محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: بعد از سه روز، کار برچلو تمام شد. از لودر پایین آمد. او را در آغوشم کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم. فرمانده ستوان یکم کماجی به سمتمان آمد و گفت: آفرین برچلو! تشویقیات فراموش نمیشه.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

در بُرش 37 کتاب "روی جاده‌های رملی" می خوانیم؛

ما در ارتفاعات پایین الله اکبر بودیم. عراقی ها در ارتفاعات اصلی این تپه‌ها سنگر گرفته بود و از ارتفاعات بالا کاملاً به ما دید داشت. یک روز خلیلی توی سنگر ما آمد. دستم را گرفت و گفت: تانکم روشن نمیشه، نگاه بهش می اندازی؟

گفتم: چرا که نه خلیلی جان.

از سنگر بیرون رفتیم. جلوی سنگر، موتور تانک را باز کردم و قطعه ها را جابه جا کردم. دست هایم را با دستمال پاک کردم و گفتم: خلیلی جان، عیب از موتور نیست. بذار به دم و دستگاه داخل تانک هم نگاهی بندازم.

دستم را به برجک قلاب کردم. خودم را بالا کشیدم و روی تانک ایستادم. خلیلی کنارم آمد و بالای تانک ایستاد. عراقی ها سمتمان شلیک کردند. سرم را دزدیدم.

از روی تانک به زمین پرت شدم. سینه خیز جلو رفتم. برچلو به سمت مان دوید. دستم را گرفت و بلندم کرد.

- خلیلی چیزیش نشده؟

چشم هایم سیاهی رفت. صدای برچلو را شنیدم.

- سالمه، اون طرف تانک پرید.

دست برچلو را گرفتم و صاف ایستادم. چشم هایم هنوز سیاهی میرفت. برچلو نزدیکتر آمد و گفت: یه فکری دارم، میخوام باهات مشورت کنم.

سیاهی چشم و سرگیجه ام بهتر شد. به شیاری که گلوله ی مستقیم تانک روی زمین درست کرده بود، نگاه کردم. برچلو به چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد.

- میخوای همینطور ایستاده حرف بزنیم؟

دستم را به سمت سنگر گرفتم و گفتم: بریم توی سنگر.

دستم را زیر شیر تانکر آب شستم و با گوشه ی لباسم خشک کردم. برچلو به دستهایم نگاه کرد و خندید.

- تو که دوباره گرد و خاکیش کردی.

لبخند زدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.

- بالاخره میگی چه نقشه ای داری ؟

صدایش را پایین تر آورد و گفت: محرمانه است فقط بگو موافقی یا نه؟

به سمت سنگر رفتم.

- تو جیب جا میشه؟

برچلو گوشه ای نشست و گفت: میخوام درخواست بدم لودر بیارن. به فرمانده بگم؟

گرد و خاک روی شلوارم را تکاندم.

- با لودر میخوای چیکار کنی؟

با انگشت تانک خلیلی را نشان داد.

- از اونجا شروع میکنم خاکریز میزنم. همه اش رو خودم تنهایی انجام میدم.

چشم از منطقه برنمی داشت. گفت: مارپیچ می آورم که تحرک نیروها رو نفهمن. آخه هر وسیله ای یا آدمی تردد میکنه، دیده بان های عراقی می بینن و گزارش میکنن. اونوقت با خمپاره، تانک و توپ تیراندازی میکنن.

نگاهش به زمین افتاد و نفس هایش کوتاه شد.

- چند روز پیش خودرو غذا روسوراخ سوراخ کردن. هفته قبل تانکر آب رو زدن. امروز هم به سمت شما گلوله ی مستقیم تانک شلیک کردن. اگر یک متر این طرفتر میخورد، معلوم نبود چی به سرتون می اومد.

 دستش را روی شانه ام گذاشت و لبخند زد.

 ـ ما برای دیدنت می اومدیم اون دنیا.

توی صورتش براق شدم و گفتم: یه وقت نگی دور از جون!

صدایش محکم و جدی شد.

- نباید به ما دید داشته باشن.

فرماندهی با درخواست برچلو موافقت کرد و یک لودر در اختیارش گذاشتند. هنگام کار حشمت الله برچلو، عراقی ها مزاحمت ایجاد میکردند. روزها گلوله ی مستقیم تانک، توپ و خمپاره شلیک میکردند، ولی او اهمیت نمیداد و کار خودش را انجام میداد. به حشمت الله پیشنهاد دادیم، روزها استراحت کند و شبها کارش را ادامه دهد. او جواب داد: یک نفر شهید بشه بهتر از اینه که همه گردان در خطر باشن.

بعد از سه روز، کار برچلو تمام شد. از لودر پایین آمد. او را در آغوشم کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم. فرمانده ستوانیکم کماجی به سمتمان آمد و گفت: آفرین برچلو! تشویقیات فراموش نمیشه.

فرمانده دستور داد تانکها را پشت خاکریز و سنگرهایی مستقر کنیم که برچلو درست کرده بود. پس از آن روز، تیراندازی گلوله ی تانک عراقی ها کم شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده