، پيوند را يارهايي را، ماندن را يا رفتن را، خوشبختي را يا كمال را، لذت را يا مسئوليت را. زندگي براي زندگي را يا زندگي براي هدف را. علاقه و آرامش را يا عقيده جهاد را، غريزه را يا شعور را، عاطفه را يا ايمان را و انتخاب خواهم كرد، خدا را و رهايي را و رفتن را و كمال و مسئوليت را و زندگي براي هدف را و عقيده و جهاد را و شعور را و ايمان را.
* * *
هشدار به وارثان خون
در حال حركت به سوي خط مقدم و در مشغله فراوان ساعت 4 بعدازظهر 19/11/56 اين بار كاروان شاهد عزيمتي ديگر است پردرد و بيصدا آرام در ظاهر و توفنده در درون شاهد شهيداني زنده و زنده هايي شهيد.
كاروان صبور مهتاب را نيز به ميهماني فرا خوانده تا در برههاي ديگر از اين عصر خونبار در اين سرزمين خونين در نزديكي خونين شهر. بار ديگر عزيزاني را بدرقه كند كه تا روزي ديگر در آن سوي درياچه ماهي به معراج خواهند رفت. عزيزاني كه آگاه از سرنوشت خويشند.
عزيزاني كه در ادامه راه ابراهيم(ع) و محمد(ص) و علي(ع) و ابوذر بپا خواستهاند تا فرياد مظلوميت امتي را به گوش جهانيان برسانند. جهانياني كه گوشهاي ناشنواي خود را برداشته و از محكمه وجدان گريخته اند.
چه زشتند آناني كه صحبت از حقوق بشر ميكنند و در ايران هيچ نمي بينند. چه بدسرشتند آناني كه سرشك غمباراين مظلومان را ميبينند و دم نمي زنند اصلاً صحبت از اينان نفرت آور است. انسان (چِندشش) ميشود كه اينان را مخاطب قرار دهد.
آري مخاطبين ما وارثان خون بايد باشند. آناني كه هم اكنون بر روي موج خون ايستادهاند و آناني كه مسئوليت ادامه راه شهيدان را به عهده دارند. اي وارثان! شهيدان به تكليف خويش عمل نمودند. صرف نظر از آيندهاي كه در پيش است رفتند و براي احقاق حق مظلومان خون دادند در حالي كه دايماً اين جمله در مد نظرشان قرار داشت كه:
« عجب دردي است از يكسو بايد بميريم و شهيد فردا شويم و از سوي ديگر بايد بمانيم تا فردا شهيد نشود»
آري نگران فرداييم. فردايي كه به خاطر آن شهيد ميشويم. فردايي كه حكومت عدل الهي بايد در آن گسترش يابد.
وقتي كه رژيم ستمشاهي فرو ريخت. به ياري محرومين شتافتيم. سازندگي اين سرزمين محروم و اين مردم مظلوم مدنظر بود. اشاعه احكام اسلام، احياي دوباره حكومت علي، گسترش و بسط اسلام ابوذر.
ايستاديم در مقابل هر چه ظلم و كفر و نفاق بود. جوانان اين سرزمين استخوان شتر بر فرق كعب الاحبارها كوبيدند.
سرمايه به غارت رفته مستضعفين در شرف بازگشت به صاحبان اصلي آنان بود. مستكبرين و استثماركنندگان روز به روز رسوا ميشدند. پايههاي ظلم فرو ميريخت. نويد طلوع فجر صادق در گوش مظلومين طنين انداز بود و آفتاب درخشان انقلاب در حال تلالؤ.
شب پرستان از درون دخمههاي تاريك و از روزنههايي كه هنوز اين دخمهها را به دنياي انقلاب متصل ميساخت. نظاره گر ببار نشستن انقلابي خونين بودند اربابان ستمگران نيز مأيوسانه چشم به آينده انقلاب دوخته بودند تا اينكه ديگر نتوانستند ساكت نشستن را تحمل بكنند و در يك برنامه حساب شده براي لوث انقلاب بپا خاستند و با همياري اكثريت دول موجود اعم از كاپيتاليستي و سوسياليستي به مبارزه با انقلاب پرداختند.
و اينك شهيدان انقلاب و مردان مجاهد سرزمين خون رنگ ايران ميبايست نوك سلاحهايشان را به سوي اينان ميگرفتند.
اين بود كه محرومين فراموش گشتند چرا كه دشمن اصلي استكبار جهاني بود. قلبهاي لطيف و سرشار از مهر و محبت اين جان بر كفان اسلام كه ميبايد گلهاي سرخ را به ياد بود شهيدان بر زمين ميكاشتند به دلهاي سرشار از كينه و نفرت عليه خصم تبديل گشت. گُل را از لوله خارج كردند و به سوي خصم گلوله فرستادند.
آري قسط و عدل و حكومت الهي با سدي بزرگ مواجه گرديده بود. اينك كه هفت سال از آن روزهاي پرحادثه ميگذرد هر شهيدي كه بر خاك ميافتد در دل دغدغه تلالؤ دوباره آفتاب انقلاب را دارد و در سر، شور و عشق حسيني و اميد به احياي دوباره حكومت عدل اسلامي.
اي محرومين بر شما مژده باد كه بار ديگر به ياري تان خواهيم آمد. اگر چه از ما فقط يك تن مانده باشد.
جنگ يك هدف فرعي است. جنگ، ايده آل رزمندگان نيست. جنگجويي خصلت اصلي رزمندگان نيست. جنگ يك سدي است در مقابل صلح كه بر اين ملت تحميل شده است و بايد به ياري يكديگر آن را از ميان برداريم و بار ديگر در جاده پر فراز و نشيب انقلاب به سوي اسلام عزيز به راه افتيم.
اگر چه عدهاي اين جنگ را سرپوش بسياري از واقعيتها كرده باشند و هيچ احساس انساني در مورد سلحشوران ايران و اسلام در دل نداشته باشند.
اگر چه جنگ سبب رونق بازار قشري و گروهي گردد (حرفهايي كه براي نگفتن دارم نمي گويم) لكن اي وارثان خون! هشدار بر شما كه مبادا اين خون بر زمين ريخته پايمال گردد كه سرانجامي سخت در انتظارتان خواهد بود و بد فرجامي خواهيد داشت.
همانا خداوند تو در كمين گاه است.
« جنگ براي صلح پايدار تكليفي بود كه شهيدان بدان عمل كردند تا تو چه كرده باشي؟.
29/11/65 والسلام
نامه شهيد به يكي از هم رزمانش
بسم ا... الرحمن الرحيم
سلام برادرم دو ديدني ديدهام كه برايت ميگويم:
"گريه زيبا" را ديده اي؟ رويش سرخ را چطور؟هان!؟ چه ميگويي؟ نديده اي؟ گريه زيبا و رويش سرخ وجود ندارد؟ چرا، چرا وجود دارد. باور نميكني؟
آري حق با توست. گريه هميشه غمناك است و "رويش" هميشه "سبز" ولي من آن "دوي" اولي را نيز ديده ام.
پس گوش باش تا من نيز دهن شوم يا قلم شوم.
اولي را در "جماران" ديدم. آري گريه زيبا را ميگويم. آن وقتي كه به عيادت "قلبم" رفته بودم. آري قلبم را ميگويم. او پيش من نيست. او از من دور است سيصد و شصت كيلومتر فاصله داريم (از زنجان تا تهران). آري سيصد و شصت كيلومتر فاصله داريم. درست به اندازه درجه قطب نماي تو. سيصد و شصت درجه است ولي وقتي فاصله به درجه باشد. "طرف معادله" عوض ميشود ديگر فاصلهاي نخواهد بود. چرا كه صفر درجه روي سيصد و شصت.
آري قلبم در سيصد و شصت كيلومتري است ولي با اين حساب كرامت واحده است و محصور در دايره توحيد پس صفرش مساوي سيصد و شصت درجه است.
يعني قلبي كه در سيصد و شصت كيلومتري ميتپد روي دايره توحيد كه باشد، از تن جدا نيست. به اين دليل است كه با اينكه قلبم در سيصد و شصت كيلومتري است من در زادگاهم زنده ام.
او از من دور است و به من نزديك. من زنده به اويم. مگر ميشود بدون قلب زنده ماند. خدايا اگر قلبم نتپد خواهم مرد. تباه خواهم شد. خواهم پوسيد. ذوب خواهم شد. نيست خواهم شد.
من و قلبم به هست و نيست شريكيم. با اين حساب كه هستي را او دارد و نيستي را من. كه روي هم "هست و نيست" ميشود. روي هم زندگي ميشود و روي هم تپش ميشود. خدايا مرا از قلبم جدا نگردان. اگر چه كسي قلب خود را نديده است.
اگر كسي قلب خود را ببيند وحشت خواهد كرد. زيرا در اين صورت ديگر بقايي برايش نخواهد بود. ولي من قلبم را ديده ام. امت ما قلبش را ديده است. آري من گريه زيبا را ديدهام اصلاً من خود زيبا گريستهام درست حدس زده اي درست است. همان دم كه قلبم را ديدم انگشت حيرت به دندان گرفتم. عجب اين همه تپش كه هست اين همه مقاومت، مداومت.
اين شورش اين زندگي و اين همه را "قلبم" به من داده است. عجيب است من الان رو در روي قلبم نشستهام و او را نظاره ميكنم. قلبم به من ميخندد. خوش به حال خودم كه قلبم را ميبينم و درود بر قلبم كه بر من ميخندد.
آري از گريه زيبا ميگفتم. درست حدس زده اي. در همين حال من گريستم ولي اين بار بر خلاف معمول گريهام غمناك نبود. شوق ديدار قلبم، گريهام را زيبا كرده بود. دانههاي مرواريد شوق از ديدههاي "ممنونم" "بر كوير" وجودم باريدن گرفت و من گريه زيبا را ديدم و من زيبا گريستم.
اين يك ديدني و اما ديدني دوم. (رويش سرخ) چه ارتباطي است ميان اين دو؟ خواهم گفت. آري بگذار ابتدا رويش سرخ را نيز بگويم و آن زماني بود كه علي7 را امام اول دانستيم و مهدي(عج) را امام آخر. اين بود كه تيرها بر رويمان باريدن گرفت.
فرياد ميزديم و تير باران ميشديم. اولين رويش سرخ در علي7 تجلي يافت. ابتدا او در "اسلام سبز" سرخ روييد و بعد از او همه و همه تا هر آنكه مقتدايش "علي" بود سرخ روييد.
اما رويش سرخ كه من ديدم:
بارها رويش سرخ را ديده ام. از زماني كه نمرود سرزمين مان به خشك كردن روييدنيها پرداخت. قليلي از آنان تن به افسردگي خشك شدن ندادند و چون"سبز بودن" را نمي توانستند سرخ روييدند. كشتزار هفده شهريور را حتماً بياد داري. كشتزار ژالهاي كه به لاله زاري گراييد. آري قبلاً اين گونه بودن را ديدهام اما آنكه برايم به ياد ماندني است رويش سرخ در مجنون است.
جوان معصومي بر در "خيبر" اين چنين روييده بود. در فضاي مجنون پرواز ميكرد اصلاً او خود مجنون گشته و ليلي را يافته بود.
جان مايهاش را به خاك افكنده بود و سفيدي مغز خويش را هم چون ابر بعد از باران بر سبزي نی زارهاي مجنون گسترده بود و از اين گستردگي به سرخي گراييده و سرخ روييده بود.
و اما چه ارتباطي است ميان اين دو (گريه زيبا و رويش سرخ). هنگامي كه مرد "زيبا" بگريد بايد "سرخ" نيز برويد. اصلاً "گريه ی" زيبا براي "رويش سرخ" است به هنگامي كه "كفرستيز" ميگريد "كافر" بر او ميخندد كه اين چه مكتبي است. اين مكتب گريه و ناله و افسوس است و دگر هيچ.
آري او نمي فهمد. او نمي بيند. بايد برايش بگوييم كه گريه ما زيباست و زيبائيش براي "عصياني" است كه در پي دارد.
گريه ما زيباست و زيبائيش به خاطر رويش سرخي است كه پس از آن دارد و من گريه زيبا را ديدم و من رويش سرخ را ديدم و من زيبا گريستم و من سرخ خواهم روييد و ما زيبا گريستهايم و اكنون نوبت سرخ روييدن است. برادرم مجيد: گفتي از آنچه ديده يا شنيدهام برايت بنويسم و من اين دو ديدني را ديدهام و برايت نوشتم.
لازم به ذكر است كه « من» در اين مقال « نه منم» بلكه من بسيجي است.
والسلام. اردوگاه آموزشي سپاه، تبريز 4/3/64
دو نامه به خانواده
بسم ا... الرحمن الرحيم
به خدمت خانواده عزيز:
در هر بامدادان و شامگاهان موذن قبل از نداي دل نشين اذان ميگويد:
اُفوض امري الي الله.... تمام كارهايم را به خدا وا ميگذارم.
پس شما نيز بايد چنين باشيد. اراده و استقامت خود را به ملائك نشان دهيد. بگذاريد ملائك ببينند كه چرا بايد به آدم سجده كنند. بگذاريد ببينند كه وقتي مشكلات و مصائب از هر سو بر آدم (خليفه الله) ميبارند او چون كوه، وه كه چه ميگويم برتر از كوه ميايستد و سرخم نميكند. بايستيد و با اين ايستادنتان سبب فخر خدا شويد. آيه "اعلم مالا تعلمون"خدا را براي ملائك تفسير كنيد.
"لاغوينهم" را كه شيطان گفت شما را نديده بود. شما را نمي شناخت. آري نمي توانست بشناسد چرا كه خدا از روحش در آدم دميد و چشم شيطان توان شناسايي روح خدا را ندارد. برايتان شعر نمي گويم. به اين امر ايمان دارم و ميدانم كه شما نيز همچنين.
پدر و مادرم از اينكه به حرف (دايگان دل سوزتر از مادر) اعتنا نخواهيد كرد. قبلاً از شما تشكر ميكنم.
بلند چون سرو، بينياز چون گياه كوير، ايستا چون كوه، خروشان چون دريا، و وسيع چون خلقت بمانيد. سر خويش بالا گيريد. اين آهنگ شيطاني را كه ما با رفتن او قادر به زندگي نيستيم در ضمير ناخودآگاه خويش لگدكوب كنيد.
ديگر نمي دانم چه بگويم ساعت 4 صبح پنجشنبه 25/2/65 است و من در خوابگاه دانشگاه نشستهام و به آيندهام و آينده شما ميانديشم نگذاريد كه... (جاي خالي اين سطر محل چكيدن اشك اميد از چشمانم است) نگذاريد كه شيطان و شيطانيان به ديده ترحم بر شما بنگرند. كمرتان را راست كنيد به هنگام خطاب "ارجعي الي ربك" نيز ايستاده بمانيد و ايستاده رجعت كنيد. ديگر بايد بلند شوم و دنباله راه را بروم. ديگر دير شده به همه سلام برسانيد و بدانيد كه ناآگاهانه نرفتم. انتخاب كردم انتخاب.
پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم، دوستتان دارم. به زودي همه هم ديگر را ملاقات خواهيم كرد. اين كه گفتم به زودي دليلش اينست كه عمر يك نسل در بستر زمان اندك است و الا من اميدوارم كه شما با صبر ايوب و با عمر نوح زندگي با عزت داشته باشيد.
محسن جان: همان طوري كه به دوستم در نامهاي كه نوشته بودي قول داده بودي كه در آينده دكتر شوي و به مستضعفين خدمت كني. چنين كن و از هم اكنون مقدمات كار را شروع كن كه فردا دير است.
خواهران عزيزم شما نيز كه انشاءالله فرزندان خوبي به جامعه تحويل خواهيد داد ما بايد روي پاي خود بايستيم و به دشمنان نشان دهيم كه ميتوانيم.
در پايان از همه خداحافظي ميكنم. خدا يارتان باد.
والسلام . حسين 25/2/65
* * *
بسم ا... الرحمن الرحيم
به خدمت خانواده عزيزم
باز به سفري ديگر بدون اطلاع اقدام نمودم. شايد در ساير مراحل زندگي سعي كردهام كه دروغ نگويم. ولي در اين مسئله خاص نمي توانستم عمل كنم. به هر حال عذر ميخواهم انشاءالله كه مرا ميبخشيد. هر چه سعي كردم نتوانستم در اين موقعيت درس بخوانم. هر چه هست من بر اين راه معتقدم و احتمالاً شما نيز اين حق را به من ميدهيد كه در هر موقعيتي خودم راه خودم را انتخاب كنم و مطمئنيد كه هيچ كاري را حتي درس خواندن را از روي هوي و هوس انجام نمي دهم.
هر كدام از ما مستقلاً و منفرداً در پيشگاه خدا مسئوليم و پاسخگوي اعمال خود خواهيم بود. من از ابتدا در اين راه بودهام و بايد هم اكنون نيز آن را ادامه دهم و برايم مهم نيست كه مردم درباره من چه بگويند. من ميخواهم به "قل الله ثم ذرهم"(قل ا... ذرهم في خوضهم يلعبون) ، بگو آن خداست! آن گاه آن ها را بگذار به بازيچه خود فرو روند. سوره انعام- آيه 91) عمل كنم. از پدر بزرگوارم ميخواهم كه در آن (اوقات مخصوص) در حق فرزند و هم مسلكانش دعاي خير فرمايد و نيز مطمئنم كه با توجه به عمر كوتاه انسان شايسته نيست كه در راه غير گام برداريم.
شما با ايستادگي تان و من هم با حركتم در راه او گام خواهيم برداشت انشاءالله. وقتي هم كه درس ميخواندم به خاطر رضاي خدا بود شايد در عمل چنان نباشم ولي نيتم چنين است.
و هم اكنون نيز كه به اين سفر ميروم فقط "او" را در خاطر دارم. احساس مسئوليت محرك اين سفر است. مسئوليت انسان در اينكه راه خود را بشناسد و بدان عمل كند.
با اين حال كار خود را به خدا وامي گذارم. "افوض امري الي الله" سرلوحه اعمال اين است. شما نيز همه را و خودتان را به خدا بسپاريد. احساس يأس و دلتنگي و نگران بودن در شأن انسان نيست. ناراحتي براي يك دوره كوتاهي به نام عمر سزاوار انسان متعالي كه خدا از روح خود در او دميده نمي باشد.
قوي، مطمئن، صبور با عزمي راسخ و استوار چون كوه بمانيد و اين امر را به وسيله عبادت ميتوان به دست آورد. با اين روحيه عظيم منتظر بازگشت پيروزمندانه فرزندانتان باشيد. به اميد ديدار.
والسلام . حسين 21/10/65
* * *
پيام شهيد
بسمه تعالي
پدر بزرگوارم، مادر عزيزم، برادران و خواهران گراميم: از شما بس شرمسار و خجلم طاقت ديدن رويتان را ندارم. حالت پريشاني صورتتان كه بعد از شنيدن هجرتم در پيشاني تان هويدا خواهد شد چه دردناك است. حرفهاي چشمهاتان را، پريدگي رخسارتان را، سوز دلتان را، اشكهايتان را، زمزمه قلبتان را و سرگرداني روحتان را در هر كجا كه هستيد. پريشاني خاطرتان را در هر لحظهاي كه ميانديشيد. ياد خاطرههايتان را، شدت علاقه تان را همه و همه چگونه تحمل خواهم كرد. خدا ميداند اين ها همه براي من است.
آري و اين عيب نيست. در فطرت پاك انساني علاقه به پدر، مادر، خواهر، برادر و دوست را به وديعت گذاشتهاند اين ها جزء ضروريات اجتماع انساني است. آري بايد اين ها باشد. اين ها را گفتم كه بدانيد كه شما را درك ميكنم بياطلاع از حالات شما نيستم و احياناً بيتوجه هم نيستم. آري همه را ميدانم. چرا كه من نيز از شمايم و بدانيد كه دوستتان دارم. پدرم اي من به قربان اندوهي كه بعد از مرگ برادرم در قلبت ريخت. اي من فداي مظلوميت بيهمتايت كه اندوه را به جان خريدي و دم بر نياوردي" الا شكراً لله".
اي من فداي اشكهاي نيمه شبت. آن وقتهايي كه از خواب بيدار ميشدم نيمه شبها را ميگويم و ترا گريان در قيام و قنوت ميديدم.گوش ميدادم. نه دل ميدادم. اشكهايت قلب مكدر مرا ميشست و به زلالي قلب تو ميرساند اما چه كنم كه در منجلاب زمان غوطه ور ميشدم و دوباره تا شبي ديگر با قلبي سياه و تا صبحي ديگر با قلبي زلال به انتظارت بودم.
مادرم اي من فداي سوز جگرت. سوزشي كه از مرگ پسر ارشدت بر دلت نشست سوزشي كه ديگران را شريك نساختي و همه را به تنهايي صاحب شدي. آري مگر ميشد شيره جانت را به ديگران بخشي؟ و چون آن شيره دل را به سوز جگر مبدل كردند باز هم از آن تو بود و لاغير و تو نيز تحمل كردي و گفتي:"الهي رضا برضائك" مگر من ميتوانم اين سوزش را احساس كنم. نه نه، هرگز چرا كه من مادر نيستم.
خواهرم اي من فداي نالههايت. عزيزم اي كه من و تو از يك تباريم. اي من به قربان بيخود شدنهايت. تو را چگونه ميبينم. همچون زينب در صحراي گرم و سوزان كربلا، آن وقتي كه از كنار شهيدي بر ميخاست و بر ديگري مينشست؟ آري قربان مظلوميتت اي خواهر! ترا چگونه ميبينم همچون خواهر فلسطيني و لبناني و دزفولي كه بر دامان برادر شهيدش نشسته.
برادرم اي من به فداي حق پدريت. اي من به فداي اميد و سعي و تصميم آينده ات. آري پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، قربان خاك زير پايتان. دلتنگيد؟ بناليد. گريه كنيد. اشكهايتان را در دستهايتان بگيريد. دستهايتان را مشت كنيد و گر نه اشكها خواهند ريخت.
آري وگر نه اشكها خواهند ريخت (اشكهايي كه از سوز جان بيرون آمدهاند هدر ندهيد). مشت كنيد سر تا پاي وجودتان را عصيان كنيد بشناسيدشان و مشتهاي پر از اشكتان را بر صورتشان بكوبيد نامهايتان را عوض كنيد همه نام عصيان و قيام بر خود نهيد و بكوبيد بر چهره خصم.
ممكن است بگوييد اين ها همه احساس است و شعار. نه نه چنين نيست باور نميكنيد؟ برايتان ميگويم. پدرم عصيان تو در كمر خم نكردن در مقابل خصم است در ميان دادن قرباني ات. مادرم عصيان تو در شيون نكردن است. در مقابل ديگران مصمم و راست قامت ايستادن است. خواهرم عصيان تو در تربيت فرزندان معصومت و هدايت آن ها در راه حق است عليرغم خواست استكبار.
برادرم عصيان تو در برنامه ريزي براي آينده است. اي همه تان، ميدانم كه اهل طاعتيد ولي باز اگر دلتنگ شديد به خلوت برويد. ديگر از چه بگويم طاقت پر حرفي ندارم. گر چه اين هايي كه ميگويم فقط يادآوريست. از خود ميگويم نه از فردي بنام خود من. من از خودها ميگويم آري من بايد بروم اين فكر من است.
برايم مهم نيست كه مردم درباره من چه بگويند. بگذار هر كس مرا با عينك خود ببيند. ولي خدا كه عينك ندارد. خدا خود عين است. چرا مصغرش را برگزينيم. خدا خود خالق عين است. او عالم غيب است و داناي شهادت.
اگر بگويند احساساتي بود بگذار بگويند. اصلاً مگر احساس بد است؟ آري من احساسي بودم ولي احساسم از احساس آن بدگويان نيست.
اگر بگويند فريب خورد بگذار بگويند. بگذار تا آن ها مواظب خود باشند كه فريب نخورند اگر چه خود اين عمل فريب خوردن است. اگر بگويند او يك مرد بود بگذار بگويند. خدا كه به حرف آنان مرا در سلك مردان نخواهد برد. اگر چه از اينان ممنونم به خاطر لطف شان.
خلاصه اينكه حرف مردم را ملاك حركتم نمي گيرم گر چه عقلا محترمند. بر خلاف موارد گذشته اگر بگويند روحي خشن داشت بياحساس بود بگذار بگويند مگر نه اينكه احساسم را در اول سخنم گفتم. خطي براي خود داشتم و اين خط را خانواده و دوستان و اطرافيان و صاحب نظران شريعت در من ايجاد كردند و من در روي آن به سير پرداختم. آري پدرم و مادرم من نيز دوست داشتم بمانم و زندگي كنم ولي از انحراف هراسان بودم. از منجلاب گريزان بودم.
از زندگي دوري متنفر بودم. از بازي دو موش سياه و سفيد كه ريسمان عمر را ميجوند و كوتاه تر ميكنند بيزار بودم. از ماندن در ركود از گنديدگي در باتلاق عمر ور ضايت دادن به پول، همسر، ماشين، خانه، سبزي آش و قورمه سبزي، آري ميترسيدم. البته روشن است كه نمي خواهم بگويم آن ها كه ماندهاند اينگونهاند نعوذبالله.
خدا مرا ببخشد اگر چنين احساسي داشته باشم ولي با شناختي كه از خود داشتم ميدانستم اگر بمانم اين چنين خواهم بود و اين يك باخت است براي من. آري دوست داشتم كه بيشتر بمانم تا بيشتر بخوانم و بيشتر بخوانم تا بهتر بمانم ولي باقي راه را خدا تعيين ميكند و من راضي به رضاي اويم...
آنقدر بخواندن علاقه داشتم كه به خاطر يك موفقيت كلاسيك 10 روز نذر روزه كردم (البته نتوانستم به جاي بياورم) و اين عمق علاقهام را ميرساند. ميخواهم بگويم كه از روي پوچي و سرگرداني هجرت نكردم و بيگدار به آب نزدم. اين ها را ميگويم تا آيندگان بدانند كه روندگان بيجهت نرفتند بيهدف نبوده اند. من خود چه باشم اين فكر است كه مهم است و اين خط است كه مهم است. آري ما نزديك بين نبوديم نزديكها را نمي ديديم. مگر ميشود سوار بر بال ملائك فقط نزديك را ببيند ولي اين را نيز بگويم كه دوربينها نتوانستند كاري بكنند سوء تفاهم نشود نمي دانم اين جمله را چرا گفتم ولي ميدانم كه به حق گفتم.
خدايا خداگونه شدن چگونه است؟ خدا ميشنوم آري، صداي رسولت را ميشنوم كه ميگويد: در زنجير ماندن شايسته موحدين نيست. بايد از قفس تنگ ماندن گريخت. قفس تنگي كه همه عالم مادي را در برمي گيرد چه قفس تنگي است و چه سراب فريبندهاي است. نبايد ماند بايد شد.
خدايا: صداي حسينت را ميشنوم. در شب قبل از عروج شمعها را خاموش كرد و فرمود: برويد كه فردا روز ماندن نيست. ماندن فقط امشب است. آنان كه ميخواهند بمانند امروز بروند كه فردا روز رفتن است و روز ماندن نيست. فردا روز چيز به دست آوردن نيست.
فردا روز همه چيز از دست دادن است آن ها كه همه چيز ندارند كه بدهند بروند و شهيدان بمانند تا فردايي ديگر پوچي بودن را ارزاني مانندگان كنند و پاكي شدن را برگزينند و چه نيكو گزينشي بود و من آن ديشب ماندم و امروز ميروم. ميروم تا آنچه كه دارم بدهم.
اكنون صداي مهربان تر از مادرها را، دل سوزتر از پدرها را ميشنوم. آن ها به والدينم ميگويند كه چرا به فكر شما نبود. به پدرم ميگويند ناراحتي قلبي داشتي بايد به شما فكر ميكرد به مادرم ميگويند تو داغديده بودي بايد به فكر شما ميبود. بگذار بگويند درست است هر چه ميگويند درست است ولي پدرم و مادرم مرا ميشناسند. ميدانند كه من خاك زير پايشان بودم.
آري، نه پدرم و نه مادرم غمناك نيستند چرا كه غمناكي سزاوار شايستگان نيست. اين زندگي است و زندگي مفهومش همين است. نام يكي از آشنايان را كه در مرگ برادرم براي خانواده ما دايه مهربان تر از مادر بود نمي برم. آري اي آن ها، اي شماها، سر خويش گيريد. پدر و مادرم آزاده اند. آيه: " نقص من الاموال و الانفس والثمرات" آويزه گوششان است. "و مِنهم من قضي نحبه و مِنهم من ينتظر" را ميدانند.
اي دايههاي مهربان تر از مادر سر خويش گيريد آزادگان را وارهيد. ملوس جان خودتان را پرورش دهيد. پروارش دهيد. پروارش كنيد. گوشت! چربي و لَش... آن ها نيز مثل شما خواهند بود. اين رمز خلقت است. ميگوييد نه؟ به پدرم نگاه كنيد. او يك آزاده است و من نيز آزاد شدم.
اصلاً من خود آزاد هستم. برويد جمع كنيد پول، خانه، ماشين، فرش، آبگوشت، قورمه سبزي، مستراح، جمع كنيد و پر كنيد. خود، پر شويد... اما ميدانيد چگونه؟ چه پر بودني خواهيد بود؟ ميدانيد؟ پر بودن داريم تا پر بودن. دريا هم پر ميشود انگشتانه هم پر ميشود.
بدانيد كه شما انگشتانه اي بيش نيستيد. اصلاً شما انگشتانه هم نيستيد. شما خالي هستيد. شما پوچيد شما بيحجميد. آري بخوريد. شب چرههايتان را بخوريد. اصلاً خود بچريد. حرفها را نشخوار كنيد. نشخوار آدمي حرف است. آري سرمست از غرور بمانيد و بمانيد و شما اي تزويريان شما نيز بمانيد من و پدرم خواهيم رفت.
من با رفتنم ميروم و پدرم با ايستادنش. شما هم بمانيد شماهايي كه تا پدربزرگتان به پاناما( جزيره اي در آمريکا که شاه معدوم پس از فرار از ايران به آن جا رفت ) رفت در سوراخها خزيديد. اما روزنهاي را كه كعب الاحبارها بر سوراخهايتان باز نمودند ديديد و پشت خود را از آن روزنه بر آفتاب انقلاب كرديد.
پشتتان گرم شد و آن گاه دستهايتان را نيز گرم كرديد و آن ها نيز گرم شدند و آن گاه خوب كه از سوراخ بيرون خزيديد اول چهار دست و پا بعد نيم خيز. بعد ايستاديد بعد گردن افراختيد و اكنون پا بر خون شهيدان گردن كشي ميكنيد.
(زيد)( اشاره به فرصت طلبان ) البته نامي كه ميگويم فقط يك انتخاب است از ميان (زيدها)، شايد به خاطر اينكه عينيت تزويري ايشان را خود من ديده ام اگر چه ذكر نامش صحيح نيست ولي بايد بگويم بايد بشناسيم. آري (زيد) اي كه تزوير در تو تجلي يافت. نه اصلاً كلمه تجلي مقدس است نه به خاطر اينكه اسم من است. نه، نه تو خيلي پستي، (زيد) تو را ميگويم و توها را تو نماينده چپاول گران و نماينده خون خواران بودي كه در سلك موحدين در آمدي و اكنون نيز هستي تو كجا و شركت در مراسم انقلاب كجا. گم شو. برو لعنت بر آنكس كه ترا بار و پر داد.
اماما رهبرا: تو نيز بر او لعنت فرست. ميدانم كه ميفرستي. شما فرموديد كه من يك موي گودنشينها را بر همه اين كاخ نشينها ترجيح ميدهم. آن هم اگر لياقت اين مقايسه را داشته باشند. آري اماما: تو نيز لعنت فرست. (زيد) گم شو. نه، نه بايست فرار نكن دستهايت را گرفته ام اكنون كه سيل خون شهيدان فرا رسيد ترا به آن ها خواهيم سپرد و آن ها با دستهايشان ترا خفه خواهند كرد آري خون هم دست دارد. نمي داني چرا من ميدانم. خمپاره اين كار را كرده است.
دست و دل و گوش را به هم زده و خوني دست دار ساخته است. ميآيد، بايست، مگريز؛ شهيدان آسوده خاطر باشيد. شاهدان او را نگهداشتهاند و به شما خواهد سپرد. هر چه ميخواهيد با او بكنيد او را بكشيد. نه، نه او را بكشيد زيرا تنها او نيست كه با كشتن تمام شود. او تركيب يافته از شيره جان صياد كوچولو(نام دانش آموزي محروم در روستاي ماهنشان ) در ماهنشان زنجان و حسنعلي در روستاي دردآباد ايران است. او را بكشيد. او را بكشيد. آري دومي صحيح است او را بكشيد و از هم جدايش كنيد. شيره جان صياد كوچولو را به او پس دهيد و مايه درد دل حسنعلي را به او باز گردانيد و آن گاه خفهاش كنيد.
ايده آل است؟ آري مدينه فاضله است؟ بلي. ولي بدانيد كه خواهد شد و من نيز ميآيم كه به اين شدن كمك كنم و شما اي (زيدهاي) مخفي و ناشناخته، (زيد) احمق بود و خود را نشان داد ولي شما به زعم خود زيركيد و ناشناخته و ناآشنا عمل ميكنيد به همين خيال باشيد. شما را هم شناخته ايم منتظر باشيد خواهيم آمد.
تاريخ وسيع است امروز خوش باشيد ولي اين خوشي در تاريخ هميشگي نيست زود خواهد گذشت. آري زود، زود، زود و شما اي بر خون شهيدان تكيه زدهها خوب زير پايتان را نگاه كنيد آري بر خون نشسته ايد اگر مخلصيد مبادا سد خون را بشكنيد بگذاريد پر شود سرريز شود آن گاه آن را باز خواهيم كرد. آري سد خون را باز خواهيم كرد.
مبادا هم اكنون خون را در زمين تشنه رها سازيد زمينِ تشنه، خون ما را خواهد نوشيد و اثري باقي نخواهد گذاشت. شما كه مسئوليد اگر عمل كرديد خوشا بحالتان اگر نه واي به حالتان و اين كسي كه مسئول است عمل كند و نميكند مرا از كار باز نخواهد داشت راهي راه خود را خواهد رفت. زيرا در روزي كه مثقال ذره.... بر روي ميزان خواهد رفت و اقيموا الوزن بالقسط ولا تخسروا الميزان خواهد شد.
مسئول بايد حساب پس دهد آماده باشد. كه دير نيست زود، زود، زود. آري ما ميدانيم همه را ميدانيم. ميدانيم كجاها ميخورند و كجاها ميچاپند.
آري، فكر ميكنيد كه احمقيم؟ فكر ميكنيد كه ساده لوحيم باشد اينگونه فكر كنيد. آري اينگونه فكر كنيد. بسا كه دير نيست كه حساب پس دهيد زود، زود، زود. اگر اين را شما به من ياد داديد و خود عمل نكرديد اشكالي نيست. مخلصين در همان بهشتي كه انبيا وعده داده اند خواهند نشست. تماشايتان خواهند كرد. رهبرم ميفرمود كه: بسا معلم اخلاق كه در انحراف باشد و ديديد كه عدهاي شدند مواظب باشيد كه شما نشويد.
ولاتخسروا الميزان هرگز آن روز را فراموش نميكنم. آري هرگز، آن روزي كه به مقصد دانشگاه به تهران ميرفتم آري، آن روز را ميگويم.يك پريشاني خاطر عجيب به من دست داد از او ميگريختم برخواستم و در اتوبوس سوار بر تاريخ شدم. البته تاريخ تكراري.
به هنگامي كه از پل قره بلاغ ميگذشتم تاريخ مرا نهيبي زد. اي، ميبيني زير پايت را ببين. گفتم: آري، ميبينم. گفت: باز ببين. گفتم: مگر چيست؟ گفت: محل كار توست. خوب، كه چه؟هيچي. اين جا روستاي كوچك است و آنجا مدرسهاي كوچك تر از روستا و آنجا اتاقي كوچك تر از مدرسه و آنجا ميزي كوچكتر از اتاق آري تو آنجا بودي. يادت هست؟ گفتم: آري كه چي؟ گفت: هيچي.
به خاطر بياور گردن فرازيت را بياد آر. آري يكي از مسئولين مدرسه بودي. چه گردن شقي(از اصطلاحات محلي ، به معناي وقار ) داشتي. البته خودم فكر ميكردم كه اينگونه نيستم و شايد اطرافيان نيز اين چنين فكري در مورد من نكرده باشند ولي تاريخ در مورد ما دروغ نمي گويد. آري تاريخ گفت: چه گردن شقي داشتي به حياط كه آمدي گردنت پايينتر ميآمد و به بيرون روستا كه ميآمدي پايينتر. آري ديگر تمام شد تمام فيس و افاده، بلي و نخير. من گفتم: برو، بيا، نيا، بخواب، بدو، چرا دير آمدي، چرا زود رفتي، من گفتم، تو نگفتي، تو نفهميدي. آري همه و همه تمام شد و هيچ نماند.
اكنون از اتوبوس به پايين جاده نگاه كن ديگر هيچ نيست تمام شد تو ديگر در آنجا نيستي ولي آنجا خود هست خيليها را تحمل كرده همه را راضي كرده و خود همچنان هست اين تو بودي كه فريب خوردي و اينك نيز چنين ميگويي: اگر بروم و برگردم يك ترم عقب ميمانم. آري چنين است. من به او گفتم: آري چنين است.
تو فكر مرا از كجا فهميدي؟ گفت: اين كار من است بنشين كه ميخواهيم بالاتر برويم و من نشستم با تاريخ بالا رفتيم. بالاتر، پنجاه سال بالاتر. ديديم مدرسه را كه خراب شده بود و ترم را كه تمام شده بود. جاده را كه اتوبان بود. مدرسه جديد را كه شوفاژ داشت معلمين را كه سرويس رفت و آمد داشتند. آري همه چيز متحول شده بود.
آخر پنجاه سال گذشته بود. آري همه چيز متحول شده بود. ولي نه يك گردن شق باز هم آنجا بود. او كيست؟ او همان تويي. من به او گفتم: او كيست؟ او همان تويي او همان توهاست كه فكر ميكند مدرسه مال اوست. نمي داند كه اكنون نوبت اوست.
پشت ميز امتحان نشسته و امتحان پس ميدهد منتهي با نام رياست و با نام.... چه بگويم؟ تاريخ گفت: محكم بنشين. بالاتر ميرويم رفتيم. صد سال بالاتر هزار سال بالاتر تا نزديكيهاي قيامت رفتيم.
باز همه چيز متحول شده بود. آري باز همه چيز متحول شده بود. الا آن گردن شق و او انسان بود و او انسان ها بود همان هايي كه شيطان (لاغوينهم) را كه گفت اين ها را در نظر گرفته بود. آري آن گردن شق باز هم آنجا بود و من ترسيدم و من لرزيدم صداي شاگرد راننده كه مرا به خود آورد. ديدم ميدان آزادي است. داد زد ميدان آزادي لطفاً پياده شويد. آري تاريخ رفت. فرياد زدم آهاي وايستا. همه نگاهها رو به من شد. مردمي كه در اتوبوس نشسته بودند خنديدند. گفتند: بيچاره ديوانه است. بيچاره موجي شده. نه بابا قرتي است.
چه لباس تميزي دارد جوان بيچاره. كتاب هم در دست دارد. حتماً درس ميخواند درس او را ديوانه كرده آري. در همين حال بود ميخواستم با مشت بر سر شاگرد راننده بزنم و بگويم: چرا تاريخ را فراري دادي؟ چرا فرياد زدي كه او گريخت؟ اما او برگشت تاريخ را ميگويم. برگشت و دست مرا كه بالا رفته بود پايين آورد و دوباره خودش رفت.
ديگر نفس برايم نمانده آنقدر به دنبالش ميدوم ولي از او خبري نيست او رفته است. ميگويم بايست اي تاريخ بايست. اي عمر بايست. فهميدم كه آن پل سراب بود. فهميدم كه يك ترم فريب بود. بايست و مرا تا خدا ببر.
نامه يكي از دوستان شهيد تجلي
به پدر و مادرش كه حاوي گوشهاي از خصوصيات اخلاقي آن شهيد است.
ضمن عرض سلام و آرزوي تندرستي و طول عمر براي شما. شهادت فرزند گران قدرتان را تبريك و تسليت عرض نموده، در اين مدت كه افتخار دوستي با فرزندتان را داشتم چيزي جز خوبي، صداقت و پاكي و تقوا از او ديده نشد. شهيد محمدحسين تجلي انساني فروتن و متواضع بود. به طوري كه با جرأت ميتوان گفت تجليِ فروتني و تواضع در محيط كلاس و خوابگاه بود.
او با آرامش و سكوت و متانت و وقار وارد كلاس ميشد و اغلب در آخر كلاس مينشست و در سر كلاس سرا پا گوش بود و به حرفهاي استادان و ديگر دانشجويان به دقت گوش ميداد. اگر نكتهاي به نظر ميآمد ياد داشت ميكرد و در آخر كلاس با استاد به بحث ميپرداخت او كمتر حرف ميزد و بيشتر در حال فكر بود.
شهيد محمدحسين تجلي از كسي چيزي طلب نمي كرد و اگر كسي چيزي از او طلب ميكرد اگر آن را در دسترس داشت با كمال اخلاص دريغ نمي كرد حتي به آن احتياج هم داشت. شهيد تجلي به معني واقعي كلمه ايثارگر بود.
او خود را در تنگنا قرار ميداد تا ديگران در آسايش باشند. خود را به رنج ميافكند براي آسودگي ديگران. به ياد داريم كه در سال گذشته چون به او دير خوابگاه دادند و همه اطاقهاي خوب خوابگاه پر شده بود او ناچار شد در اطاق 26 خوابگاه سميه ساكن شود كه جاي مناسبي نبود.
بعدها شهيد تجلي با صحبت كردن با سرپرست خوابگاه موافقت او را جلب كرد كه يكي از اطاقهايي را كه در آن آشپزي ميكردند به خوابگاه اختصاص يابد و اطاق 26 را كه ايشان در آن بودند به آشپزخانه تبديل شود.
چون قبلاً در آن اطاق آشپزي شده بود ديوارهاي آن رنگ و رو رفته بود و شهيد تجلي خود بدون اينكه بچههاي ديگر هم اطاقيش خبر داشته باشند يك سطل رنگ خريد و يك روز جمعه كه بچهها به شهرستان رفته بودند خود مشغول رنگ كردن اطاقها شد و بعدها وقتي شنيد كه يكي ديگر از اطاقهاي آنجا وضعيت نامناسب تر از اطاق آن ها را دارد بچههاي آنجا از وضع اطاقشان گله دارند شهيد تجلي اطاقي را كه با پول خود رنگش را خريده بود و خودش نيز يك روز تمام براي رنگ كردنش وقت گذاشته بود به آن ها داد و خود در اطاق سابقش ماند. از اينگونه صفات در شهيد تجلي زياد ديده ميشد و اين فقط يك نمونه بود.
از ديگر خصوصيات شهيد تجلي نظم و انضباط بود. او در دستگاه و محيط خوابگاه همه كارهايش را به موقع انجام ميداد. صبحها زودتر از همه از خواب برمي خواست و مشغول خواندن نماز ميشد.
مواقعي كه شهيد تجلي در خوابگاه بود. نمازِ نمازخوان ها هيچ وقت قضا نمي شد. خلاصه اينكه شهيد تجلي انساني الگو بود. او براي خانواده شما افتخاري بزرگ بود و با شهادت خود افتخاري بزرگ تر آفريد. درود بر پدر و مادري كه چنين فرزندي را در دامن خود پرورده اند. خداوند متعال اجر و ثواب دنيوي و اخروي را نصيبتان خواهد كرد.
والسلام
(مجموعه ورزشي دانشگاه علوم پزشکي وخدمات بهداشتي درماني استان زنجان به نام اين شهيد بزرگوار مزين شده است.)