خاطرات آزاده «محمد حسین ضیاء الدینی»:
نوید شاهد – در خاطرات آزاده «محمد حسین ضیاء الدینی» آمده است: بعد از مدتی خبر دادند صدام دستور داده که اسرا را به کربلا ببرند، وقتی اسرا فهمیدند که آن‌ها می‌خواهند از چنین کاری بهره برداری سیاسی بکنند، قبول نکردند.
به گزارش نویدشاهد کرمان، به مناسبت 26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی به مرور خاطرات «محمد حسین ضیاء الدینی» از دوران اسارت می‌پردازیم:

اینجانب «محمد حسین ضیاء الدینی» در سال 44 در روستای دشتخاک به دنیا آمدم، دوران ابتدایی را در همان روستا گذرانده و برای دوران متوسطه به زرند آمدم. بسیار علاقمند بودم که به جبهه بروم ولی مادر اجازه نمی دادند.

یکبار به پدر گفتم که شما به اندازه کافی به جبهه رفتید و نوبت ما است و به مادر نیز گفتم اگر اجازه نمی‌دهید من به جبهه بروم، فردای قیامت خودتان جواب حضرت زهرا (س) را بدهید. به هر حال مادر رضایت دادند و با گذراندن دوره آموزشی به جبهه رفتم، ولی نتوانستم در عملیات شرکت کنم، زیرا عملیات والفجر مقدماتی لو رفته بود.

خاطرات و دست نوشته های آزاده «محمد حسین ضیاء الدینی»

در عملیات والفجر یک سه لشکر قرار بود راه را باز کنند یک لشکر جلو رفته بود و دو لشکر دیگر نتوانسته بودند پیشروی کنند و بیسیم چی خبر می‌دهد که ما سر سفره هستیم و از عقب صدا می‌آید که دور تا دور شما عقرب است و فهمیدند که محاصره شدند و حدود ساعت 3 نیمه شب دیگر خبری از بیسیم چی نبود و ارتباط قطع شده بود و نزدیک ساعت 8 صبح متوجه شدند که کلاً در محاصره عراقی‌ها هستند و من از ناحیه پهلو، ترکش خورده و از همه طرف آتش و خمپاره می‌ریخت.

شدت درد و تشنگی و خستگی فشار آورده بود و هنگامی که از سرباز عراقی آب خواستم و او به جای آب سیگار تعارف کرد و وقتی من نگرفتم او من را به باد فحش و ناسزا گرفت. وقتی وارد پایگاه هلی کوپتری شدیم یکی از اسرا که زخمی بود و خون زیادی از بدنش رفته بود تقاضای آب کرد، همان موقع یکی از افسران عراقی آمد و به زبان فارسی گفت آبجو و شراب می خواهی و او گفت خیر و فقط آب و چند ثانیه بعد به شهادت رسید. 

از پایگاه هلی کوپتری به الاماره برده شدیم و یکی دو روز آنجا بودیم و هنگامی که تشنه می شدیم سربازی آفتابه ای را آب می کرد و با لوله آفتابه از آن طرف به بچه ها آب می داد.
برای درمان اسرا یک میز آوردند و تمام وسایل بهداشتی را گذاشتند، ولی یکی را هم درمان نکردند فقط می خواستند بگویند ما اینها را داریم، ولی نمی خواهیم شما را درمان کنیم بعد آنها را به موصل حرکت دادند اسرایی که روی لباسشان نوشته بودند مسافر کربلا و یا ابوالفضل و یا حسین بیشتر کتک می خوردند. 

عراق همه جا تبلیغ کرده بود که ایرانیها آتش پرست هستند ولی آنها در جنگ و در اردوگاهها متوجه شدندکه با مسلمانها می جنگیدند. هنگام کتک زدن طوری می زدند که یا بیهوش شوند یا فرار کنند و یکی از عراقیها مخصوص انداختن بچه ها بود تا بیشتر کتک بزنند. 

حاج آقا ابوترابی اسرا را رهبری می کردند چون خودشان در زمان شاه زندان رفته بودند و می دانستند چه طور با دشمن برخورد کنند مثلاً عراقی ها می گفتند که ریش را بزنند و اسرا زیر بار نمی رفتند ولی حاج آقا می گفتند احتیاط واجب است که ریش را بزنید و یا وقتی نماز جماعت را می خواندند عراقیها آنها را کتک می زدند و حاج آقا ابوترابی می گفتند اگر اجازه ندادند نماز واجب بخوانید مقاومت کنید، ولی نماز جماعت مستحب است و آنها به شما آسیب می رسانند. 

وقتی اسرا فهمیدند که امام فرمودند من این قطعنامه را مانند جام زهر نوشیدم خیلی ناراحت شدند و حاضر بودند همه آنها کشته شوند ولی امام چنین حرفی نزند. بعد از مدتی خبر دادند صدام دستور داده که اسرا را به کربلا ببرند وقتی اسرا فهمیدند که آن ها می خواهند بهره برداری سیاسی کند، از چنین کاری بکنند قبول نکردند.

یکی از فرماندهان تعهد کتبی داد و اسرا که می دانستند که او تعهد را پس می گیرد دست خط او را جعل کردند و وقتی آمد بگیرد نوشته تقلبی را به او دادند و آن را پاره کردند و اسرا اصل را پیش خود نگه داشتند وقتی اسرا را به کربلا بردند دیدند که عکس صدام را روی ماشین ها چسبانده اند. آنها هم مطالبی را که به زبان عربی نوشته بودند که ما و امام شما را دوست داریم و چیزهای دیگر و ریز پیچانده بودند به دست مردم که آمده بودند دادند که یکی از سربازان دید و از دست یکی از عراقی ها آن را گرفت و خواند.

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده