چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۵۸
نویدشاهد- داستان «عملیات تپه124»، نوشته «زهرا سیادت موسوی»، یکی از چندین داستان خواندنی کتاب «برگی از یک زندگی»است. داستانی خواندنی و زیبا بر اساس دلاوری هایی که سردار شهید عبدالحسین برونسی و همرزمانش در فتح منطقه ای استراتژیک در قلب دشمن معروف به «تپه 124» انجام دادند.

عملیات تپه 124

تازه وارد گردان شده بودیم.می دانستم حاجی برونسی فرمانده گردان است.تعریفش را شنیده بودم و  او را دورادور در جبهه دیده بودم.بعداز نماز در صف غذا ایستادم تا نوبتم شود چهره مردی که روبه برویم ایستاده بود بنظرم آشنا بود.مطمئن بودم او را جایی دیده ام.شبیه حاجی برونسی بود،معمولا فرمانده گردان در صف غذا نمی ایستاد،آن هم کنار بسیجی ها.اما وقتی دقیق نگاه کردم دیدم خودش است.

وقتی چشم در چشم شدیم،بعد از احوال پرسی با تعجب پرسیدم؛«مگه فرمانده گردان هم... .»

با رفتن خنده از لبهایش نتوانستم حرفم را تمام کنم.گویی این جمله بارها برایش تکرار شده بود.انگار می دانست می خواهم چه بگویم.گفت؛«مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق داره که باید بدون صف غذا بگیره.»

 کمی مکث کرد وبعد گفت؛«فرماندهی برای من لطف نیست،این یک تکلیف شرعیه،باید قبول کنی.»

نمی‌دانستم چه بگویم.حرف هایش از همان برخورد اول برایم عجیب و متفاوت بود. شیفته رفتارش شدم و همان جا دوستیم با حاجی شکل گرفت.قرار بود در عملیات فتح المبین همراهش باشم.حس ناشناخته ای داشتم.چون اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. اولین عملیاتی هم بود که حاجی برونسی فرمانده گردان شده بود و به خودم می‌بالیدم که همراه او خواهم بود. شب عملیات؛بین حرف های حاجی که دیگر فرمانده صدایش می‌زدم، فهمیدم گردانی که وارد آن شدم، فدایی هستند .همه آمده بودند که برنگردند. ماموریت مهم و خطرناکی بود. باید از دل نیروهای دشمن عبور می‌کردیم تا می‌رسیدیم به تپه ای که به 124معروف بود. حساس ترین لشگر دشمن در منطقه، روی همین تپه مستقر بود و اگر موفق می‌شدیم پیروزی بزرگی نصیبمان شده بود.

مانده بودم سر دوراهی که بمانم یا برگردم. چندگردان دیگر هم بودند که قرار بود از محور دیگری عمل کنند.حاجی دستور داد از محور دیگری راه افتادیم. قرار بود وقتی پایه تپه رسیدیم منتظر دستور بمانیم و پس از اعلام حمله عملیات را شروع کنیم. باید خط دشمن را رد می‌کردیم.مسیرمان از داخل شیاری تنگ و باریک بود. مسیر به قدری تنگ بود که گاهی به دیوارها برخورد می‌کردیم. با کمی تاخیر بچه ها رد شدیم و رسیدیم پای تپه اما این تازه آغاز راه بود. سختی کار تازه از اینجا به بعد شروع می شد. فرمانده اشاره کرد؛« بخوابین.»

پس از چند دقیقه، دیدم لب های حاجی تکان خورد .من از بقیه به او نزدیک تر بودم.چشمانش را بسته بود. صدایی نمی‌شنیدم؛اما گویا دعایی زیر لب زمزمه می‌کرد و به آرامی اشک می‌ریخت.حال عجیبی داشت. سرم را بلند کردم. با دیدن چند جیپ سرم را دزدیدم.

دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول رازو نیاز بود. یک دفعه بی‌سیمچی با عجله به سمت حاجی آمد.حاجی گوشی را از دستش قاپید.فرمانده بود.به آهستگی گفت،«با توکل به خدا شروع کنید!»

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، وقتی به خودم آمدم دیدم همراه بچه ها سیم خاردارها و موانع دیگر را رد کردیم و در حال گرفتن سنگرها هستیم. نیروهای گردان در زمان کوتاهی مقر فرماندهی را نابود کردند. اگر میان بچه ها نبودم باورم نمی‌شد خودمان این کارها را کرده باشیم. میان سنگرها دو زن بودند که از ترس مثل بید می‌لرزیدند. فهمیدم زبان فارسی متوجه می‌شوند. بعدا فهمیدم اصلا کارشان همین است؛ شنود بی‌سیم‌های ما. حاجی دستور داد اسیرشان کنیم. با چشمهای بهت زده ما را نگاه می‌کردند. از سرعت عمل ما متعجب مانده بودندکه چطور سنگرهارا یکی پس از دیگری تصرف می‌کردیم.به کمک بچه های دیگر که آنها هم از سمت های مختلف حمله کرده بودند، همان شب منطقه را گرفتیم.

کسی باورش نمی‌شد توانسته باشیم همه منتطقه را به دست بگیریماما من که در آن شب از همه به حاجی نزدیکتر بودم، می‌دانستم تاثیر دعاهای حاجی و توسلش به اهل بیت(ع)باعث شد تپه124را با این سرعت تصرف کنیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده