نوید شاهد - "شهیدعلی فرجی‌پور" از شهدای دوران دفاع مقدس است. مادرش می‌گوید: «پسرم همیشه خندان و مهربان بود. چهره علی را نمی توانم لحظه ای بدون خنده و خوشحالی، در ذهنم تصور کنم. او از کودکی همیشه در مسجد فعالیت داشت.»

خاطره شهید

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدعلی فرجی‌پور ششم آذر ۱۳۴۵ در البرز کرج اشتهاردچشم به جهان گشوده بود. در منطقه اما عملیاتی حاج عمران ۲۵ اردیبهشت ۶۵ به شهادت رسید. مزار مطهرش در گلزار شهدای اشتهارد است.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از این شهید گرانقدر است.

لب‌های پدر به ذکر خدا و اهل بیت معطر بود که فرزندش "علی" به دنیا آمد. پسر در زمانه ظلم و لاابالی‌گری در پی خداجویی و حقیقت طلبی بود و به نماز و قرآن عشق می ورزید. علی در هفت سالگی به مدرسه رفت و تحصیلاتش را تا دوم راهنمایی ادامه داد. بعد از آن، به خاطر کمک به خانواده، مدرسه را رها کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با شروع تب و تاب انقلاب و مبارزه، علی اگرچه سن و سال کمی داشت، به میدان رفت، مشت هایش را گره کرد و فریاد مرگ بر شاه سر داد.
 بعد از انقلاب و با شروع جنگ، در پادگان های سپاه کرج آموزش نظامی دید. سپس برای گذران خدمت سربازی، داوطلبانه به ارتش رفت و آموزش نظامی را در کرمانشاه ادامه داد. سپس به جبهه رفت. علی و عشق به خدا، و شوریده و شیدایی وطن می جنگید تا آن‌که در منطقه حاج عمران با اصابت گلوله و ترکش به ساق پا و کتفش، به شهادت رسید و آسمانی شد.
مادرش می‌گوید: پسرم همیشه خندان و مهربان بود. چهره علی، را نمی توانم لحظه ای بدون خنده و خوشحالی، در ذهنم تصور کنم. او از کودکی همیشه در مسجد فعالیت داشت. حتی وقتی که سربازی هم بود، در نامه‌هایی که برای ما می فرستاد، اولین سوالی را که می پرسی درباره مسجد بود.
پسرم هیکل نسبتاً بزرگ و چهارشانه داشت و روزه گرفتن برایش سخت بود؛ با همه این احوال، به یاد ندارم حتی یک روز هم روزه اش را خورده باشد. در فصل تابستان بعد از آنکه در مزرعه پدرش به سختی مشغول کار می‌شد، دم افطار به خانه می‌آمد و از فرط تشنگی تاب و توان نداشت؛ اما با آن که سن و سالش کم بود، لب به غذا نمی و آب نمی زد و روزه می گرفت. همه اینها نشانه ایمان و اعتقاد بالای و از همان سنین آغاز بلوغ بود.
پسرم ایام سربازی در جبهه بود. بعد از مدتی به مرخصی آمد. در همان ایام، پدرش قسمتی از خانه را خراب کرده بود. علی دست به کار شد تا کمک کار پدر باشد. پدر در حین کار برای اینکه به روحیه بدهد، گفت: "پسرم! این خانه برای تو ساخته می شود." علی با زبانی که همیشه گرم و شوخ طبعانه بود، به همسرم جواب داد: "پدر! خانه من در آینده، در جای دیگری است. اینجا خانه من نیست. من به دنبال آرامش و خانه ابدی هستم."
رمضان سال ۱۳۶۵ بود. من چشم به تلویزیون داشتم. در منطقه حاج عمران عملیات شده بود و خبرهای جبهه، تند و تند از تلویزیون به گوش مردم رسانده می شد. انگار به دلم الهام شده بود؛ پسرم در این عملیات به دیدار معشوقش می‌رود و به خواسته و آرزوی همیشگی اش می رسد! چشم هایم آرام نبودند و اشک می باریدند. یکی دو روز بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند؛ اما پیکر رشیدش بعد از ۲۵ روز به اشتهارد آمد. می گفتند: پیکر علی در این مدت، در برف مانده که به یاری رزمندگان عزیز به عقب انتقال داده می شود. وقتی به علی نگاه کردم، همچنان داشت مثل همیشه به من می خندید.
هر اذانی که جان می‌گیرد، پنجره های شهر ما باز می شود. این‌جا شهیدآباد است. شهدا همیشه، با ستاره‌های از آن به آسمان خیال ما می آیند. شهدا بر روی پیشانی خانه‌های ما خورشید می کارند. شهدا دستهایمان را به آسمان می رسانند و قلب های ما را پر از حضور خدا می کنند. پسرم، دلبندم، من منتظرم تا موذن اذان بزند و تو یک بار دیگر به دیدنم بیایی...

منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده