نوید شاهد - کاظم سلیمی یکی از جانبازان سرافراز زنجان در خاطرات خود می‌گوید: «بدون اینکه با کسی حرف بزنم، از بچه ها فاصله گرفتم. خاک آنجا مثل برف، نرم بود. وقتی راه می رفتم، پاهایم تا قوزک در آن فرو می رفت. پنجاه- شصت متری از بچه ها دور شدم و پشت به آنها، دو زانو روی زمین نشستم. پنجه هایم را پر از خاک کردم و به سر و رویم پاشیدم.»

به گزارش نوید شاهد زنجان، کاظم سلیمی یکی از جانبازان سرافراز زنجان از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت می‌کند:

ساعت دو بعد از ظهر 20 اسفند سال63 بود.

ماشین های نظامی، کنار چادرها صف کشیده بودند تا ما بچه های گردان حرّ را که در منطقه «جفیر» مستقر بودیم، به جزیرۀ مجنون برسانند. برای حمل دستۀ ما، دو وانت تویوتا در نظر گرفته بودند. تجهیزات همه کامل بود و یکی یکی سوار می شدیم که دوستم بشیر پرسید: «برادر سلیمی، پس پیشانی بندت کو؟»

یادم افتاد آن را به دیرک چادر آویزان کرده ام. تند برگشتم بیاورمش. سبز بود و وسطش با رنگ سرخ «یا زهرا» نوشته شده بود. وقتی آن را به پیشانی ام می بستم، حس خوبی به من دست می داد.

صندلی جلو

وقتی برگشتم، همۀ بچه ها سوار بر پشت تویوتا شده بودند و صندلی جلو خالی بود. راننده اشاره کرد کنار او بنشینم؛ اما بیشتر دلم می خواست با بچه ها باشم. مخصوصاً وقتی می دیدم، فرمانده دسته و کسانی که از من بزرگتر هستند، پشت تویوتا سوار شده اند، معذّب بودم که جلو بنشینم. وقتی دیدم کسی پیاده نمی شود، به ناچار سوار شدم.

توده غلیظ

انواع خودروهای نظامی با فاصلۀ کمی از هم، مثل یک ستون حرکت می کردند و نیرو و تجهیزات به منطقۀ عملیاتی بدر می بردند. سمت دیگر جاده، ستون خودروهای خالی بود که از منطقه برمی گشتند. جاده، خاک نرم و روشنی داشت و یک متری از زمین های اطراف بالاتر بود. تردّد زیاد خودروها باعث می شد که خاک در هوا پخش شود و تودۀ غلیظی ایجاد کند. همۀ خودروها با چراغ روشن حرکت می کردند و تنها نوار نورشان مشخص بود.

بارانی از گرد و خاک بر سر رزمنده هایی که پشت نشسته بودند، می خوابید. همگی با دستمال چفیه سر و صورتشان را پوشانده بودند و صدای سرفه هایشان پی درپی بلند بود.

تویوتا نو بود و نایلون صندلی هایش هنوز برق میزد، من داخل اتاقک آن در اَمان بودم اما دلم برای بچه ها می سوخت. از خجالت نمی توانستم پشت سرم را نگاه کنم.

شبیه مجسمه

تا به جزیره برسیم، دو ساعتی طول کشید. همین که تویوتا نگه داشت، با عجله پایین پریدم و دزدکی به بچه ها نگاه کردم؛ سر تا پا خاکی و یکرنگ شده بودند. نه سرخی لب مشخص بود، نه رنگ پلک و نه موی مشکی. تجهیزات شان هم رنگ خاک گرفته بود. بیشتر شبیه مجسمه به نظر می رسیدند تا آدم.

بدون اینکه با کسی حرف بزنم، از بچه ها فاصله گرفتم. خاک آنجا مثل برف، نرم بود. وقتی راه می رفتم، پاهایم تا قوزک در آن فرو می رفت. پنجاه- شصت متری از بچه ها دور شدم و پشت به آنها، دو زانو روی زمین نشستم. پنجه هایم را پر از خاک کردم و به سر و رویم پاشیدم.

رزمنده ای که آن نزدیکی نگهبانی می داد، به طرفم دوید و با لهجۀ تبریزی پرسید: «قَیدَش نِیلیرسَن؟!» (ترجمه: برادر چیکار می‌کنی؟!!)

دلیل کارم را مختصر برایش توضیح دادم. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «گِدَه زَنگانیلار گورَسَن دَلی دیلَر؟» (برو بابا زنجانی‌ها چرا اینطورین؟)

پرسیدم: «چه طور مگه؟»

جواب داد: «آخه چند دقیقه قبل هم، یکی دیگه داشت مثل تو خاک تو سرش می ریخت. وقتی ازش پرسیدم، همین جواب تو رو بهم داد.»

من که جواب دیگری برایش نداشتم. لبخندی زدم و شانه بالا انداختم.

-ما اینیم دیگه!

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و رفت.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده