نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: زنگ ورزش بود كه پدرم برای گرفتن پرونده ام به مدرسه آمد. وقتی از دور دیدمش، توپ بسکتبال توی دستم شل شد. بچّه های تیم حریف توپ را از دستم قاپیدند. کف دستم را با لباسم پاک کردم. آب دهانم را قورت دادم و شمرده شمرده نفس کشیدم. پشت سر پدرم قدم های بلند و محکمی برداشتم و توی سالن مدرسه رفتم.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

در برش پنجم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

با شروع سال تحصیلی صحبت انتقال پدر در خانه بیشتر شد. پدرم گفت: احتمال داره به همین زودی ها به جای دیگه منتقلم کنن.

از انتقالش ناراحت بود و موقع حرف زدن اخم می کرد.

تو اداره زمزمه های حسودی همکارها رو می شنوم و از طرف دیگه مدت زیادی هست که تو تبریزم. میخوان هر طور شده بوفه رو از دستم دربیارن و درآمد اضافی برای اونا باشه. بعید نیس زیر پام رو صابون بزنن.

بالاخره آذر ماه 1352 پدرم به روستای گِرمی اردبیل منتقل شد. ما اوّلین روز آن ماه با مینی بوس به روستا رفتیم. گوشه ی پرده ی مینی بوس را کنار زدم. باران به شیشه ی مینی بوس می زد. دستم را روی یکی از قطره های باران گذاشتم. با حرکت قطره دستم را پیچ و تاب دادم و به پایین کشیدم. صدای خنده های برادرم علیرضا که نه سال از من کوچکتر بود و برادر دیگرم غلامحسین که سر به سر هم می گذاشتند، توی مینی بوس پیچید. ساک کتابهایم را بغل گرفتم و صورتم را به شیشه مینی بوس چسباندم.

سرمای شیشه صورتم را سوزاند و پوستش را جمع کرد. دلم در مدرسه پیش همکلاسی هایم مانده بود. با خودم گفتم: الان دوستام توی مدرسه ریاضی تمرین می کنن.

زنگ ورزش بود كه پدرم برای گرفتن پرونده ام به مدرسه آمد. وقتی از دور دیدمش، توپ بسکتبال توی دستم شل شد. بچّه های تیم حریف توپ را از دستم قاپیدند. کف دستم را با لباسم پاک کردم. آب دهانم را قورت دادم و شمرده شمرده نفس کشیدم. پشت سر پدرم قدم های بلند و محکمی برداشتم و توی سالن مدرسه رفتم.

پدرم پشت سرش را نگاه نکرد که مرا ببیند. همان لحظه که دستم را به سمتش دراز کردم، در دفتر مدرسه را بست. روی در دفتر مدرسه گوش خواباندم. کلمات را بریده بریده می شنیدم، امّا فهمیدم پدرم آرام و متین از انتقالی اش حرف میزند.

سنگینی دستی را روی شانه هایم احساس کردم. روی پاشنه پایم چرخیدم. ناظم مدرسه اخم کرد و خط کش چوبی اش را توی دستش چرخاند. توی خودم جمع شدم و سرم را پایین انداختم. چانه ام را گرفت و بالا آورد. انگشتم را به سمت دفتر گرفتم و گفتم: آقا، بابامون!

اخم کرد.

- باز آتیش سوزوندی؟ نتونستی چند وقت آروم بمونی؟ برو سر کلاست ببینم چه دسته گلی به آب دادی!

آقا ناظم در دفتر مدرسه را باز کرد. از گوشه در توی دفتر را دید زدم. پدرم جلوی میز مدیر ایستاده بود و مدیر توی کمد دنبال چیزی می گشت. ناظم داخل رفت و در را بست. نفس عمیق کشیدم و به جمله «هستم ولی خسته ام» که ماه پیش با خودکار روی در دفتر نوشته بودم، تکیه دادم. صدای جیغ بچّه ها از حیاط مدرسه می آمد. دو قدم به طرف دفتر رفتم و دستم را به سمت دستگیره دراز کردم. زنگ بعد ریاضی داشتیم و تمرین هایم را ننوشته بودم. باید زنگ تفریح به کلاس می رفتم.

صدای پدرم و آقا ناظم از توی دفتر می آمد. خم شدم و از جاکلیدی در به داخل نگاه کردم. پدرم به سمت در می آمد. عقب تر پریدم. دست هایم را پشتم قلاب کردم و سرم را پایین انداختم. پدرم از دفتر مدرسه بیرون آمد و پرونده به دست با آقای مدیر دست داد.

- اگه شلوغ کرده به بزرگی خودتون ببخشین.

بهم چشم غرّه رفت و با ابرو گفت تصدیق کنم. سیخ ایستادم و گفتم: بله... آقا.

چشم های ورق لمبیده ام را که دید گفت: وسایلت رو بردار، فردا می ریم گِرمی.

بدنم شل شد، خودم را جمع کردم. به بچّه هایی که توپ های زنگ ورزش را جمع می کردند، نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. آب دهانم را قورت دادم. پدرم دستم را کشید.

- وسایلت رو جمع کن، دیر شده.

زنگ تفریح زده شد. سرم گیج میرفت. دوست نداشتم به گرمی بروم. من مدرسه ام را دوست داشتم. پدرم بلند صدایم کرد.

- محمدعلی! بجنب، بند کفشتم ببن.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده