تعبیر خواب رزمنده هشت سال دفاع مقدس درباره شهدای مدافع وطن زنجانی

عباس لشگری بسیجی جانباز در خاطره ای از شهدای مدافع وطن می گوید: وقت رفتن به تشیع جنازه شد. ماشین را برداشته و به سوی مزار شهدای پایین رفتم. ماشین را گوشه ای پارک کرده و به سمت سبزه میدان راه افتادم. همه خیابان های منتهی به سبزه میدان را بسته بودند. مسیر طولانی بود و پیاده روی با یک پای مصنوعی ، برایم خیلی سخت بود.

 

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، عباس لشگری بسیجی جانباز در خاطره ای از شهدای مدافع وطن چنین می نگارد؛

 

مهمان شهیدم

 

بسم رب الشّهداء و الصّدیقین

 

قرار بود روز چهارشنبه ۲۸ خرداد ماه ۱۴۰۴ پیکر پنج شهید پاسداری که در حملات هوایی رژیم متجاوز اسرائیل به شهرهای زنجان و ایجرود به درجه والای شهادت رسیده بودند، تشییع شود.

 

برای اینکه آماده و سرحال باشم، شب زود خوابیدم. در خواب دیدم که زنگ خانه به صدا در آمد. بلند شده و درب خانه را باز کردم . جوان بسیار خوش سیمایی پشت در بود که هیچگونه آشنایی قبلی با او نداشتم.

 

جوان ، سلام داد و وارد خانه شد. بدون اینکه حرفی بزند، رفت کنار تختخواب و روتختی را کنار زد و روی تخت دراز کشید و بلافاصله هم به خواب شیرینی فرو رفت.

 

نه نامش را می دانستم و نه شناختی از او داشتم. چندبار خواستم بیدارش کنم و اسم و نشانش را بپرسم ؛ اما هربار با دیدن صورت نورانی و معصومش منصرف شدم.

 

همانطور بالای سرش ایستادم و فقط نگاهش کردم تا اینکه صبح دمید و از خواب بیدار شد. بلند شد و باهام روبوسی کرد و گفت : دوستانم منتظر هستند و باید سریع بروم!

پرسیدم: کدام دوستانت؟

گفت: از پنجره بیرون را نگاه کنی، آنها را می بینی.

از پنجره بیرون را نگاه کردم، چهار نفر پایین ساختمان ، مشغول جمع آوری وسایل و لوازم سفر بودند.

از جوان پرسیدم : کجا دارید میرید؟

لبخندی زد و گفت: داریم به راه دوری می رویم. برایمان دعا کن...!

 

از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. نمازم را خواندم. ولی رویایی که دیده بودم حسابی فکرم را مشغول کرده بود. مدام از خود می پرسیدم ، این جوان چه کسی بود؟ برای چه به خانه‌ی من آمده بود؟ اصلأ چرا اسمش را نگفت و هیچ نشانی از خودش نداد؟ خلاصه هرچه به ذهنم فشار آوردم تا شاید او را بشناسم ؛ نتیجه ای نداد.

 

وقت رفتن به تشیع جنازه شد. ماشین را برداشته و به سوی مزار شهدای پایین رفتم. ماشین را گوشه ای پارک کرده و به سمت سبزه میدان راه افتادم. همه خیابان های منتهی به سبزه میدان را بسته بودند. مسیر طولانی بود و پیاده روی با یک پای مصنوعی ، برایم خیلی سخت بود.

 

موتورسواری از کنارم عبور می کرد. صدایش کرده و ازش خواستم تا مرا هم تا سبزه میدان برساند. او هم قبول کرد.

همین که سوار موتور شدم، پرسید: حاجی! جانباز هستی؟

گفتم : بله!

گفت : ما مدیون شما هستیم. هر کجا خواستی بروی، با کمال میل می رسانم.

تشکر کردم و حرکت کرد.

 

تمام مسیر ذهنم درگیر خواب شب گذشته و آن جوان خوش سیما بود و فقط به او فکر می کردم. دلم می خواست معنا و تعبیر آن خواب را بدانم ؛ به سبزه میدان رسیده و از موتور پیاده و تشکر گرمی از موتورسوار کردم.

 

جمعیت زیادی برای تشیع شهدا آمده بودند. چند قدمی به سمت مسجد سیّد رفتم. یکدفعه ، عکس بزرگ همان جوان زیبا و نورانی را که شب به خوابم آمده بود را روی پلاکاردی دیدم. انگار داشت مستقیم به من نگاه می کرد!

 

بقدری شوکه شدم که سرجام خشکم زد. بی اختیار، اشک از چشمانم جاری شد و گریه کنان به سمت عکس رفتم. نام و فامیل زیبایش ، شهید دلاور امیرخانی بود. او ، یکی از پنج شهید والامقامی بود که مردم شهیدپرور زنجان ، برای بدرقه پیکر مطهرشان به خیابان‌ آمده بودند.

 

تازه متوجه شدم، دوستان همسفرش، همان چهار شهید دیگری بودند که آنها را در خواب و در حال جمع آوری وسایل سفر دیده بودم.

 

با یافتن معنا و تعبیر خوابم ، بقدری حالم دگرگون شد که دیگه نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. تا پایان مراسم ، فقط اشک ریختم و همراه مردم ، شعار دادم و خداوند متعال را به خاطر لطف و عنایتی که به من نموده و شهید والامقامی را مهمان خانه ام کرده بود ، سپاس گفتم...

 

 بسیجی جانباز عباس لشگری

 

روحشان شاد و نامشان جاوید

 

 ای كشتگان عشق برايم دعا كنيد

يعنی نمی شود كه مرا هم صدا كنيد؟

اين دستهای خسته و خالی دخيل تان

درد مرا هم به حكم اجابت دوا كنيد

ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق

رحمی به ساكنين خم كوچه ها كنيد...

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده