نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از بازار که بیرون آمدیم، یک‌دفعه چشم‌مان به همان مأمورها افتاد. کوچه را قُرق کرده و منتظر ما بودند. دوباره فرار کردیم و آن‌ها هم افتادند دنبال‌مان.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 

 

 در بُرش هفدهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

 

توی حیاط بودم که صدای انفجاری را از دور شنیدم. دویدم و رفتم بالای پشت بام. خانه‌ی ما دو طبقه بود و از آن بالا می‌شد، خیابان‌های اطراف را دید. نزدیک سبزه میدان دود سیاهی به هوا بلند شده بود. حتماً باز هم لاستیک سوزانده بودند.

آمدم پایین و در یک چشم بهم زدن خودم را رساندم دم در خاله. حمید و مصطفی را صدا زدم و با هیجان بهشان توضیح دادم که باز هم درگیری شده.

از بازار رد شدیم و به سبزه‌ میدان رسیدیم. جوان‌ها تظاهرات می‌کردند و لاستیک آتش می‌زدند. ما هم جلوتر رفتیم و قاطی آن‌ها شدیم. دفعه‌ی پیش، شیشه‌ی مغازه‌های مشروب فروشی را شکسته بودیم و این بار نوبت جاهای دیگر بود. هر سه، دست هم را گرفته بودیم. با هم حرکت می‌کردیم و شعار می‌دادیم.

گاردی‌ها تیر هوایی زدند و مردم پراکنده شدند. خیابان دیگر خلوت شده بود که ما سه نفر هم پا گذاشتیم به فرار و افتادیم توی کوچه و پس کوچه‌ها. چند نفر از مأمورها دست بردار نبودند و پشت سرمان می‌آمدند. توی یکی از کوچه‌ها ما را گم کردند.

از بازار که بیرون آمدیم، یک‌دفعه چشم‌مان به همان مأمورها افتاد. کوچه را قُرق کرده و منتظر ما بودند. دوباره فرار کردیم و آن‌ها هم افتادند دنبال‌مان. توی یکی از کوچه‌ها در خانه‌ای باز شد و خانمی دست مصطفی را کشید.

- بیایید این‌جا قایم شید، زود باشید.

من هم پشت سر مصطفی رفتم داخل. حمید جلوتر از ما یک نفس می‌دوید. هرچه سوت زدیم و صدایش کردیم نشنید. وقتی صدای پای مأمورها آمد، ناچار در را بستیم. 

پنج یا شش ساعت آن‌جا ماندیم و هوا که تاریک شد، راه افتادیم طرف خانه‌. نگران حمید بودیم و نمی‌دانستیم که جواب خانواده را چه بدهیم.

وقتی رسیدیم، همه نگران و ناراحت بودند. حمید زودتر از ما رسیده بود.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده