«محمد اسماعیل ساعد چمن دوست» از فرمانده‌هان ارتش جمهوری اسلامی ایران در خاطرات ۳۴ روز جنگ خرمشهر می گوید: فداکاری و از خود گذشتگی را باید آن روزها و در بین بچه‌های مدافعان شهر می‌دیدید. بودن در بین رزمنده‌هایی که در ایام مقاومت 34روزه با اخلاص تمام می‌جنگیدند.

از زمین‌های خاکی انزلی تا سنگرهای خاکی خرمشهرـ آبادان

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ تکاور دریایی «محمد اسماعیل ساعد چمن دوست» 62 سال سن دارد. روزهای نوجوانی و جوانی‌اش به سال‌های جنگ گره خورده است؛ به خاکریز، به سنگر، به دفاع با جان و دل و وداع با شهر و خانواده. همان روزهایی که او در اوج جوانی بوده است و مثل خیلی دیگر از همرزمان و هم‌محله‌ای‌هایش عاشق رفتن به خط مقدم. التهاب و اشتیاقی که انگار واگیر داشته است.

وی می‌گوید: «من هم جزو همین مردم هستم و عاشق ایران و خاک سرزمین‌ام. نمی‌توانستم در زمانی که همه، زن و فرزند و خانواده را برای جنگ و دفاع می‌گذارند و می‌روند، بی‌تفاوت بنشینم و تماشا کنم. همین گریز کوتاه فرصتی می‌شود تا او را به روزهای جنگ برگردانیم و سهمی که او از آن روزها دارد. جنگ، دنیای عجیب و متفاوتی با روزهای ما و دنیای معمول داشت. فقط باید می‌بودید و می‌دیدید. فداکاری و از خود گذشتگی را باید آن روزها و در بین بچه‌های تکاور دریایی و دیگر مدافعان شهر می‌دیدید. واقعا غیرقابل تعریف و توصیف است؛ این که آن‌ها دست از جان کشیده بودند و برای رفتن و شهید شدن آماده بودند. بودن در بین رزمنده‌هایی که در ایام مقاومت 34روزه با اخلاص تمام می‌جنگیدند، خواهی‌ نخواهی آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

من به عنوان یک رزمنده بر خودم واجب می‌دانم تا خاطرات جبهه و جنگ را برای نسل بعدی بیان کنم. این خاطرات تنها به من تعلق ندارد. بلکه به همه کسانی تعلق دارد که به جبهه رفتند و از دوران دفاع مقدس خاطرات زیادی به یادگار دارند. لذا همه نویسندگان، به ویژه نویسندگانی که خود از رزمندگان دفاع مقدس بودند، ناشران و خبرنگاران نیز وظیفه دارند، این خاطرات را منتشر کرده و به گوش نسل امروز و آینده برسانند .

از زمین‌های خاکی انزلی تا سنگرهای خاکی خرمشهرـ آبادان

تقریبا یک هفته از آغاز جنگ گذشته بود. گفتند كه جبهه آبادان،خرمشهر احتياج شدید به نيرو دارد. پس از ثبت نام و انتخاب نفرات، روز 6 مهر سال 59 ساعت 30/11 من به همراه تعدادی از تکاوران از منطقه دوم دريايي بوشهر عازم منطقه عملیاتی جنوب شدیم تا در جزیره آبادان - خرمشهر جلوي پيشروي ارتش متجاوز عراق را بگیریم، (مقصد اصلی ما آبادان بود)، هرچقدر به منطقه مورد نظر نزديكتر مي‌شديم آثار جنايت و خباثت بعثي‌ها بيشتر به چشم مي‌خورد. بچه‌های تكاور دريايي اعزامی به منطقه همه مي‌دانستند كه چشم اميد مردم آن منطقه بعد از خدا به اراده و عزم پولادين سربازان امام امت است كه وارد عرصه نبرد با دشمن بعثی خواهند شد. به یاد دارم در روزهای آغازین جنگ گلوله‌هاي توپ و خمپاره، بي هدف از سوي دشمن شليك مي‌شد. انگار همه ي اين جنايات، برايشان يك بازي كودكانه است و هيچ حس انساني در آنان وجود نداشت.

به‌هرحال بعد از رسیدن به آبادان، به دیدار فرماندۀ ستاد عملیاتی رفتیم و پس از نشان دادن برگه مأموریت خود، بلافاصله ما را در چند گروه سازماندهی کردند و بنده نیز به عنوان فرمانده یک گروه انتخاب شدم و سپس به همراه نيروهاي رزمنده و مردمي، بي درنگ وارد درگيري با نیروهای متجاوز عراقی شديم.

آن روزها آبادان به خاطر هم مرز بودن و فاصله کمش با عراق شدیدا زیر آتش توپخانه ی دشمن بعثی بود، و این غیر از عملیاتی بود که هواپیماهای جنگندۀ عراقی برفراز آبادان انجام می دادند. همزمان با وضعیت نابسامان آبادان، از طریق دیگر تکاوران همرزم در خرمشهر، در روز 29 مهر، متوجه اخبار ناگواری از این شهر شدیم. تشویش و نگرانی وجودمان را در برگرفته بود، همه بچه‌ها به این فکر می‌کردیم که ما برای کمک به خرمشهر آمده‌ایم، اکنون که به آبادان رسیده‌ایم چرا اجازه نمی‌دهند که به خرمشهر برویم. یعنی ما باید دست روی دست بگذاریم و شاهد سقوط خرمشهر باشیم؟ نمی‌دانستیم چه کنیم. با صحبتی که با دیگر بچه‌های گروه داشتیم تقاضای تجهیز و اعزام به خرمشهر را نمودیم. فرمانده گردان گفت که فعلا دستوری برای اعزام نیرو به خرمشهر ندارد و فقط می‌تواند ما را در مناطق مورد نیاز آبادان بگمارد و توضیح داد که فعلا آبادان بیش از هر جای دیگر احتیاج به نیرو دارد و هنگامیکه ما برای رفتن به خرمشهر اصرار کردیم تهدید کرد که ما را به محل خدمتی برمی‌گرداند. موقعی که بچه‌ها موضوع عدم امکان اعزام به جبهه خرمشهر را فهمیدند، بسیار ناراحت و غمگین شدند و ما بناچار قبول کردیم. ما در آبادان ماندیم و علاوه بر دفاع از این شهر، جهت تکمیل آموزش و تجهیز افراد در آبادان اقدام به آموزش‌ها شامل آرپی جی7، توپ106، خمپاره، نارنجک دستی و غیره می شد که من خود مسولیت انجام این آموزش‌ها را به عهده داشتم، به طوری که نه تنها به افراد خودمان، بلکه به نیروهای دیگری هم که در آنجا مستقر بودند آموزش می‌دادم.

دو سه روزی گذشت به ما ابلاغ کردند که برای اعزام به خرمشهر آماده باشیم. روزی که به خرمشهر رفتیم، وضعیت بسیار بد بود. نمی‌شود گفت بد. اصلا غم انگیز بود. همین عامل رفتن ما به خرمشهر بود. در آن ایام سخت در خرمشهر هر کس به اندازه توان خود در مبارزه شرکت می‌کرد. یکی مهمات می‌آورد، دیگری خشاب ها را پر می‌کرد و تعدادی با همان سلاح و مهمات و تجهیزات اندک با ژ- 3 و ام- یک و آر پی جی 7 جلوی نیروهای دشمن ایستادگی می‌کردند. ما هم به کمک تعدادی از همرزمان برای بقیه نیروها سنگر می‌ساختیم تا در زیر تیر و دید دشمن نباشند.

هر روز که می‌گذشت شاهد به شهادت رسیدن دوستانمان بودیم و یکی از خاطره‌هایی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم شهادت یکی از همرزمان در حال نماز و عبادت بود. به خاطر دارم یک روز توی سنگر مرکز تلفن(سوئیچینگ) به همراه چند تای دیگه از همرزمان [تکاوران دریایی] دور هم نشسته بودیم که به نوبت از پنجره کوچک سنگر موقعیت دشمن را رصد می‌کردیم. در همین بین یکی از تکاوران به نام اسلامی که اهل سیرجان بود پس از گرفتن وضو مشغول به خواندن نماز و عبادت شد. در همین زمان آتشبازی دشمن آغاز شد و چندین گلوله خمپاره به اطراف سنگر ما اصابت کرد. یک موشک آرپی جی 7 هم دیواره سنگر را شکافت و گرد و خاک شدیدی همه جا را فرا گرفت. همه ما بعد از شنیدن صدای انفجار خیز رفته بودیم و خوشبختانه به کسی آسیب جدی نرسید. بعد از قطع گلوله باران دشمن و آرامش نسبی که ایجاد شد از جا برخاستیم. یه هوچشم چرخاندم. دیدم که اسلامی همچنان سر بر سجده داشت. حرکت نمی‌کرد. به سمت او رفتم. صدایش زدم. جوابی نداد. دست بردم و خواستم بلندش کنم که دستانم خونی شد. سجاده اسلامی غرق خون بود. ترکش موشک به او اصابت کرده و از ناحیه سر شدیدند آسیب دید و در حال نماز و عبادت به شهادت رسید.

رفتار و عملکرد شهید اسلامی با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... او هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه بچه‌های گروه به مراتب بالاتر است.

از همان روزهای اول ورود به خرمشهر احساس کردم که اسلامی خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که ایشان از نماز و مناجات با خدا لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک جوان 25 ساله عجیب بود. من سعی می‌کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. «شهید اسلامی» امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد.

مجروحیت سهمی که از جنگ نصیب من شد

در دوران دفاع مقدس و به ویژه در مقاومت 34 روزه خرمشهر و در زمان عملیات آفندی در محور آبادان- ماهشهر و عملیات‌های رزمی ما ویژگی های زیادی چون خلاقیت، ابتکار، ایثار، فداکاری و شجاعت را آموختیم.

دوستان و همرزمان که همان‌جا و از کنار ما می‌رفتند و شهید می‌شدند اشتیاق دیگران را برای رسیدن به پیروزی بیشتر می‌کردند. روزهای عجیبی بود. لحظه‌هایی که شاهد مجروحیت و شهید شدن دوستان و همرزمانمان بودیم. مرگ در چند قدمی‌مان بود و همین آدم‌ها برای رسیدن به آن بی‌قرار بودند. جنگ نوع نگاه من جوان آن روزهای دفاع مقدس را به زندگی تغییر داد و قطعاً همه کسانی که مثل من آمده بودند، فضای تازه و جدیدی را تجربه می‌کردند. اما ماجرای مجروحیت من و خیلی دیگر از دوستان تکاور بر می‌گردد به داستان نامردی‌های دشمن. در حال برگشتن از سرکشی سنگرها بودم که در همین زمان بر اثر گلوله خمپاره ای که در کنارم به زمین اصابت کرد به خاطر شدت انفجار به زمین افتادم. ابتدا چیزی را حس نکردم اما چند دقیقه بعد متوجه شدم که از ناحيه صورت، دست، کمر و پا مجروح شدم و بلافاصله با آمبولانس به بيمارستان طالقانی آبادان منتقل شدم.

چند روز در آنجا بستري شدم اما از اینکه از جمع بچه ها دور شدم ناراحت بودم و با اصرار زياد از پزشك خواستم تا مرا مرخص كند و لذا به خاطر اصرار و پافشاري‌ام دکتر اجازه داد تا از بیمارستان مرخص شوم. بعد از مراجعه به انزلی و استراحت کوتاه، در آنجا ماندم و به امورات رسيدگي كردم. دو، سه ماهي از ماجرای مجروحیت من گذشته بود که خودم را به یگان خدمتي ام معرفي كردم تا شايد با همان تن مجروح بتوانم دو باره به منطقه عملیاتی برگردم و به جمع همرزمانم بپيوندم. لذا با اصرار زیاد از فرماندهان وقت اجازه رفتن دوباره به جبهه را گرفتم و عازم جبهه آبادان شدم و در آنجا مسئولیت آموزش را به عهده گرفتم. خدا توفيق داد و توانستم در عمليات شكست حصر آبادان و عملیات بیت المقدس شركت كنم. به همین خاطر می‌شود گفت از این سال(1359) تا آخر دوران را در جنگ بودم. جنگ تمام شد. بعدها هم در مرکز آموزش حسنرود به عنوان مربی تا زمان بازنشستگی ادامه خدمت دادم.

جمع‌آوری خاطرات پیشکسوتان دفاع مقدس بسيار كار پسنديده و ارزشمندي است. همين كه ياد قديم زنده نگه داشته مي‌شود، ياد دوستان قديمي، ياد فضاي معنوي آن دوران كلي ارزش دارد. خصوصاً براي نسل جديد، براي آنها كه جنگ را نديده‌اند اين فرصت مي‌تواند، فرصت بسيار مناسبي براي پيوند خوردن با آن دوران و ارزش‌‌هايش باشد. ديدن صميمت بين رزمنده‌‌هاي قديمي واقعاً روي بچه‌ها اثر مي‌گذارد. بايد كاري كرد تا فاصله‌هايي كه ميان اين سه نسل افتاده، از ميان برداشته شود. نبايد بچه‌هاي ما با ديدن فيلم‌هاي جنگي و شخصيت‌هايشان بگويند كه اين‌ها همه قصه است و افسانه، و آدم‌هاي اين چنيني اصلاً وجود نداشته‌اند. اين طرز فكر به دليل كم‌كاري‌هاي من و امثال من است. مسئولين و متوليان فرهنگي كشور هم بايد توجه كنند كه هزينه نكردن در اين راه‌ها، رندي نيست. هر چه ما در اين قبيل امور كمتر هزينه كنيم، لطمه‌هاي بيش‌تري خواهيم ديد. واقعاً بچه‌هاي ما احتياج دارند كه با معنويت رزمنده‌هاي دوران دفاع مقدس آشنا و مأنوس شوند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده