نوید شاهد - رضا کاظمی راد یکی از رزمندگان سرافراز زنجان در خاطرات خود می گوید: حمید را بیدار کردم و گفتم: «برادر! ببین کجا خوابیدیم.»چشمش که به صورت من افتاد، بلند شد و نشست. تعجّب کرده بود. جسدها را نشانش دادم. خندید و گفت: «اصلاً شبیه خودت نیستی رضا!».


به گزارش نوید شاهد زنجان، رضا کاظمی راد یکی از رزمندگان سرافراز زنجان از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت می‌کند:

نیمه شب بود که به روستای «حُریبه» عراق رسیدیم. دیگر پاهایمان یاری نمی‌کرد قدم از قدم برداریم. با آن همه سلاح و تجهیزات سنگین، چندین کیلومتر خاکی و باتلاق را با پای پیاده طی کرده بودیم. شب اوّل عملیات بدر بود و موفق شده بودیم وارد شرق دجله شویم.

شب قبل هم نخوابیده بودیم و چشم هایمان خودبه خود بسته می‌شد. بعضی از بچّه ها از شدت خستگی ناله می‌کردند و راه نمی آمدند. به حمید گفتم: «یه جایی گیر بیاریم و حداقل تا صبح دو ساعت چشم رو هم بذاریم. فردا کلی کار داریم و با این وضعیت، انرژی کم میاریم.»

با حرفم موافقت کرد. حُریبه خالی از سکنه بود و قبل از ما، نیروهای عراقی آنجا مستقر بودند. مدرسه ای پیدا کردیم که جای مناسبی برای خواب بود.

کورمال کورمال رفتم طرف زیرزمین مدرسه. آنقدر خسته بودم که حتّی حوصله نداشتم چراغ قوّه ام را روشن کنم. چیز نرمی به دستم خورد. سرم را روی آن گذاشتم و خوابیدم.

جسد

نور آفتاب از پنجره به چشمم افتاد و بیدار شدم. احساس کردم چیزی بد بو، قطره قطره روی صورتم می ریزد. دست زدم، مایع لزجی بود. سریع از جایم بلند شدم و بالای سرم را نگاه کردم. یک لحظه وحشت کردم و بعدش حالم بهم خورد. دوتا عراقی سبیلوی شکم گنده آنجا بودند. یکی شان بالای قفسه خوابیده بود و یکی دیگر پایین. سرم را روی شکم پایینی گذاشته بودم و از دهان بالایی خون و کثافت ریخته بود روی صورتم.

قلبم داشت از جا کنده می شد. چشمهایشان باز بود و صورتشان متورّم. معلوم بود که مرده اند. شکم یکیشان هم پاره شده بود. برای احتیاط، بلند شدم و چند لگد بهشان زدم. تکان نخوردند.

دستهایم خونی بود و پوست صورتم کشیده میشد. معلوم بود که توی خواب آن را به سر و رویم مالیده ام. چِندشم شد.

نگاه کردم. حمید و چند تا از بچّه ها، کمی آن طرف تر خوابیده بودند. عراقی ها زیرزمین مدرسه را فروشگاه کرده و دور تا دورش را قفسه چیده بودند. حمید را بیدار کردم و گفتم: «برادر! ببین کجا خوابیدیم.»

چشمش که به صورت من افتاد، بلند شد و نشست. تعجّب کرده بود. جسدها را نشانش دادم. خندید و گفت: «اصلاً شبیه خودت نیستی رضا!»

خمیازه ای کشید.

- شب خیلی خسته بودی و خروپف می‌کردی، طوری که دلم نیومد برای نماز بیدارت کنم.

تصور اینکه چه شکلی شده ام، حالم را بهم می‌زد.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده