پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۲۱
نوید شاهد- «سید حبیب الله حسینی» از اولین عملیات برون مرزی ایران در بیست و دوم تیر 61 به نام عملیات رمضان روایت می کند.

به گزارش نوید شاهد لرستان، روز چهاردهم تیرماه 61 مینی‌بوس حامل نیروهای رزمنده به اهواز رسید. از سه راهی خرمشهر گذشت و در نزدیکی کارخانه نورد، به سمت چپ پیچید و از روی ریل راه‌آهن سلانه سلانه وارد پایگاه شهید بهشتی شد.

اولین بار بود که به این پایگاه می‌آمدم. هنوز تابلوی زخمی دانشگاه را از سر در آن نکنده بودند.
هوا گرم و شرجی بود. آفتاب انگار اجاقش را در زمین روشن کرده بود. برای فرار از گرما، از مینی‌بوسی پیاده شدیم و در زیر سایه دیوار ستاد تیپ توقف کردیم. یکی از پاسداران ستاد تیپ آمد و گفت: «برادرها، تا زمانی که سازماندهی نشده‌اند، وسایل‌شان را بگیرند و به نمازخانه بروند.»

روایتی از رمضان و عید فطر سال 61 به نقل از «سیدحبیب الله حسینی»

وقتی به نمازخانه رسیدیم، خنکی داخل نمازخانه و خستگی راه باعث شد به خواب عمیقی فرو برویم. نزدیکی ظهر از خواب بیدار شدیم. نماز جماعت خوانده شد. در همان جا ناهار خوردیم و فرم سازماندهی و اطلاعات اولیه را پر کردیم. در آن فرم، سابقه خود را نوشتم و تجربه دو عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس را در آنجا قید کردم.
یک روز به همین منوال گذشت. تا این که در صبحگاه اعلام شد برادرانی که در روز چهاردهم تیر به تیپ آمده‌آند، خودشان را به پرسنلی تیپ معرفی کنند.
بعد از خوردن صبحانه، به پرسنلی رفتیم. برادر کسائیان - مسئول سازماندهی تیپ - به ما خوشآمد گفت و ادامه داد: «برادرها، معرفی‌نامه‌تان آماده است.»
بعد از گرفتن معرفی‌نامه متوجه شدم مرا به گردان امام جعفر صادق(ع) معرفی کرده‌اند.
پرسیدم: «موقعیت گردان کجاست؟»
یکی از بچه‌های سازماندهی گفت: «دوستانی که به گردان رزمی معرفی شده‌اند، ساعت 3 بعدازظهر جلوی نمازخانه بایستند تا با ماشین به مقر گردان‌ها بروند.»
ساعت سه بعدازظهر، ساک به دوش در کنار نمازخانه توقف کردیم.
یک دستگاه مینی بوس آمد. اسامی برادران خوانده شد. سوار شدیم و راه افتادیم؛ بدون این که چندان از موقعیت گردان اطلاع داشته باشم. مینی‌بوس وقتی به اول جاده اهواز- خرمشهر رسید،‌ راهش را به سمت سه راه خرمشهر - سوسنگرد کج کرد و بعد از آن به سمت حمیدیه رفت. با دیدن این جاده،‌خاطرات و یاد طوسی و حسن اکبر برایم زنده شد و دلم گرفت. چفیه را بر صورتم انداختم و آرام آرام گریستم و حدود 15 کیلومتر به سمت حمیدیه رفتیم. بعد از قبرستانی، ماشین ما به سمت چپ جاده پیچید. وارد یک جنگل شدیم که کنار در ورودی آن نوشته شده بود: «به پادگان شهید بیگلو خوش آمدید».
راننده مینی‌بوس وقتی تابلوی موقعیت گردان امام جعفر(ع) را دید، راهش را کج کرد و جلوی تعدادی چادر ایستاد. با توقف مینی‌بوس، بچه‌ةا سریع پیاده شدند تا از گرمای داخل ماشین خلاصی پیدا کنند.

خودمان را به چادر نمازخانه گردان رساندیم. چقدر بود! نمازخانه تیپ کجا و نمازخانه گردان کجا؟!

روایتی از رمضان و عید فطر سال 61 به نقل از «سیدحبیب الله حسینی»

دم دمای غروب بود که صدای حاج صادق آهنگران از بلندگوی گردان پخش شد. در همان حین، صدای، از پشت بلندگو اعلام کرد: برادرانی که امروز از تیپ به گردان معرفی شده‌اند، جلوی چادر فرماندهی گردان اجتماع کنند.
بعد از این که جلوی چادر فرماندهی توقف کردیم، مسئول پرسنلی گردان به ما خوشامد گفت و اعلام کرد: برادرها، بعد از این که فرم را پر کردند،‌برای گرفتن وسایل شخصی به تدارکات گردان بروند و بعد از آن برای گرفتن پلاک و کارت جنگی به پرسنلی بیایند. فرم را پر کردم و ترجیح دادم تک تیرانداز باشم.
هوای شرجی و دم کرده و همچنین حشرات موذی مثل رتیل،‌ عقرب و پشه‌های خاکی، اذیت‌مان می‌کردند. از تسلیحات گردان،‌یک قبضه کلاش تاشو تحویل گرفتم با پنج خشاب. سلاح را تمیز کردم. خواستم چند تیر هوایی بزنم که مرتضی مالک گفت:«سید حبیب، تیراندازی در محوطه گردان ممنوع است.»
روز بعد هم نیروهای تازه‌نفس زیادی از راه رسیدند و گردان از نظر نیرو به استعداد کامل رسید. با آمدن نیروها، کار سازماندهی شروع شد. با این که دو سه روزی از ورودمان به گردان می‌گذشت. هنوز فرمانده گردان را ندیده بودیم. تا این که بعدازظهر هفدهم تیر از طریق بلندگوی گردان به نیروها اعلام شد: کلیه برادارن گردان امام جعفر صادق (ع) امشب در نمازخانه گردان حاضر شوند.
نماز جماعت را خواندیم. بعد از تلاوت قرآن اعلام شد فرماندهی گردان برادر حسن‌پور می‌خواهد صحبت کند. راستش اول دور افتادم؛ اما وقتی فرمانده را پای میکروفون دیدم، با خود گفتم: این که حسن‌پور خودمان است! از ته دل خوشحال شدم.
برادر حسن‌پور بعد از سلام و علیم و تشریح موقعیت جنگ، کلی با بچه‌ها صحت کرد و وعده داد نیروها به زودی در یک عملیات سرنوشت ساز شرکت خواهند کرد.
گروهان ما، گروهان یک بود و دسته ما، دسته3. در دسته‌ای که من بودم، برادرانی چون محمد صادق قاسمی، مرتضی مالک، حسن کلانتری، علی تصفیه، علی معلم کلایی،‌ محمدحسین راستگو، پلی، نوبخت و ... حضور داشتند. فرمانده دسته ما، نوبخت که محاسن زیبا و بلندش هرگز از یادم نمی‌رود.

روایتی از رمضان و عید فطر سال 61 به نقل از «سیدحبیب الله حسینی»

بعد از صحبت‌های حسن‌پور، خودم را به ایشان رساندم. با دیدن من گفت: «سید حبیب، کی به این گردان آمدی؟»
ماجرا را گفتم. از دیدن همدیگر خوشحال بودیم.
همان شب اعلام شد فرماندهی تیپ برای سخنرانی به پداگان بیگلو می‌آید. به مرتضی مالک گفتم: «برادر مالک،‌ فرمانده تیپ کیه؟»
گفت: «مرتضی قربانی. البته زمانی که مرتضی قربانی به مرخصی یا مأموریت می‌رود، کوسه‌‌چی فرمانده است.»
دیدن چهره فرماندهی تیپ برایم جذاب بود. سعی کردم جلوی صفوف قرار بگیرم با خودم گفتم: شاید در موقعیت اطلاعات عملیات 31 عاشورا فرمانده تیپ 25 کربلا را دیده باشم؛‌اما نه، هیچ‌وقت او را ندیده بودم. قدی کوتاه و لهجه اصفهانی داشت. بچه‌ها از شجاعتش زیاد تعریف می‌کردند. از حال و هوای صحبت او و جنب و جوش فرماندهان تیپ و گردان‌ةا فهمیدم که قرار است عملیاتی انجام بشود. بعد از صحبت‌ةای مرتضی قربانی، بچه‌ها با نوشیدنی خنک پذیرایی شدند.
همان شب، کار آموزش و آماده سازی بدنی نیروها شروع شد. روز از بس هوا گرم بود، تحمل آموزش واقعاً مشکل بود؛ اما شب‌ها تا صبح آموزش، راهپیمایی، انفجارات مختلف با مین‌های غنیمتی، تیراندازی با دوشکا و .. داشتیم.
در کنار گردان امام جعفر صادق(ع)،‌گردان حضرت ابوالفضل(ع) نیز در حال آماده‌سازی نیروهایش بود. فرماندهی گردان همسایه را علی‌اکبر درویشی به عهده داشت.
سختی و مشکلات مفهومی نداشت. در کنار سختی‌های وصف نشدن، معنویت بچه‌ه فوق‌العاده بود. نماز شب،‌دعای کمیل و عزاداری‌ةای خالصانه، نشانه‌های نامحدود معنویت در جبهه بود.
ماه رمضان از راه رسید. البته هیچ‌کدام از ما نمی‌توانستیم روزه بگیریم؛ چون از نظر مکانی وضعیت ثابتی نداشتیم.
61/4/20، آماده باش حرکت دادند. بچه‌ها وصیتنامه‌هایشان را نوشته بودند. کامیون‌ةا از راه رسیدند. شب هنگام، با ذکر «حسین شعار ماست... حسین شهادت افتخار ماست» به سمت نامعلومی حرکت کردیم.
وارد جاده اهواز- خرمشهر شدیم. از دوردست صدای شلیک و آتش دهنه توپخانه شنیده و دیده می‌شد. ماشین‌ةا همچنان می‌رفتند. به نزدیکی‌های طلائیه رسیدیم. پادگان حمید را پشت‌سر گذاشتیم. بعد از دو ساعت، بچه‌ها گفتند: به خرمشهر رسیدیم. از جلوی مزار شهدای خرمشهر گذشتیم و از جاده اصلی به فرعی سمت راست پیچیدیم. ده کیلومتر که رفتیم، ماشین‌ها ایستادند. به ما گفتند: پیاده شوید.
از ماشین‌ها پیاده شدیم. به محمدتقی نوبخت گفتم: «آقا تقی، این جا کجاست؟»
گفت:«این جا نزدیک خرمشهر و اسمش شلمچه است.»
دوباره شلمچه را دیدم و به یاد عملیات بیت‌المقدس و حسین‌اکبری افتادم. یکی از بچه‌ها گفت: «بچه‌ها، نماز صبح را بخوانید که قضا نشود.»
هنوز خوشه‌های طلایی آفتاب بر زمین گسترده نشده بود که در سنگرهای موقت جابه‌جا شدیم. انفجار خمپاره‌های 120 در محوری که ما در آن مستقر شده بودیم، حکایت از آن داشت که موقعیت ما در خط دوم محسوب می‌شود.
بعدازظهر، در جلسه توجیهی فرماندهان گردان و گروهان‌ها شرکت کردیم. حسن‌پور، قرص و محکم حرف می‌زد؛ طوری که شوق حضور در عملیات نیروها را بیشتر می‌کرد. یکی از نکته ی مهم این عملیات، به گفته حسن‌پور، عقب راندن دشمن از اطراف خرمشهر بود تا دوباره هوس باز پس‌گیری خرمشهر را نکند.
حسن‌پور همچنین گفت: «نیروها، دقت کنند که با این هوای گرم و شرجی، جنگیدن خیلی مشکل است. طبق گزارش بچه‌های اطلاعات عملیات،‌ در پیش رویمان هم دشتی پر از مین و تله‌های انفجاری قرار دارد که باید از آن عبور کنیم. ضمناً‌ با همین کلاش و آر‌پی‌‌جی باید به پاتک‌های زرهی عراق پاسخ بدهیم.»
غروب 22 تیر 61 از راه رسید. گروهان ما با سکوت کامل به حرکت درآمد. مسیر حرکت ما از کنار جاده‌ای بود که به آن دژ می‌گفتند. به نزدیکی خط اول رسیده بودیم. هنوز خبر خاصی نبود. در پیش رویمان، دشتی پر از مین و تله‌ةای انفجاری قرار داشت که می‌بایست از آن عبور میکردیم. یک روز در محور خط اول ماندیم؛ بدون این که دشمن از وجود ما اطلاعی داشته باشد.
شب 23 تیرماه بود و هوا داغ داغ؛ به حدی که به سختی نفس می‌کشیدیم. قرار شد گروهمان ما بعد از گروهان 2 و 3 وارد عمل شود. از نیروهای تیپ‌ها و لشکرهای دیگر هیچ‌گونه اطلاعی نداشتیم که از کدام سمت ما می‌خواهند وارد عمل شوند و عمل الحاق در کجا انجام می‌گیرد. شب از نیمه گذشته بود که گردان امام جعفر صادق(ع) به فرماندهی حسن‌پور در پشت خاکریز دشمن و در نقطه رهایی مستقر شد و منتظر مان تا دستور حمله صادر شود. وسایل نظامی ما محدود بود و شدت گرما هم بر سختی عملیات می‌افزود. با این همه مشکلات، لازم بود دشمن را از شلمچه به عقب برانیم؛ چون حضور دشمن در آن نقطه باعث می‌شد که خرمشهر دوباره مورد تهدید قرار گیرد. حسن‌پور برای این که کارایی نیروها را بالا ببرد و تلفات را پایین بیاورد، قبل از حرکت دستور داد هر چه سریعتر گروهان‌ها تعدادی نیروی تدارکاتچی در نظر بگیرند تا در آن گرمای طاقت‌فرسای ماه تیر که حرارت به 48 درجه می‌رسید، به کمک نیروهای تدارکات برای نیروهای عمل کننده آب و مهمات و غذا بیاورند. همین تصمیم حسن‌پور باعث شد که بازدهی کار بچه‌ها بالا برود.
عملیات شروع شد. بچه‌های گروهان 2 و 3، تکبیرگویان خط اول دشمن را شکستند. حمله چنان سریع و برق‌آسا بود که قدرت عکس‌العمل را از دشمن گرفت؛ اما از عقبه عراقی‌ها گلوله خمپاره‌های 120 میلی‌متری بر سر ما می‌ریختند؛ در حالی که هنوز مأموریت گروهان ما شروع نشده بود.

روایتی از رمضان و عید فطر سال 61 به نقل از «سیدحبیب الله حسینی»

تا آن موقع این همه منور از دشمن ندیده بودم. مدتی نگذشت که صدای هلی‌کوپترهای دشمن را در آن هیاهوی آتش شنیدم. اول تعجب کردم؛ اما مدتی بعد که منورهای خوشه‌ای دشمن را روی فضای منطقه دیدم، تازه فهمیدم که هلی‌کوپترها برای چه آمده بودند.
کل گروهان خصوصاً دسته ما به فرماندهی نوبخت در آمادگی کامل به سر می‌برد. قبل از حرکت،‌بچه‌ها با همدیگر خداحافظی کردند. جالب بود! از یک سو خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ و کاتیوشا بر سر ما می‌بارید و از سوی دیگر ما در حال وداع بودیم. آخرین نفری که من با او خداحافظی کردم محمد صادق قاسمی بود. او فرزند عبدالوهاب قاسمی بود که در 7 تیر سال 60 به شهادت رسیده بود. پس از این که همدیگر بوسیدیم، گفت: «سید حبیب، گوش راستت را بیاور جلوی.» آیه «و جعلنا» را در گوشم زمزمه کرد. پس از آن گفت: «سید، این آیه را پدرم قبل از شهادتش به من توصیه کرد و گفت: در پناه این آیه باشی،‌ فرشتگان خدا هوادار تواند. می هم توصیه می‌کنم آن را حفظ کنی.»
نوبت گروهان ما شد و در نهایت،‌ دسته ما وارد صحنه درگیری شد. به صورت شتری و نیم خیز به پشت خاکریز درگیری رسیدیم. نوبخت با فریادهایش بچه‌ها را هدایت می‌کرد. من هم با کلاش تیراندازی می‌کردم. کم‌کم هوا گرگ و میش شد و سپیده صبح در حال طلوع کردن بود. پوتین به پا و نارنجک به کمر نمازمان را خواندیم و دل به مهبود سپردیم! عجب نماز دلچسبی؛ خصوصاً برای آن‌ها که آخرین نمازشان بود! با خواندن نماز صبح،‌با صحبت‌هایی که قبلاً حسن‌پور کرده بود، خودمان را آماده پاسخگویی به پاتک احتمالی دشمن کردیم.
قدری از حجم آتش دشمن کاسته شده و همین فرصت خوبی بود تا بچه‌ها به کارهای شخصی خود بپردازند. صبحانه را که هم بیسکویت و کمپوت بود، خوردیم. بعضی از سنگرها مثل سنگر تیربار و آر‌پی‌جی را ترمیم کردیم. بعضی از بچه‌ةا هم خواب مختصر کردند.
آرامش نسبی خط، مشمئز کننده بود؛ طوری که من احساس ناخوشایندی داشتم. در همین لحظه،‌حسن‌پور با پیک و بی‌سیم‌چی‌اش آمد و با فریاد به بچه‌ها گفت: «... بچه‌ها، امروز از آن روزهاست! امروز برای گردان امام صادق شلمچه کربلاست. تا پاتک دشمن شروع نشده،‌موضع خودتان را تثبیت کنید. چون عراقی‌ها با تانک به سمت ما می‌آیند و از نفرات‌شان کمتر استفاده می‌کنند.»
حسن‌پور با تجریه‌ای که داشت،‌ درست گفته بود. آر‌پی‌جی زن‌ها به سرعت آرایش گرفتند و تیربارچی‌ها برای حمایت از شکارچیان تانک، در کنارشان سنگر گرفتند. دویست متر جلوتر از محور، آر‌پی‌جی‌ زن‌ها منتظر تانک‌ها شدند و با آرایش خود چند مثلثی درست کردند. حسن‌پور با فریاد می‌گفت: «آر‌پی‌جی زن‌ها، تا من دستور نداده‌ام، شلیک نکنید...»

در همین گیرودار،‌ همزمان چندین گلوله خمپاره در محور ما به زمین خورد و پس از آن، شلیک تانک‌ها نیز شروع شد. تانک‌های دشمن طوری آتش می‌ریختند که با اصابت هر گلوله بخشی از بالای خاکریز تخریب می‌شد و ارتفاع خاکریز کمتر و کمتر می‌شد. از صدای شنی تانک‌ها فهمیدیم که حرکت‌شان به سمت ما آغاز شده است.
در رأس مثلثی میانی،‌ خالق مختاری مستقر بود. یکی از تانک‌ها خیلی جلو آمده بود. حسن‌پور با فریاد گفت: «مختاری،‌ بزنش...»
مختاری آر‌پی‌جی را بر دوش گرفت. تا خواست شلیک بکند، ناگهان به زمین افتاد. گلوله کالیبر 50 تانک بر شقیقه مختاری نشسته بود.
وضع ناجور شده بود. بچه‌هایی که در دو سوی مثلثی بودند، همزمان در موشک به سمت تانکها شلیک کردند؛ اما هیچ‌کدام در سینه تانکی ننشست. لحظات سخت و نفس‌گیری پیش آمده بود. اگر یکی از موشک‌ها به تانکی می‌خورد، عقب‌نشینی دشمن حتمی بود و روحیه بچه‌ها هم بهتر می‌شد.

روایتی از رمضان و عید فطر سال 61 به نقل از «سیدحبیب الله حسینی»

حسن‌پور وقتی دید آر‌پی‌جی زن‌ها نمی توانند به هدف بزنند، با چند خیز خودش را به مثلثی میانی رساند و با آر‌پی‌جی شهید مختاری هدف‌گیری و شلیک کرد. موشک درست بین برجک و بدنه تانک فرود آمد. تانک آتش گرفت و صدای تکبیر بچه‌ها بلند شد. با از کار افتادن اولین تانک عراقی‌ها،‌عقب‌نشینی عراقی‌ شروع شد. حسن‌پور به بچه‌ها روحیه می‌داد و از آن‌ها می‌خواست که بدون هدف شلیک نکنند. نیم‌ ساعت طول کشید تا دوباره تانک‌های عراقی به سمت ما حرکت کردند.
آتش تهیه دشمن روی ما آن‌قدر شدید بود که اگر سرمان را بلند می‌کردیم، یا تیر یا ترکش نصیب‌مان می‌شد. حسن‌پور برای بار دوم به سمت یکی از تانک‌ها رفت و آر‌پی‌جی را روی دوشش قرار داد و هنوز چخماق را نچکانده بود که نقش زمین شد. پیک حسن‌پور سریع به طرفش رفت. از حالتش فهمیدیم که فرمانده‌گردان ما شهید شده است.
وقتی نیروهای گردان این صحنه را دیدند، خون‌شان به جوش آمد.
بچه‌هایی که مثلثی درست کرده بودند، از پشت خاکریزها در آمدند و به سمت عراقی‌ها شلیک کردند. بچه‌های دسته 2 از گروهان ما، یک تانک را زدند. مرتضی مالک، آر‌پی‌جی زن دسته ما، یک تانک دیگر را زد. بوی آتش و باروت، فضای منطقه را پر کرده بود.
با این حرکت، عراقی‌ها کمی عقب نشستند. عده‌ای از نیروهای گردان ما به شهادت رسیده بودند. بلافاصله شهادت حسن‌پور را به عقبه اعلام کردیم. درویشی که قرار بود با گردان حضرت ابوالفضل (ع) به صحنه درگیری بیاید، طبق دستور فرماندهی، خود را به بچه‌های گردان امام جعفر صادق(ع) رساند و فرماندهی ما را به  عهده گرفت.
تبادل آتش همچنان شدید بود. با آمدن درویشی،‌ روحیه بچه‌ها تغییر کرد. با تصمیم او قرار شد تانک‌هایی را که در صحنه بودند و مستقیم به سمت ما آتش می‌ریختند، بزنیم با اشاره درویشی، مرتضی مالک بلند شد و سینه‌خیز خودش را به چاله‌ای که به چاله‌ای که جای انفجار بود، رساند و به صورت نشسته یکی از تانک‌ها را زد. با زدن این تانک، مجموع تانک‌های منهدم شده عراقی به دستگاه رسد. عقب‌نشینی عراقی‌ها شروع شد. به دستور درویشی، بچه‌ها عراقی‌ها را تعقیب کردند. این تعقیب تا پشت کانال ماهی ادامه پیدا کرد. در همین درگیری و تعقیب و گریز، محمد صادق قاسمی، حسن‌ کلانتری علی معلم کلایی، علی تصفیه،‌ محمد حسین راستگو و ... به شهادت رسیدند،‌ دسته ما نزدیک هفتاد درصد نفراتش را از دست داده بود. من مانده بودم و نوبخت و یکی دو نفر دیگر.
وقتی به پشت کانال ماهی رسیدیم، مجبور شدیم پیشروی را متوقف کنیم. از این رو دستور تثبیت خط صادر شد. امکانات محور ما چنان محدود بود که حتی یک تانک هم نداشتیم. تا دلمان را به آن خوش کنیم! البته آمدن ماشین آلات مهندسی به منطقه هم در آن ساعت روز و آتش شدید دشمن ممکن نبود. بچه‌ةا با سرنیزه و کلاه آهنی شروع به ساختن سنگرهای انفرادی و تیر بار کردند. تک تیر اندازها هم در نوک خاکریز موضع گرفتند. قوای جسمی ما در حال تحلیل رفتن بود. بچه هایی که به دستور حسن‌‌پوز تدارکاتچی شده بودند، طبق نظر درویشی به صحنه آمدند. آمدن آن‌ها تا حدودی برای ما قوت قلب بود. دشمن هم که از پاتک علیه‌ ما، طرفی نبسته بود، با خمپاره‌های 60 و 81 و 120 میلی‌متری خط را زیر آتش گرفته بود.
آفتاب کم‌کم به وسط آسمان رسیده و شاهد جان‌فشانی سبکبالان عاشق بود. باد نفسی داغ می‌وزید و شدت گرما لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. تشنگی به بچه‌ها فشار آورده بود. شاید دشمن هم فهمیده بود چه جنازه تعدادی از شهدا، از جمله دو فرمانده شهید گردان یعنی درویشی و حسن‌پور را هم با برانکارد به عقب فرستادیم. نماز ظهر و عصر را نشسته و با پوتین خواندیم. گرمی هوا و تلفات، میل به تهاجم را از دو طرف گرفته بود. بچه‌ها از کم بودن حجم آتش دشمن نهایت استفاده را کردند و مهمات و سایر وسایل تدارکاتی را به ما رساندند.
ساعت 6 بعدازظهر دوباره تبادل آتش بین طرفین شروع شد و بارانی از گلوله‌های خمپاره روی سرما باریدن گرفت. بعد از درویشی، هدایت گردان را مرتضی مالک،‌سید محمد رضوی جمالی و علی محمد محسن‌پور به عهده گرفتند.
روز بیست و چهارم تیر 61، در مرحله دوم عملیات رمضان، در حالی که گرمای هوا شدید بود و در میانه روز، عراقی‌ها اقدام به یک پاتک سنگین کردند. نیروهای گردان امام جعفر صادق(ع) شجاعانه با هدایت برادارن مرتضی مالک، سیدمحمد رضوی جمالی و علی محمد محسن‌پور مقاومت می ‌کردند. در همین حین، مرتضی مالک چند نفر نیروی داوطلب آ‌پی‌جی زن خواست.من هم جزء داوطلبان بودم. از خاکریزی که ما پشت آن مستقر بودیم تا جایی که تانک‌ها موضع گرفته بودند، حدود 60 یا 70 متر می‌بایست پیاده‌روی می‌کردیم تا آن‌ها را در تیررس خودمان قرار بدهیم. من و چند نفر از بسیجیان با آر‌پی‌جی هفت و تیربار وارد معرکه شدیم. آتش دشمن آن‌قدر سنگین و شدید بود که نمی‌توانستیم برای لحظه‌ای سرمان را بالا بگیریم.

چند دقیقه‌ای از آغاز پاتک دشمن نمی‌گذشت که مرتضی مالک به ما گفت که باید همزمان به سوی تانک‌ها عراقی اجرای آتش کنیم. با شلیک همزمان چند گلوله آر‌پی‌جی و آتش گرفتن یکی از تانک‌ها، دشمن وادار به عقب‌نشینی شد. صدای «الله‌اکبر» بچه‌ها، فضای شلمچه را شکافت. از این که دشمن به عقب رفته بود، خوشحال بودیم. وقتی خواستم گلوله آر‌پی‌جی را درون قبضه قرار دهم، ناگهان متوجه شدم سرم می‌سوزد و بعد از آن، خون سرم روی صورت و لباس‌هایم ریخت. سرم را با یک چفیه بستند. دوستان گفتند: سید حبیب، برو عقب. گفتم: «نه، همراه شما می‌مانم.»
به حول و قوه‌الهی، تا مرحله پنجم عملیات رمضان ماندم که آخرین مرحله عملیات محسوب می‌شد. این مرحله از عملیات، مصادف بود با شب عید فطر سال 61، شبی به یاد ماندنی و فراموش ناشدنی برای رزمندگان بود که در عملیات رمضان حضور داشتند. در این شب- طبق گفته فرماندهان - حدود 500 دستگاه تانک عراقی مناطق شلمچه، عرایض، اطراف دژ و ... را به محاصره در آورده بودند؛ طوری که ما و نیروهای زرهی دشمن در هم ادغام شده بودیم! اصلاً نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم که کدام نیرو خودی است و کدام نیرو دشمن.
آن شب، کار نیروهای ایرانی این بود که تا دشمن شناسایی‌مان نکرده، تانک‌ها را با نارنجک‌های دستی منهدم کنیم و به عقب برگردیم. شب سخت و طاقت‌فرسایی بود. با منهدم شدن چندین دستگاه تانک عراقی‌ها خیلی سریع زرهی‌‌شان را عقب کشیدند. بعد از این عقب‌نشینی، دوباره بین ما و عراقی‌ها فاصله افتاد.
بی‌توجهی من به جراحت سرم و گرمی هوا باعث شده بود تا زخم سرم عفونی شود. فردای آن روز که عید فطر بود، با فرو نشستن تب پاتک‌های ارتش عراق در محور شلمچه، به توصیه و اصرار دوستان به اورژانس صحرایی اعزام شدم. بعد از معاینه اولیه، فوراً مرا به اهواز فرستادند از آن جا به بیمارستان امام‌رضا(ع) در مشهد مقدس اعزام گردیدم.
بعد از چند روز بستری شدن در این بیمارستان، برای این که شایعه سابق در روستایمان تکرار نشود، خود را به ساری رساندم؛ در حالی که سرم باندپیچی بود.
چندی از ماندنم در روستا نگذشت که مرغ دلم باز هوای پرواز به سوی جبهه کرد؛ خصوصاً این که طوسی هم به جبهه رفته بود. رفتن طوسی به جبهه، اشتیاق حضور را در من بیشتر می‌کرد؛ اشتیاقی که جوهره‌اش عشق بود و بس.

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده