نوید شاهد - دوران اسارت یادآور اقتدار و ایستادگی فرزندان مقاوم ایران در برابر شکنجه های روحی و جسمی بعثی ها است، دورانی که رزمندگان ایرانی در اسارت اقتدار و عزت را به جهانیان نشان دادند.


به گزارش نوید شاهد زنجان، 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن است و دوران اسارت یادآور اقتدار و ایستادگی فرزندان مقاوم ایران در برابر شکنجه‌های روحی و جسمی بعثی‌ها است، دورانی که رزمندگان ایرانی در اسارت، اقتدار و عزت را به جهانیان نشان دادند. آزادگان در صف اول مقاومت استوار ماندند و ثابت کردند که هرگز از آرمان‌هایشان عقب نشینی نمی‌کنند.

مرتضی تحسینی یکی از آزادگان استان زنجان در آغاز عملیات فتح المبین در دشت عباس به اسارت دشمن در می‌آید و به مدت ۱۰۱ ماه از بهترین دوران عمر جوانی‌اش را در شرایط دشوار اسارت به سر می‌برد.

وی درباره دوران اسارت خود می‌گوید: اوایل اسارت در گروه‌های پنج، شش نفره سفره پهن می‌کردیم و غذا می‌خوردیم. عده‌ای هم دوست داشتند به صورت انفرادی غذا بخورند ولی بعدها برای اینکه اتحاد و انسجام بیشتری داشته باشیم، تصمیم بر این شد که همگی سر یک سفره جمع شویم. بنابر این از سفره‌های کوچکی که به هم دوخته شد سفره‌ای به طول ۱۰-۱۲ متر و به عرض ۶۰ سانتی متر تهیه کردیم.

این آزاده ادامه می‌دهد: سر سفره که می‌نشستیم، پس از اتمام به ترتیب از اول سفره هر کدام یک دعا می‌کردیم و بعد بلند می‌شدیم. بعضی از این دعاها جدید و خنده‌دار بودند. مثلاً یکی می‌گفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات! اولش متوجه نمی‌شدیم. عده‌ای هم اخم کرده و می‌گفتند: این چه دعاییه! ولی بعد که متوجه می‌شدیم، صلوات می‌فرستادیم و شروع می‌کردیم به خندیدن.

وی با اشاره به اینکه یک روز نوبت به یکی از بچه‌ها که رسید. گفت: خدایا! این توفیق را از ما بگیر!، تعریف می‌کند: با تعجب پرسیدم: همه می‌گن خدایا به ما توفیق بده، تو چرا این طور دعا می‌کنی؟! گفت: نه بابا این توفیق نگهبان رو می‌گم! در این لحظه بود که همگی زدیم زیر خنده! از آن به بعد بیچاره توفیق را آن قدر دعا کردیم تا بالاخره از اردوگاه ما رفت!

راه‌های فرار از شکنجه عجیب توسط اسرا

تحسینی در ادامه با اشاره به خاطره‌ای دیگر می‌گوید: با به صدا درآمدن درهای فلزی آسایشگاه نگهبان‌ها وارد شدند و من و چهار، پنج نفر از اسرا که دو نفرشان با هم برادر بودند را به مکانی که قبلاً از آن به عنوان حانوت استفاده می‌شد، بردند. علتش را متوجه نشدم ولی بعد فهمیدم به خاطر دعاهایی بود که برای بچه‌ها می‌نوشتم. وقتی فرمانده عراقی رسید، دستور داد آن دو برادر را به شدت شکنجه کردند.

وی با بیان اینکه صحنه غم انگیزی بود که تا به حال چنین شکنجه‌ای ندیده بودم!، اظهار می‌کند: کله پایشان کرده و محکم رهایشان می‌کردند به زمین! بیهوش که می‌شدند آب کثیف و گل آلود به سر و رویشان می‌ریختند. با به هوش آمدنشان دوباره ضرب و شتم و شکنجه‌ها شروع می‌شد.

این آزاده اضافه می‌کند: من با فاصله‌ای از آنها قرار داشتم، یکی از نگهبان‌ها که هیکل ورزشکاری داشت به سمت من آمد و مشتش را چند بار به طرف صورتم آورد و تظاهر به زدن کرد، ولی با ملاطفتی که در دلش بود احساس کردم نمی‌خواهد بزند. پیش خود گفتم: خدایا با این حرکاتش چه پیامی می‌خواهد بدهد. به همین خاطر در حالی که مشتش را جلو می‌آورد طوری قرار گرفتم که ضربه به من بخورد.

تحسینی با اشاره به اینکه دو سه مشت که به دماغم خورد، خون از آن بیرون آمد، نگهبان با عجله و سراسیمه گفت: خون رو بمال به صورتت!، ادامه می‌دهد: این کار را که کردم، گفت: یالا بخواب رو زمین! خوابیدم در این حین فرمانده رسید و پرسید که اون یکی کو؟! بلندم کرد و گفت: سیدی اینجاست!. نزدیکم شد و خواست بزند، نگهبان گفت: سیدی اونو نزنید، بد جوری زدمش! قریب الموت! (نزدیک بود بمیره). پرسید: جرمش چی بود؟ گفت: اونم حزب الله بازی درآورده بود! کشیده آبداری خواباند بیخ گوشم و فحش و ناسزا حواله ام کرد و گفت: فلان فلان شده اگه یک بار دیگه حزب الله بازی در بیاری پدرتو در میارم! بعد روانه آسایشگاه کرد. لطف خداوند منان بود که عطوفتی در دل آن نگهبان انداخت و باعث شد من از شکنجه‌های بی رحمانه آنها رها شوم.

آمپول ضد شورش قبل از ماه محرم به اسرا تزریق می‌شد

تحسینی از خاطره دیگر خود در دوران اسارت سخن به میان آورده و می‌افزاید: سالی یک بار عراقی‌ها توسط چند تزریقاتی ارتش عراق به اردوگاه می‌آمدند و آسایشگاه به آسایشگاه و به صورت ردیفی به اسرا واکسن می‌زدند. بعد از آن بچه‌ها دچار تب شدید می‌شدند و چند روز به حالت نیمه جان می‌افتادند و از درد آن قادر به انجام فعالیت‌های روزمره نبودند. معمولان واکسن را چند روز مانده به محرم می‌زدند و در ایام عزاداری ابا عبدالله الحسین دستمان را از شدت درد و ورم نمی‌توانستیم بالا ببریم و سینه بزنیم. بچه‌ها اسم آن را آمپول ضد شورش گذاشته بودند.

وی با بیان اینکه یکبار هم عراقی‌ها آمدند و برای انجام آزمایش از همه اسرا خون گرفتند در میان ما فردی بود به نام عاشور خروکی عراقی‌ها سرنگ را به هر نقطه دستش فرو کردند از محل تزریق خون نیامد. با تعجب و عصبانیت گفتند: چرا ازت خون نمیاد؟! گفت: این بدن من، از هر جا میخواید خون بگیرید! وقتی نیست من چیکار کنم! من اصلاً بدون خونم! آنها هم وقتی نتوانستند از او خون بگیرند رهایش کردند.

پذیرایی روزانه عراقی‌ها

محمدجواد میانداری متولد ۱۳۴۹ از قهرمانان کربلای چهار است.

وی با اشاره به اینکه آمارهای عراقی‌ها در مدت اسارت خیلی آزار دهنده و عذاب آور بود و به هر بهانه آمار می‌گرفتند، می‌گوید: صدای خمسه خمسه عراقی‌ها برایمان پر از رنج بود. ما در ردیف‌های پنج تایی می‌نشستیم بازوهایمان را روی هم قرار می‌دادیم روی زانویمان می‌گذاشتیم. پیشانی مان هم باید روی بازویمان قرار می‌گرفت. فریاد "سرا پایین…" به ما می‌فهماند که نباید سرمان را بالا بیاوریم وگرنه با کابل از پشت گردنمان می‌زدند. کوچک‌ترین حرکت اضافه و بد نشستن و تکان خوردن ضربات پی در پی کابل را مهمان تن رنجورمان می‌کرد. اشتباه و نافرمانی یک نفر تنبیه همگانی را به دنبال داشت. عراقی‌ها انگار همواره از کم شدن ما می‌ترسیدند. و مرتب آمار و آمار و آمار که کار هر روزه آنها و کابوس هر شب ما بود.

این آزاده سرافراز ادامه می‌دهد: هر روز، صبح ما با صدای باز شدن قفل‌ها و برخورد زنجیرها به در آسایشگاه شروع می‌شد. صدایی که پیام آور رنج و شکنجه دوباره برای ما بود. هر روز صبح این صدا در گوش ما می‌پیچید و قبل از ضربات کابل و باتوم، روح و روان ما را می‌خراشید و دوباره آمار بود و چکمه‌های دشمن که روی گلوی ما قرار می‌گرفت و راه نفسمان را می‌گرفت.

میانداری اضافه می‌کند: وقتی تحقیر دوستانم را می‌دیدم، آدم‌هایی که سال‌ها برای دفاع از مرز و بوم وطنشان مقابل دشمن ایستاده بودند و در ایران دارای ارج و قربی بودند، بیشتر دلم می‌سوخت و احساس عجز می‌کردم. بی احترامی به درجه داران نظامی ما بیشتر عذابم می‌داد. پیرمردهایی که باید حواسمان به احترام آنها بود. احترامی که اینجا زیر گرزه‌های آهنین دشمن بعثی رنگ باخته بود. اینجا حق نداشتیم کسی را با مقام و پستش در ایران صدا بزنیم. هر کس هر منسب و مقامی که داشت، در اینجا تنها یک اسیر بود. بدون پیشوند و پسوندی!

اتفاق عجیب تکریت

وی با بیان اینکه انگار تکریت آخر دنیا بود. شاید هم دورتر، جایی در فضا بین ماندن و مردن، معلق نگه مان داشته بودند، تعریف می‌کند: نه کسی از وجود ما خبر داشت و نه ما از پیرامونمان اطلاعی داشتیم. شکنجه‌های تکریت در قالب هیچ کتاب و فیلمی نمی گنجد. هیچ ذهنی قادر به تصور لحظه‌های کابل و باتوم نیست. مگر آنها که شبانه سر بر دیوار تکریت گذاشته باشند و درد حقارتشان را روی دیوارهای بتونی آن گریسته باشند. زنده ماندن ما تنها اتفاق عجیب تکریت بود. ناصر تقی‌زاده را به قدری سیلی زدند که سرش باد کرد و دو برابر اندازه طبیعی‌اش شد.

این آزاده بیان می‌کند: علی آمریکایی را که اسرا او را به علی شراب می‌شناختند نمی‌شود با هیچ کلمه و جمله‌ای توصیف کرد. همیشه مست بود. شراب از چشم‌هایش می‌بارید. چشم‌های خون آلودش را هرگز فراموش نمی‌کنم. قیس، نوفل و عدنان نمونه‌های جهش یافته شمر و خولی بودند. با دیدن آنها و چشیدن طعم کابل‌های ته گرد و باتوم‌های میلگرد دارشان، فاجعه کربلا را راحت تر درک می‌کردم. انتظار انصاف و کمی ملاطفت از قومی که با فرزندان پیامبرشان چنان کرده بودند، برای ما که مقابلشان ایستاده بودیم و از آنها کشته گرفته بودیم، چیزی غیر عادی بود.


منبع: مهر


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده