یادی از شهيدابوالفضل پاكداد
« مسلم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براي ابد درس مقاومت به جهانيان داده است و خدا ميداند كه راه و رسم شهادت كورشدني نيست و اين ملت ها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود و همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان كه در اين قافله نور جان و سر با ختند. خوشا به حال آن هايي كه اين گوهرها را در دامن خود پروراندند.( صحيفه نور، ج 2، ص 239 ) »
آري خوش به حال شهيداني چون شهيد ابوالفضل پاكداد كه چه خوب راه خود را شناخت و خود را به قافله نور رساند و در آخر نيز در اين راه جان و سر خود را اهدا نمود.
ابوالفضل پاكداد در 10 شهريور 1340 در خانوادهاي مذهبي و متوسط الحال در زنجان به دنيا آمد. مادرش ميگويد پس از تولدش در خواب ديدم كه حضرت زهرا3 و امام حسين7 و امام حسن7 درحالي كه درسنين كودكي بودند(حسنين8) به منزل ما آمدند حضرت زهرا3 كودك مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد و به من فرمود كه نام كودك را ابوالفضل بگذاريد و بچه را به من نداد و به امام حسين7 داد.
ابوالفضل تحصيلات ابتدايي را در دبستان خاقاني و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي انوري به پايان برد. در دوره راهنمايي بود كه عكس شاه و تزييناتي را كه براي مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب كرده بودند به همراه دوستانش پاره كرد. به همين دليل پدرش را به شهرباني احضار كردند و خواستار تحويل دادن ابوالفضل به شهرباني شدند كه با اصرار او از دستگيري ابوالفضل صرف نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اكتفا كردند. ابوالفضل از مدرسه اخراج شد و او را در آن سال مردود اعلام كردند. وي دوره متوسطه را در دبيرستان پهلوي (شريعتي فعلي) گذراند. در اين دوره كه با سالهاي آخر حكومت پهلوي مقارن بود با گروههاي مذهبي آشنا شد و با شركت در جلسات مذهبي مختلف در زنجان و تبريز و نيز مطالعه كتب مذهبي به ويژه كتابهاي استاد شهيد مطهري و مرحوم دكتر شريعتي بر آگاهيهاي ديني خود افزود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به مدت سه ماه در دورهاي كه از طرف شهيد محمدعلي رجايي در دوران وزارت آموزش و پرورش براي آموزش و تربيت مربيان پرورشي برگزار شده بود در تبريز شركت كرد. وي چنان به امام1 علاقه داشت كه خود را" آزاد شده خميني;" ميدانست و به اين اعتقادش ميباليد. از اين رو در پي صدور فرمان امام1 مبني بر تشكيل نهضت سوادآموزي به همكاري با نهضت سوادآموزي پرداخت. قبل از شكل گيري سپاه پاسداران حفظ امنيت شهر بر عهده گروههاي ضربت بود و وي فعالانه با اين گروهها همكاري ميكرد.
با شروع غائله كردستان تصميم گرفت به عضويت سپاه پاسداران درآيد. وي در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره اين موضوع بحث و استدلال ميكرد كه اگر تاكنون با قلم و در عرصه فرهنگي مبارزه ميكرديم امروز تكليف فرق ميكند و بايد عملاً وارد مبارزه شويم و در كنار آن به امر تعليم و تربيت نيز ادامه دهيم.
پس از عضويت در سپاه و گذراندن دوره آموزش نظامي به مريوان اعزام شد و در آن جا مسئوليت دفاع از يك تپه را به عهده داشت. در اين مأموريت از ناحيه پا مجروح شد و به زنجان بازگشت.
برادرش آقای جواد پاکداد در اين باره نقل ميكند:
"عصر بود و ما در اطراف او نشسته بوديم و صحبت ميكرديم. چيزي درباره مجروحيتش ابراز نكرد. مادرم پرسيد: « پايت چه شده؟» اما او موضوع صحبت را عوض كرد تا در اين باره مطلبي نگويد. بعدها از دوستانش شنيدم كه پايش مجروح شده بود."
پس از آن در واحد حراست زندانِ سپاهِ زنجان مشغول خدمت شد. در مدت خدمت در زندان با زندانيان سياسي دل سوزانه و ارشادي برخورد ميكرد و اين رفتار باعث علاقه مندي برخي از زندانيان به وي شده بود. برادرش نقل ميكند پس از شهادتش يادداشتهايي ديدم كه در آن ها نوشته بود:" فلاني با اسلحه، فلان زنداني را زد و من با شخص ضارب برخورد كرده به رفتارش اعتراض كردم.(جواد پاکداد) "
ابوالفضل به مطالعه علاقه بسيار داشت و با وجود مشغله زياد هرگاه فراغتي در منزل يا محل كار مييافت به مطالعه ميپرداخت. همچنين يك دستگاه پخش صوت واكمن خريده بود كه در محل كار به سخنرانيهاي علمي و مذهبي گوش ميداد. در اواخر هم بيشتر به تلاوت قرآن گوش ميكرد. در سالهاي اوج فعاليت سازمان مجاهدين خلق ايران در جهت ترور نيروهاي متدين و طرفدار انقلاب به تن كردن لباس سپاه در ملأعام خطر ترور شدن را در بر داشت اما او با اين اعتقاد كه لباس پاسداري كفن اوست و هميشه بايد آن را به تن داشته باشد با لباس پاسداري در بيرون از منزل ظاهر ميشد و اين خطر را به جان ميخريد.(جواد پاکداد) او پيوسته خود را براي شهادت آماده ميكرد. وقتي كه والدينش از عزيمت او به جبهه اظهار ناراحتي ميكردند در پاسخ ميگفت: پدرم مادرم جبهه سفره شهادت است كه به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست به سوي خدا ميروم. خريدارم خداست چرا نروم؟(جواد پاکداد)
ابوالفضل وقتي از مأموريت مريوان برگشت آقاي محجوب- معاون عملياتي سپاه و آقاي خردمند- فرمانده سپاه زنجان- درصدد بودند تا مسئوليت يكي از واحدهاي سپاه را به او واگذار كنند ولي او نپذيرفت. همچنين وقتي به او پيشنهاد شد در دورهاي كه براي آموزش فرماندهي بود شركت كند چون ميدانست كه اين دوره طولاني خواهد بود و مانع شركت او در جبهه ميشود از پذيرش آن خودداري كرد. قبل از عمليات فتح المبين نيز وقتي يك گروهان مستقل از زنجان به جبهه اعزام شد زير بار مسئوليت گروهان نرفت و حتي در مصاحبهاي كه با نيروهاي اعزامي قبل از عمليات ترتيب داده شده بود، شركت نكرد.
ابوالفضل در دومين اعزامش به جبهه به منطقه عملياتي فتح المبين به شوش رفت. قبل از شروع عمليات فتحالمبين، فرماندهان رده بالاي لشكر نجف در جلسهاي تصميم گرفتند با طراحي يك عمليات ايذايي توجه نيروهاي عراقي را از عمليات اصلي منحرف كنند. قرار بر اين شد كه گرداني متشكل از نود و شش نفر به فرماندهي اصغر محمديان و معاون او( ابوالفضل پاكداد) اين مأموريت را در محدوده سايت 4 واقع در جبهه رقابيه ا نجام دهند. از آن جا كه فرماندهان پيشبيني ميكردند كسي از نيروهاي شركت كننده در اين عمليات زنده نميماند شهيد اصغر محمديان و دوستانش تصميم گرفتند اين تعداد را از افراد داوطلب جمع آوري كنند.. از آن جا كه منطقه مذكور بسيار هموار و عاري از هر گونه جان پناه بود نيروها كاملاً در تيررس آتش شديد دشمن قرار ميگرفتند. در جريان عمليات اصغر محمديان فرمانده گردان در اثر اصابت گلوله دوشكا به پا مجروح شد و از ابوالفضل خواست كه هدايت حمله را به عهده بگيرد. گردان مذكور مأموريت خود را با موفقيت به آن جام رساند. اما ابوالفضل پاكداد به علت درگيري شديد و به عمق دشمن نفوذ كردن به اتفاق شهيد گلشني در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. در منطقه اجساد شهداي عمليات حدود 12 روز بر زمين ماند. پس از پايان موفقيت آميز عمليات فتح المبين و عقب نشيني نيروهاي عراقي پيكر او و شهيد جواد گلشني و شهيد مهدي طهماسبي را در آن سوي ميدان مين دشمن يافتند. هميشه ميگفت: « يك پاسدار بيش از يازده ماه زنده نمي ماند(مصطفی بهرامیون (دوست شهيد وجانشين گردان وليعصردرعمليات خيبر) » او خود شاهد صدق اين سخن شد و دقيقاً يازده ماه پس از ورود به سپاه به شهادت رسيد.( مهدوي نژاد (جزيمق)، محسن (دوست شهيد) همكاران او درحراست زندانيان سياسي نقل كرده اند وقتي خبر شهادت وي به زندانيان رسيد آنان نيز گريستند. ابوالفضل به هنگام شهادت بيست و يك ساله بود. پيكر پاکش در گلزار شهداي زنجان پس از تشييع باشکوه در تاريخ 15/1/1361 به خاك سپرده شد.
آخرين وصيتنامه او مفقود شد. ولي يك صفحه از وصيتنامهاي كه در اوايل ورود به سپاه نوشته بود در لابلاي صحيفه سجاديهاش يافته شد.
آقاي حاج مصطفي بهراميون از دوستان صميمي شهيد:
ما چند نفر بوديم كه به اتفاق شهيد جواد پاكداد و شهيد جواد گلشني و شهيد مهدي طهماسبي در نهضت سواد آموزي زنجان فعاليت مي كرديم و شهيد پاكداد در قسمت فرهنگي نهضت مشغول فعاليت بود. پس ازآن وارد سپاه شد و زماني هم در زندان فعاليت داشت. شهيد پاكداد در زندان بر روي عقايد زندانيان سياسي كار مي كرد تا بلكه پس از اصلاح بتواند آن ها را به جبهه ببرد و عاقبت به خيرشان كند. او در آخرين روزهاي عمر خويش از تمامي تعلقات دنيوي دوري گزيده و شهادت را با تمام وجود لمس كرده و يقين پيدا كرده بود كه شهيد مي شود. سر انجام در عمليات فتح المبين پس از رشادت هاي فراوان به شهادت مي رسد. وقتي كه ابوالفضل به شهادت مي رسد پدرش باور نمي كند هرچه قدر به او مي گويند گوشش بدهكار نبوده مي گويد تا مصطفي نيايد باور نمي كنم بالاخره من از جبهه به مرخصي آمده تا مرا ديد گفت: الان باور مي كنم كه ابوالفضل شهيد شده است.