یادی از شهيد ابراهيم اصغري
شمشير عشق بر سر سنگ مزار ماست
ما عاشقيم و كشته شدن افتخار ماست
(سنگ نوشته مزار شهيد ابراهيم اصغري)
(خداي من، اكنون كه به سويت آمدهام و درب ميكوبم و روي سياهم را بر خاك درت ميسايم، مرا به غلامي درگاهت بپذير و بر گردنم طوق بندي بيفكن. نگذار آزاد و رها باشم. مرا به درگاهت پذيرا باش. اي پناه بيپناهان كه شكسته بند دلهاي شكستهاي. اي رازدار بندگان گناهكار، اي عيب پوش ستّار، اي بخشنده غفّار، اي حي قادر متعال و اي يكتاي بيهمتا، تو را به مرغان آسمان، ماهيان درياها، چرندگان دشتها، گياهان باغها، سنگهاي كوهها، ستارگان و ماه و خورشيد، ابر و باد و باران و هر آنچه كه با قدرتت براي درك و عبرت ما آفريدي و برايمان نعمت قرار دادي، قسم ميدهم كه مرا لبيكگوي ذات اقدس خويش قرار ده. اي فرياد رس گناهكاران، و اي توبهپذير عصيان گران، بپذير كه بندهاي حقير و ناچيز و فقيرم.
(بخشی از يادداشتهاي شهيد ابراهيم اصغري)
شهيد ابراهيم اصغري چهارمين فرزند خانواده خود بود. او در يكي از ظهرهاي بهاري سال 1336 كه صداي دل نواز اذان ميپيچيد به دنيا آمد. سه ساله بود كه برادر بزرگش از دنيا رفت و او تنها پسر خانواده شد. در سال 1343 وارد دبستان خاقاني زنجان گرديد. خواهرش در اين باره چنين تعريف ميكند: « برادرم ابراهيم همان روز اول كه از مدرسه برگشت، كنارم نشست و از آنجا و دوستاني كه پيدا كرده بود، صحبت كرد. دفتر مشقش را از كيف بيرون آورد و گفت: آقا معلم گفته بايد اينها را بنويسي. دفترش را به طرف من گرفت. با تعجب گفتم من كه بلد نيستم (پدرم نگذاشته بود به مدرسه بروم. آن وقتها وضع طور ديگري بود دخترها كمتر به مدرسه ميرفتند) گفت: بايد بنويسي وگر نه مدرسه نمي روم. مجبور شدم شبيه آن چيزي را كه برايش سرمشق داده بودند بنويسم و هر روز همين برنامه بود ولي كمكم نوشتن ياد گرفتم و من هم پا به پايش مينوشتم و ميخواندم. خودش هم درسش خيلي خوب بود. هميشه بيست ميگرفت» دوران دبيرستان را در اميركبير در سال 1349 شروع كرد. آن گاه وارد دانشسراي مقدماتي زنجان گرديد و در خرداد ماه سال 1354 فارغ التحصيل شد. شهيد اصغري به خاطر كفالت از پدر، در نوزدهم بهمن ماه سال 1355 كارت معافيت از خدمت خود را گرفت.
فعاليتهاي سياسي شهيد
او كه هنوز نوجواني بيش نيست و ميبايد چون دوستانش مشغول دوران خاص خودش باشد در عالمي ديگر سير ميكند و با شعرهاي مقاومت فلسطين روح ملول خود را تسكين ميدهد:
به يادهايي كه تا جاودان ادامه دارد
به خاك خونين كفر قاسم و دير ياسين
هنوز سه سال به پيروزي انقلاب مانده بود اما در درون او انقلابي ديگر است. او شاه و رژيم شاهنشاهي را به خوبي ميشناسد و زماني هم كه در دانشسرا مشغول تحصيل بوده، پرده از اين ماجرا برميدارد و به اعمال پليد پهلوي اعتراض مينمايد. خود شهيد در اين زمينه در يادداشتهايش چنين مينويسد: « ظهر يكي از روزهاي پاييزي كه از دانشسرا بيرون آمدم، از لحظه خارج شدن احساس عجيبي داشتم. نگران بودم، يك ماه و نيم پيش، تعدادي از بچههاي خوابگاه را برده بودند براي سين جين و اذيتشان كرده بودند.
به اولين چهارراه (سعدي) كه رسيدم، ريو طوسي رنگ ضداطلاعات توجهم را جلب كرد. از دَم دانشسرا با من بود گاهي جلو ميزد گاهي عقب ميماند. با حرفهايي كه از بچهها شنيده، تجربهاي كه از حرف آن ها كسب كرده بودم، ماشين را زير نظر گرفتم. براي اينكه حدسم تبديل به يقين شود به راه مستقيم ادامه دادم. بين راه يك باره به خيابان فرعي رفتم. حدسم درست بود، ماشين هم پشت سرم پيچيد. خونسرد به طرف سبزه ميدان و بازار روان شدم. قيصريه طبق معمول شلوغ بود خودم را به جمعيت زده با شتاب به طرف مغازهيمان رفتم. بين راه يكي از بچهها را ديدم كتابها و دفترچهام را به او تحويل دادم و با چند كلمه حاليش كردم كه اگر تا ساعت ده شب به دانشسرا نيامدم به خانه مان اطلاع دهد. به طرف خيابان برگشتم نمي خواستم افرادي كه تعقيبم ميكردند مغازهیمان را بشناسند. در چهارراه پهلوي(میدان انقلاب کنونی) همان ماشين را ديدم كه كنار خيابان پارك شده بود. قدم هايم را به طرف خيابان سعدي تندتر كردم كه يك نفر از پشت صدايم زد و گفت با من بيا. سوار ماشينم كردند و به ادارهاي كه جلوي بيمارستان شفيعيه قرار دارد بردند از لاي در نيمه باز، هلم دادند داخل، بلافاصله بعد از وارد شدن در راهروي تاريك آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد. بعد از يك ربع ساعت، مرا به اتاقي انداختند و در را قفل كردند. به نظرم ديگر عصر شده بود. صداي قفل در بلند شد. ولي دوباره بسته شد. هنوز چشمهايم بسته بود و نميدانستم چه خبر است بيش از بيست بار اين كار تكرار شد. براي من كه از لحاظ روحي بيتجربه بودم، خيلي سخت بود. خلاصه شب گرسنه خوابيدم. هنوز يك ساعت نگذشته بود كه ضربه محكمي به زانويم خورد. درد در سراسر بدنم پيچيد چشمانم را باز كردند ديدم يك مرد سياه چرده با موهاي مجعد دستش را به كمر زده، مرا نگاه ميكند گفت: بلند شو. وقتي بلند شدم يك كشيده محكم به صورتم زد. گريهام گرفته بود. گفت: دنبالم بيا. لنگ لنگان دنبالش رفتم. هلم داد داخل اتاق. براي هر كدام جواب مساعد دادم. مرد گفت: زير اظهارات خودت را امضا كن. همين كار را كردم. گفت: همراه من بيا و مرا به اتاق ديگري برد.»
مادر شهيد در اين زمينه ميگويد: « نميدانم چه نوشته بود كه افراد شاه دستگيرش كرده، كتكش زده بودند. وقتي شب جمعه آمد ديدم حالتش عادي نيست ولي چيزي نپرسيدم. خودش گفت: مادر وقتي فوتبال بازي ميكردم زمين خوردم و زانويم زخمي شد. يك چيزي بده به زانويم بزنم تا دردش ساكت شود. با پارچه بسته بود وقتي باز كرد ديدم زخمش عميق است. من هم باور كردم كه در فوتبال زخمي شده، تا اينكه بعد از انقلاب گفت ما را دستگير كرده بودند در حالي كه دستمان بسته بود، كتكمان زدند. بعد گفتند: اگر از اين ماجرا يك كلمه به كسي بگوييد عاقبت بدي پيدا ميكنيد.
شهيد ابراهيم اصغري زماني هم كه در روستاها خدمت ميكرد تحت تعقيب بود. به طوري كه ساواك به روستا آمده بود تا او را دستگير كند كه توسط شاگردانش آگاه شد و شبانه از روستا گريخت و بين تخته سنگهاي كوهستان پنهان شد. مأمورها نااميد از يافتنش برگشتند ابراهيم باز هم به روستا بازگشت. چندين بار توسط آن ها دستگير شد و مورد بازپرسي و شكنجه قرار گرفت.»
شهيد ابراهيم اصغري كه خود زجر كشيده و آگاه به اعمال پليد رژيم شاهنشاهي بود در راهپيماييها به صورت فعالانه شركت کرده و در اين مورد از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. خواهر شهيد در اين زمينه چنين ميگويد: « مردم داشتند مجسمه شاه را در چهارراه پايين ميآوردند. افراد گارد شاه بالاي پشت بام مسجد احمديه رفته بودند و مردمي را كه به كوچهها فرار ميكردند با گلوله ميزدند. خانه ما پشت مسجد بود. ابراهيم در خانه را باز گذاشته بود. عبدالحسين جليل خاني همان موقع تير خورده بود. ابراهيم او را آورد خانه جلوي در خانه خون آلود شده بود. ما جرأت نكرديم جلوي او را بگيريم. ميگفت: مردم جان ميدهند من اين كار كوچك را نكنم. جليل خاني شهيد شده(در تاریخ 17/8/57) و جنازهاش خانه ما بود، ابراهيم با دستهاي خوني به سر و رويش ميزد و گريه ميكرد.
در سنگر تعليم و تربيت
شهيد اصغري در مورخه 26/10/56 در آموزش و پرورش زنجان به صورت قطعي استخدام گرديد و مدت دو سال در روستاي طارم و سر دهات شيخ تدريس ميكرد. سال پنجاه و شش در آزمون دانشگاه تهران در رشته حقوق پذيرفته شد. چون مادرش تاب دوريش را نداشت از ادامه تحصيل در تهران چشم پوشيد. در سالي ديگر در مجتمع آموزش عالي دهخداي قزوين در رشته ادبيات فارسي پذيرفته و مشغول به تحصيل گرديد.
فعاليتهاي ورزشي شهيد
ابراهيم به ورزش علاقه فراواني داشت و در تيم باشگاهي رشتههای: هاكي، كوهنوردي، كاراته، بسكتبال، هندبال فعاليت ميكرد و دروازه بان تيم فوتبال بسيج زنجان بود.
حضور در جبهههاي جنگ
معلم شهيد ابراهيم اصغري پس از پيروزي انقلاب كار خود يعني تدريس و تحصيل را موقتاً تعطيل كرد و در مناطق عملياتي كردستان و بعدها در جبهههاي جنگ ايران و عراق حضور يافت.
براي شناخت بيشتر و بهتر شهيد نستوه به سراغ هم رزمان آن هايي كه با او از نزديك در عملياتها بودند ميپردازيم.
جلال قرباني: ايشان در عمليات خيبر به عنوان آر پي جي زن در گردان ابوذر، لشكر 17 علي بن ابيطالب7 حضور داشت. شهيد از ايمان، شجاعت، دقت در وظايف و مأموريتهاي محوله برخوردار بود.
پس از عمليات خيبر مدام در لشكرهاي 17 علي بن ابيطالب7 و 31 عاشورا در واحد اطلاعات منشأ خدمات و حماسه آفرينيهاي گمنامانه شد.
امير كلاميفرد: شهيد ابراهيم اصغري را از زماني كه در رشته فوتبال از سال 1355 فعاليت ميكرد ميشناختم. ولي آشنايي كاملتر در مناطق جنگي جنوب در عمليات بدر بود كه مدتي را در كنار هم سپري كرديم. ايشان با كمال اخلاص در خدمت نظام و عاشق انقلاب بود و در مراسم با صحبتهاي خود ديگران را راهنمايي ميكرد. او داراي صداي خوشي بود و برخي از ادعيه را در مراسم ميخواند. اهل راز و نياز با خداي خود بود و اين شور و حال را در شبهاي ظلماني و تاريك مناطق جنگي در اداي نماز شب به خوبي بروز ميداد. هر چند كه بسيار سعي ميكرد در خلوت انجام پذيرد. به خاطر دارم در عمليات بدر از ناحيه زير ابرو مجروح گرديد و حاضر به ترك خط مقدم نبود. با توجه به آلودگي منطقه جراحت وي برايشان مشكل ساز شد به طوري كه زخم عفوني شده و صورت وي متورم شد. ولي باز حاضر به بازگشت نبود با اين حال اين جانب به كمك ساير دوستان به اجبار وي را وادار به بازگشت نموديم.
عباس راشاد: آشنايي اوليه با شهيد ابراهيم اصغري در عرصه ورزش بود. من عضو تيم بسكتبال و ابراهيم عضو تيم هندبال بود. بعضي مواقع شهيد اصغري با ما بسكتبال بازي ميكرد. تا اينكه در اولين حضور در جبهه متوجه شدم كه ايشان يكي از عناصر اطلاعاتي كارآمد لشكر است. قبل از عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 و كربلاي 5 نيروهاي گردان ولي عصر(عج) بخشي از تمرينات عبور از رودخانه اروند را با نيروهاي اطلاعاتي انجام ميدادند. ابراهيم اكثر مواقع با گردان ما كار ميكرد و تجربيات خود را در اختيار رزمندگان گردان ميگذاشت. آدم ساكت، جدي و متفكري بود. صداي بسيار خوبي داشت و براي بچهها اشعار شعراي بزرگ مانند حافظ و مولوي را با صداي خوبي ميخواند: « كجاييد اي شهيدان خدايي بلاجويان دشت كربلايي.....»
قد متوسط و اندام ورزيدهاي داشت. قبل از عمليات كربلاي 4 و 5 مفصل در مورد نحوه عمليات و شكستن خطوط دفاعي دشمن صحبت كرديم. چهرهاش قبل از عمليات كربلاي 5 بسيار آرام و دوست داشتني بود. نگراني بسيار زيادي از خطوط مستحكم عراقي در منطقه شلمچه داشت. اولين شهيد ما نيز در عمليات كربلاي 5 شهيد ابراهيم اصغري بود.
علي سودي: از شهيد ابراهيم اصغری خاطره ماندگاري كه در ذهن بچههای جبهه نقش بسته خواندن مناجات حضرت علي7 در مسجد كوفه معروف به « مولاي يا مولاي» ميباشد كه قبل از عمليات كربلاي 4 و 5 در نخلستان هاي كنار رود كارون ميپيچيد و حالت سوز و گداز دروني و بيغل و غش او ميتراويد.
غروب شب عمليات كربلاي 5 بود بچهها در سنگر مشغول بستن تجهيزات و مهمات و پوشيدن لباسهاي غواصي بودند. موقع اذان كه شد همه وضو گرفته به نيت آخرين نماز عمرشان مشغول نماز شدند. (خودتان را جاي آن ها بگذاريد كه آخرين نماز عمرتان را چگونه ميخوانيد؟) صداي گريه و مناجات بالا بود... من توجهم جلب شد به شهيد ابراهيم اصغري كه بعد از نمازش به يك سجده طولاني رفته بود و آرام با خداي خودش نجوا ميكرد. سر از سجده که برداشت يك نگاه عميق و معني داري كرد به صورت بچهها خصوصاً به صورت شهيد اصغر نقدي و بچههايي كه اطرافش بودند از نگاهش ميشد فهميد كه تو دلش چي خطور ميكرد؟ اينكه چند لحظه بعد همين بچهها اکثرشان شهيد خواهند شد. نگاهمان كه به هم گره خورد تو دلم گفتم بابا رفتني خودتي! با اطراف چكار داري همين طور هم شد. فردا صبح ابراهـيم با قافله شهدا گلچين شد و پيش خدا « يرزقون» بودند. ما جا ماندهها با يك دنيا حسرت چشم به جنازه شهداي پرواز كرده دوخته انگشت حيرت و حسرت ميگزيديم.
شهيد عباس محمدي(در تاریخ 15/5/66 به شهادت رسید): از شب شنبه عزاداري ماه محرم را شروع كرديم هر شب ابراهيم و منصور نوحه ميخواندند... يك تيم براي آموزش غواصي به جزيره رفتند. مسئوليت اين عده به عهده ابراهيم بود... صبح روز چهارشنبه سوم دي ماه نماز صبح و زيارت عاشورا توسط ابراهيم با شور و حال فراوان خوانده شد. بسياري از برادران به شدت گريه ميكردند. براي عدهاي يقين شده بود به زودي به معبود خود خواهند پيوست... شنيدم كه ابراهيم شهيد شده است پاهايم سست شده و گيج شده بودم... در شهر خودمان كه بوديم هر هفته با او به دعاي كميل و نماز جمعه و هر روز براي نماز جماعت به مسجد سيد ميرفتيم. بيشتر شبها مخصوصاً بعد از دعاي كميل و دعاي توسل بر سر مزار شهدا ميرفتيم... آن هايي كه در عمليات بدر بودند به ياد دارند ابراهيم چقدر از خود شجاعت و استقامت نشان داده بود! بعد از اينكه زخمي ميشود و ميخواهند او را عقب بفرستند، نميرود تا اين كه جسم بيحالش را پشت جبهه منتقل ميكنند و تا هنگام شهادتش بيشتر ما نميدانستيم كه چشم راستش را از دست داده است چشم راستش نميبيند و به ياد دارند كه در عمليات والفجر هشت بعد از اين كه غواصها را به ساحل دشمن ميرسانده زخمي ميشود در حالي كه رمقي بر تن نداشته تا برود باز به آب ميافتد چراغ قوه در دست ميگيرد و در مقابل ديد و تير دشمن قايقها را به ساحل دشمن هدايت ميكند. صبح آن روز او را در حالي به عقب ميفرستند كه از حال رفته بود. وقتي به بيمارستان ميرسد بعد از چند ساعت از آنجا فرار ميكند و دوباره به خط برميگردد.
اسرافيل محمدي (شوهر خواهر شهيد): او فردي قانع بود و دستگيري از مستمندان را به صورت ناشناس انجام ميداد شجاع و جسور بود و اديبي كه مطالعات زيادي داشت. به طوري كه از دست نوشتههاي وي برمي آيد داستان نويس، نمايشنامه نويس، شاعر و علاقهمند به شعر نو، نقاش، كاريكاتوريست و همچنين مداح اهل بيت عصمت و طهارت بود. در پايگاه 25 قاسميه دعاي توسل ميخواند و در مسجد احمديه نيز بعضي مواقع در ماه محرم نوحهسرايي ميكرد. ايشان در عمليات بدر از ناحيه يك چشم زخمي و پس از بستري شدن در بيمارستان امام رضاي مشهد به زنجان بازگشت و بينايي يك چشم را از دست داده بود ولي تا روز شهادت حتي دوستان نزديك هم نفهميده بودند كه ايشان نابينا ميباشد حتي پدر و مادرش نيز نمي دانستند.
سينماي عراقيها( برگرفته از کتاب قطعهای از بهشت نوشته محمدرضا خانی)
يك هفته اي به عمليات كربلاي 4 مانده بود. روزي با شهيد ابراهيم اصغري نشسته بودم(جواد محمدی همرزم شهید). خاطره شيريني را برايم نقل ميكرد. ميگفت: سه چهار هفته پيش رفته بودم شناسايي. شب بود و هوا تاريك. وارد رود خانه اروند شده و بر خلاف جريان آب شنا كردم. وقتي كه روبروي كارخانه پتروشيمي عراق- نزديك بصره رسيدم هوس كردم سري هم به كارخانه و اطراف آن زده و سر و گوشي آب بدهم. لذا از آب خارج شدم مين هايم را در جاي مناسبي پنهان كردم. تا پاسي از شب همه جاي كارخانه را حسابي گشتم. اما بايد پيش از روشن شدن هوا و شروع جذر آب بر مي گشتم كه يك دفعه با گشتي هاي عراقي روبرو شدم. اگر گير مي افتادم كارم تمام بود و عمليات هم لو مي رفت فوري خزيدم به زير يكي از خود رو هاي پارك شده و خودم را پنهان كردم. منتظر بودم كه گشتي ها منطقه را ترك كنند ولي انگار دست بردار نبودند و قصد اتراق داشتند ماندند و ماندند تا بالاخره هوا كاملاً روشن شد ديگر نمي شد برگشت. دوباره مجبور شدم به پتروشيمي برگردم. حالا بايد جاي خلوت و مطمئني را براي پنهان شدن پيدا مي كردم. رفتم سراغ يكي از دودكش هاي بزرگ كارخانه گرفتم خوابيدم تا بالا آمدن كامل آب چند ساعتي طول مي كشيد. گفتم بگذار باز گشتي در اطراف و داخل كارخانه بزنم لذا سري به سينماي كارخانه زدم. عراقي ها مشغول تماشاي فيلم بودند. از سالن غذا خوريشان هم ديدن كردم! تا اين كه بالاخره آب كاملاً بالا آمد و من به آب زدم. وقتي كه به موقعيت خودمان برگشتم همه متعجّب بودند.
لحظــه وصال
شبِ عملياتِ كربلاي پنج كنار درياچه نشسته بود و بچههاي غواصي را كه وارد آب ميشدند استتار ميكرد. از گِلهاي كنار آب به كلاه غواصي آن ها ميماليد. همه بچهها داخل آب شدند. هنگام شب ابراهيم مسئول هدايت گردان بود. در آب بوديم كه ابراهيم از كنار ستون حركت كرد از همه بچهها گذشت و در سر ستون قرار گرفت. در ستون وسطِ آب گرفتگي در حال حركت بود. نور ضعيف ماه هر از گاهي از ميان ابرها بر درياچه ميتابيد. وقتي اولين نور در آسمان شلمچه روشن شد تيرهاي رسام كمين دشمن به طرف ستون غواصان گردان ولي عصر(عج) رديف شد. لحظاتي بعد كه عمليات كربلاي 5 در آن طرف آب گرفتگي آغاز شد و نداي يا زهرا3 در دشت شلمچه پيچيد ابراهيم بر اثر اصابت تركش بر سر، در داخل « آبهاي گرفته» به ملكوتيان پيوست.
آثار مكتوب شهيد
شهيد ابراهيم اصغري كه نويسنده توانايي بود آثاري از خود بر جاي گذاشت كه بيانگر آرمان ها، مناجات، راز و نياز و آفاق عميق ديد او ميباشد. دست نوشتههاي ايشان شامل سه دفتر كوچك و چند برگ پراكنده به انضمام وصيتنامه و مقالههاي او ميباشد كه به صورت كتابي به نام « زير غبار خاطره» توسط خانم مريم تاراسي تحقيق و تدوين شده كه بيشتر مربوط به روزهاي جنگ است. همچنين كتابي ديگر با نام « شاعرانههاي ناتمام» توسط موسسه فرهنگي دريادلان به چاپ رسيده كه مجموعه اشعار شهيد ميباشد و بيشتر به دهه پنجاه برميگردد.
نمونههايي از شعرهاي ناتمام:
در گوشه خود كه به اندازه يك تنهايي است
به شمعهاي تولد تنهايي خودم مينگرم
و هر آن در انتظار باد
و چشم به روز ني
كه ستارهام از آن ديده ميشود
دوخته ام
كه شمعهاي تولدم را خاموش نمايد
و با صداي خود
سمفوني تولد را
با صداي تركش شيشههاي تنهايي ام
بنوازد
و اپراي تولدم را
در باغهاي قهوه اي
و با باغبان هاي سرخ
و با كشش عضلات پردهها
اجرا كند
و آنجا شايد تنها صداي هوهوي باد
تولدم را گرامي بدارد....
يادداشتهاي شهيد
سوم آذر شصت و سه: چند روز است كه كارمان را به صورت جدي شروع كردهايم و در نزديك ترين خط با دشمن هستيم... پروردگارا رحم كن. بار گناه كمرم را شكسته است حتي تا آنجا كه خجالت ميكشم از درياي بيكران رحمتت آمرزش بخواهم. دوستان و ياران همه رفتند و ميروند. من هنوز گناه روي گناه ميگذارم....
يازدهم بهمن ماه شصت و چهار: چند روز ديگر عمليات(عمليات والفجر 8 كه در اين عمليات ابراهيم مسئول يكي از تيمهاي شناسايي بود) شروع ميشود. از خيلي وقت پيش تدارك اين لحظه شده است... اكنون در موقعيتي هستيم كه گردان هاي خط شكن- گردان علي اصغر7و گردان سيدالشهدا7آموزش ميبينند و ما هم در كنار آن ها هستيم. لباس غواصي ميپوشند و شبها تمرين ميكنند. كاش ميدانستم كدام يك شهيد ميشود تا دستش را بگيرم و از او بخواهم كه مرا هم شفاعت كند.
يكم ديماه شصت و پنج: اين لباس رزم كه اكنون بر تن ماست به خون آغشته خواهد شد... خدايا نوشتن بر روي كاغذ را وسيلهاي براي قرب به تو يافتهام. چون صفحه است مثل دل معصومين و من معصوميت را دوست دارم.
وصيتنامه شهيد ابراهيم اصغري
بسم الله القاسم الجبارين
به نام آنكه هستي بخش جان ها وهادي انسان هاست. ارحم الرحمين كه انبيا و اوليا و شهدا را اسوه بشر قرار داد و به وسيله آن ها مشعل فروزان هدايت را بر افروخت. سلام بر مهدي(عج) آنكه انتظارش اعتراضي است بر هر چه ظلم و جور و استكبار و بيعدالتي است.
درود بر قلب تپنده ستمديدگان زمين بت شكن عصر و ناجي دهر امام امت، خميني كبير و تحيت و تهنيت بيكران به شهدا و خانوادههاي گران قدرشان كه با مقاومت خود و صبر زينب گونهشان، اميد دشمنان را تبديل به يأس كردند.
من سرباز حقير امام زمان ابراهيم اصغري با آگاهي كامل اين راه را كه ثمره هزاران گل نورسته پرپر شده انقلاب اسلامي است انتخاب كردهام و ميدانم كه اين راه سختي و شكنجه و معلوليت و شهادت و اسارت دارد. من از صلب مرداني متولد شدهام كه قرنها ميگفتند: حسين جان اگر در كربلا بوديم نميگذاشتيم دست نامحرمان به خيام اطفال مظلومت برسد و من هم در ادامه راه آن ها به لبيك گويان پيوستهام. اگر چه دير بيدار شدهام اگر چه براي يافتن آب حيات به خيلي درها كوبيدهام. سرانجام آن دري را كه بايد اول ميزدم يافتم و اكنون هرگز اين آستانه را رها نخواهم كرد.
امت مقاوم اسلام بدانيد و آگاه باشيد كه اگر همگي حول محور رهبري واحد اسلامي جمع شويد هيچ قدرتي نمي تواند در بنيان مرصوصتان رخنه نمايد. با اسلحه ايمان و اتكا به حبل الله المتين دست منافقين دورويان آن هايي كه چوب لاي چرخ انقلاب ميگذارند و آن هايي كه حرمين شرفين و عتبات عاليات و قدس عزيز را غصب كردهاند و بر فراز ويرانههاي ديرياسين، كفر قاسم، صبرا و شتيلا و هويزه و خرمشهر و قصر شيرين عربدهكشي ميكنند و سند اسارت امت اسلام را امضا مينمايند قطع بنماييد و به عصرها و نسلها بفهمانيد كه ما وارثان خون سيدالشهدا و ياران باوفايش هستيم. هر چند در كربلا نبودهايم هر روزمان را عاشورا و هر زمين مان را كربلا كردهايم و در اين محرمها هيچ چيزي غير از منافع اسلام برايمان ارزش ندارد.
و اماما كاش ميشد در عشق تو هزاران بار ميكشتندم قطعه قطعهام ميكردند و تكههاي تنم را ميسوزاندند و خاكسترم را به باد ميدادند و باز زنده ميشدم و باز...
خميني جان، جان جانانم روح و روانم مگر نعمتي بالاتر از وجود سرا پا مهربانيت هست؟ بگو تا همه از پير و جوان و مرد و زن كفنپوش شويم و غسل شهادت را تو يادمان دادهاي.
از آبهاي اقيانوس عشقت بگيريم و زمين را بر مهدي(عج) فرشي گلگون تدارك ببينيم.
آمديم تا جان ببازيم دست چيست
مرد كه از سيلي بترسد مرد نيست
و اما پدرجان و مادرجان كه قدر تمام دنيا دوستتان دارم و هيچ گاه چهرههاي مهربان و خداييتان از نظرم محو نمي شود. من فرزند خوبي براي شما نبودم و نتوانستم در پيري عصاي دستتان باشم ولي يادتان باشد كه شما مرا اين گونه در دامان پرمعنويت خود پرورش داديد. شما سيدالشهدا(ع) را براي من اولين بار شناسانديد. در مرگ من ناراحت نباشيد اگر گريه ميكنيد براي علي اكبر حسين(ع) گريه كنيد. من خيلي به روضه سيدالشهدا و يارانش علاقه دارم مجلس روضه را فراموش نكنيد. ما با همين مجالس زنده هستيم. اسوه مقاومت و صبر باشيد. آنچنان كه صبر از دست شما به تنگ آيد. كاري نكنيد كه خداي نخواسته دشمن اسلام شاد شود. چون كوهي استوار از جاي نجنبيد. انشاءا... ديدارمان در جوار سيدالشهدا(ع).
خواهرانم اسوه تقوا و عفت و حجاب باشيد.
من دوست ندارم در مرگم شيون و زاري كنيد. بلكه راه ما و شهيدان را به فرزندانتان بياموزيد از تجمل دست برداريد و بدانيد كه هيچ كس چيزي از اين دنيا نمي برد. همه فاني هستند. به هم ديگر مهربان باشيد. هم ديگر را به تقوا، نظم، عفت و حجاب، راهنمايي كنيد. از خانوادههاي ضد انقلاب دوري كنيد و با آن ها معاشرت ننماييد. آن ها را طرد كنيد شايد از اعمال زشت پشيمان شوند.
و اما دوستانم نميدانم برايتان چگونه بودهام؟ ولي هميشه دوستتان داشته ام.
و اما برادرم عباس(شهيد عباس محمدي در تاريخ 15/5/66 به درجه شهادت نايل گرديد.) ميداني كه مهرت در دلم مالامال است. بعد از من پدر و مادرم را فراموش نكن. آن ها مرا در تو خواهند جست. به آن ها دلداري بده. خداوند به شما جزاي خير دهد. اين زيباترين لحظه زندگي من است زيرا پنج ساعت مانده است كه يا به معشوقم بپيوندم و يا حسرت عاشقان را بخورم. در پايان از همه حلاليت ميخواهم. زشتيها و بديها را به بزرگي خود و به خاطر شهدا ببخشيد. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار.
بنده حقير، ابراهيم اصغري- تاريخ 20/11/1364