نوید شاهد – راوی کتاب "روی جاده‌های ملی" می‌گوید: تاکنون کتاب های زیادی را از خاطرات دفاع‌مقدس مطالعه کرده‌ام، ولی احساس می‌کنم اکثر آن خاطرات مربوط به مسایل تاکتیکی و نظامی است. این مسئله سبب یکنواختی خاطرات شده به گونه‌ای که مورد توجّه گروه خاصی از خوانندگان قرار گرفته است.

به گزارش نوید شاهد زنجان، سرهنگ دوم زرهی محمدعلی عرفانی اوّل فروردین ماه سال 1336 به دنیا آمد. وی که اوّلین فرزند خانواده پنج نفره شان است، از پدر خود به عنوان قهرمان زندگی‌اش یاد کرده و می‌گوید؛ پدرم نظامی و در استخدام ژاندارمری بود. وقتی سه ساله بودم، پدرم به مناطق بد آب و هوای جنوب کشور - مانند روستاهای اطراف گچساران و بهبهان - منتقل شد و ما سه سال آنجا ماندیم. او همچون پدر مدتها در مناطق جنگی خدمت می‌کرده است و خاطراتش در کتاب "روی جاده‌های رملی" به چاپ رسیده است. وی کتاب خود را به پیشگاه شهدای جنگ تحمیلی خصوصاً شهدا، کارکنان و ایثارگر از جان گذشته گردانهای تانک تیپ 3 زرهی دشت آزادگان از لشکر 92 زرهی اهواز و به ویژه شهید جاویدالاثر ستوان یکم احمد فرزاد تقدیم می‌کنم.

افتخار حضور در جبهه های حق علیه باطل را به مدت بیش از ده سال دارد. وی اکنون با مجمع پیشکسوتان و پژوهشگران دفاع مقدس همکاری می‌کند و همسرش فرهنگی بازنشسته است. دو فرزند او که در دوران دفاع مقدس به دنیا آمده‌اند تا سطح فوق لیسانس تحصیل کرده‌اند.

با مصاحبه خبرنگار نوید شاهد به مناسبت هفته کتاب و کتاب‌خوانی، با این رزمنده که در چاپ یکی از کتاب‌های حوزه دفاع مقدس نقش مهمی را ایفا می‌کند همراه باشید.

خبرنگار نوید شاهد: شما در مناطق جنوبی زندگی کرده‌اید. ماجرای سفرتان چه بوده است؟

عرفانی: پدرم نظامی و در استخدام ژاندارمری بود. وقتی سه ساله بودم، پدرم به مناطق بد آب و هوای جنوب کشور - مانند روستاهای اطراف گچساران و بهبهان - منتقل شد و ما سه سال آنجا ماندیم.

در منطقه خدمت پدرم اشرار و سارقان مسلح به روستاهای اطراف حمله می‌كردند و اموال روستائیان را به غارت می‌بردند. زمانی که پدرم برای مبارزه با اشرار در منطقه بود، من و مادرم در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که در روستای نزدیک پاسگاه اجاره کرده بودیم. از کودکی سختی‌های زیادی را تحمل کردم. همین موضوع باعث شده تا بتوانم در بزرگسالی مشکلات بزرگ دوران دفاع مقدس و دوری از خانواده را تحمل کنم.

خبرنگار نوید شاهد: چه مشکلاتی در دوران کودکی داشتید؟

عرفانی: نبود بهداشت، برق، آب لوله‌کشی و درگیری با اشرار و سارقان مسلح که برای غارت و دزدی شبانه به روستاهای اطراف حمله می کردند، باعث شد تا پدرم تصمیم بگيرد از شغل خود استعفا دهد، اما مادرم او را تشویق می کرد که با مشکلات بجنگد و به کارش ادامه دهد. گاهی هم پدر برای دلخوشی من و مادرم را به سینمای رو باز شرکت نفت می برد. ما هم فیلم نگاه می کردیم و هم از فروشگاه آنجا خرید می‌کردیم. به دلیل گرمای زیاد هوا، گچساران پُر از حشرات بود. مادرم در گرفتن مار و عقرب حرفه‌ای شده بود. برای اینکه مار و عقرب در آنجا نیشمان نزند، پدرم یک چهارپایه بزرگ آهنی درست کرده بود که کف آن تورهای سیمی داشت. شب ها رویش پشه بند می کشیدیم و داخلش می خوابیدیم.

خاطرات دفاع مقدس نباید دچار یکنواختی شود

خبرنگار نوید شاهد: چه زمانی وارد ارتش شدید؟

عرفانی: خردادماه سال 1353 کلاس نهم را تمام کردم و با مدرک سیکل اوّل (پس از پایان کلاس ششم وارد دبیرستان می‌شدیم. در آن زمان به دوره هفتم تا نهم سیکل اول و به دوره اول متوسطه تا دیپلم سیکل دّوم می‌گفتند.) استخدام هوانیروز ارتش شدم. بعد از یک سال به لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شدم و توی تیپ 3 آن لشكر در هفتگِل اهواز مامور به خدمت شدم. هنگام تقسیم شدنمان در شیراز، به ما مرخصی پایان دوره ندادند و با نه نفر به اهواز منتقل شدیم.

خبرنگار نوید شاهد: پس از ازدواج مسیر زندگی مشترکتان چه طور رقم خورد؟

عرفانی: پس از ازدواج، در اواخر شهریور ماه 1357 از طریق سلسله مراتب فرماندهی درخواست خانه سازمانی در دشت آزادگان کردم، ولی موافقت نشد. این درحالی بود که همه افسران ارشد و جزء در خانه های سازمانی زندگی راحتی داشتند، ولی درجه داران، در یک آپارتمان صد متری، دو خانواده، با هم زندگی می کردند.

با اینکه من درجه دار و همسرم معلم بچّه های نظامیان بود، اجازه استفاده از خانه‌های سازمانی را نداشتیم. وسایل زندگی‌ام را از تبریز به پادگان دشت آزادگان آورده بودم.

خاطرات دفاع مقدس نباید دچار یکنواختی شود

خبرنگار نوید شاهد: چه طور شد که به فکر چاپ خاطرات خودتان افتادید؟

عرفانی: من پس از طی مراحل مختلف خدمت پرخطر و هیجان انگیز و داشتن مشکلات جسمی گوناگون از جمله گرفتگی عروق و عفونت خود به خود غدد لنفاوی ناشی از استنشاق مواد سمی موجود در مناطق عملیاتی که هر از چندگاه عود می‌کند؛ سرانجام در اواخر سال 1382 با بیست و نه سال و شش ماه خدمت صادقانه بازنشسته شدم. سالها پس از بازنشستگی همواره در پی فرصتی مناسب بودم که به دور از مسائل دنیوی واقعیت‌هایی از دوران دفاع مقدس را برای علاقمندان بیان کنم؛ زیرا بارها شاهد بودم صحبت از جبهه و خاطرات دفاع مقدس برای شنوندگان جالب و شنیدنی است. این موضوع مرا تشویق به نوشتن خاطراتم کرد. البته این کار را نوعی تکلیف می‌دانستم و همیشه از خداوند درخواست می‌کردم که موقعیتی برای این کار مهم برایم فراهم کند. تا اینکه این فرصت پیش آمد و در سفری که اواخر فروردین سال 1390 به خانه خدا داشتم، از خداوند منّان درخواست کردم توان و شجاعت قلم گذاشتن روی کاغذ را به من عطا کند. پس از بازگشت گویا خداوند حاجتم را اجابت کرد و خود به خود خاطراتم روی کاغذ آمدند.

خاطرات دفاع مقدس نباید دچار یکنواختی شود

خبرنگار نوید شاهد: نگارش خاطراتتان چه مدت طول کشید؟

عرفانی: با شروع سال 1391 نگارش پیش نویس خاطرات را آغاز کردم که بیش از چهار ماه طول کشید. در این میان کمک همسر وفادارم در یادآوری خاطرات، مراجعه به آلبوم‌های خانوادگی، تماس تلفنی با همکاران در شهرستان های دیگر و ملاقات حضوری با آنها در تکمیل اسناد کتاب موثر بود.

خبرنگار نوید شاهد: نظرتان راجع به کتاب های حوزه دفاع مقدس چیست؟

عرفانی: تاکنون کتاب های زیادی را از خاطرات دفاع‌مقدس مطالعه کرده‌ام، ولی احساس می‌کنم اکثر آن خاطرات مربوط به مسایل تاکتیکی و نظامی است. این مسئله سبب یکنواختی خاطرات شده به گونه ای که مورد توجّه گروه خاصی از خوانندگان قرار گرفته است. درصورتی‌ که به غیر از نظامیان همه اقشار جامعه از سنین مختلف کتاب را می‌خوانند. به همین سبب من سعی‌کردم با بیان خاطرات تلخ و شیرین و روابط معنوی در جبهه‌ها حوصله خواننده حین مطالعه سر نرود و خاطراتم مورد توجّه خوانندگان قرار بگیرد.

خاطرات دفاع مقدس نباید دچار یکنواختی شود

خبرنگار نوید شاهد: از خاطرات دوران جنگ خود بگویید.

عرفانی: خاطرم هست زمانی که در منطقه جفیر و کوشک مستقر بودیم، یک روز از عراق و موشک‌هایش خبری نبود. لباس‌هایم را توی تشت ریختم. آب را روی لباس ها ریختم. حسین طایفه یکی از دوستانم صدایم کرد.

- عجیبه عرفان! امروز خبری از عراقی ها نیس؟

یک مشت آب روی حسین پاشیدم و گفتم: ببین می تونی چشم بزنی دوباره شروع کنن؟

حسین خندید. کنارم نشست و لباس‌های چرکش را زمین گذاشت. آنها را خیس کرد و توی تشت چنگ زد. دستش را روی پیشانی‌اش سایه‌بان کرد و به آسمان خیره شد.

- صدای هواپیما می‌آد.

کف روی پیشان یاش را پاک کرد و گفت: خوب گوش کن عرفان... .

سرم را بلند کردم. - هواپیماهای عراقی برای شناسایی اومدن؟

حسین گفت: نه، عجیبه! مثل همیشه نیستن، ارتفاعش رو نگاه کن!

صدای هواپیما حرفش را برید. هواپیما از بالای سرمان رد شد و اعلامیه هایی را روی سرمان ریخت. خیز برداشتم و یکی از اعلامیه‌ها را برداشتم و با صدای بلند خواندم: « جنگ را تمام کنید، ما اینجا اسیر هستیم، خسته شده ایم، جنگ را تمام کنید .»

سرم را تکان دادم و گفتم: به نظرت اینها رو اسرای ایرانی نوشتن؟

حسین کاغذ را جلو چشمم گرفت.

- اینجا رو ببین عرفان، اسم فرمانده فرزاد توی لیست اسراست... .

کاغذ را قاپیدم و به سمت سنگر فرماندهی دویدم تا اسم فرزاد را نشانش بدهم. فرمانده از مرکز در خصوص این نامه ها استعلام گرفت. چند روز بعد جوابش آمد. فرمانده مرا به سنگرش خواست. نامه را روی زمین گذاشت. پرسیدم: ببخشین فرمانده، جواب استعلام زنده بودن فرمانده فرزاد هست؟

سرش را تکان داد. همه اش نقشه بوده، فرزاد شهید شده.

فرمانده تن صدایش را بالا برد. عراقی‌ها چند منظور از این کار دارن؛ اوّل اینکه بی‌جهت ما رو امیدوار کنن اسرای ایرانی زیادی در اختیارشونه، دوّم اینکه اسرا از ادامه جنگ ناراحتند و خواهان صلحند.

مصاحبه از: صغرا بنابی فرد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده