نوید شاهد - "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 45 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می‌گوید: سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم: حاجی! این هم شد کار!؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر، خالی می کنید!؟ سردار که رفقاتی هم باهام داشت، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: عباس! تو هنوز زنده‌ای!؟

به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 45 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می‌کند:

روبروی فرمانده مخلص و دلاور و دلبری ایستاده بودم که تمام رزمندگان کفر ستز لشگر عاشورا آرزوی دیدن و بوسیدنش را داشتند ، اما افسوس و صد حیف که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها و نایابی روبرو شده بودم و برای همین هم از شرم و خجالت سرم را پایین انداخته و مثل یک تیکه چوپ، خشکم زد، سردار باکری با دیدن حال و روزم، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زد و به زبان شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه! ناراحت نباش! لحن مهربان و آرام بخش سردار، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره همچون آتشفشانی منفجر کرد و بی اختیار قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت، سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار شیرینی فقط نگام کرد، خلاصه آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و لبخند زنان گفت: بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند ، برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع هم با بار مهمات برگردد .

تو هنوز زنده‌ای!؟

سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت نخلستان رفتم ، هنوز چند قدمی با سنگر مورد نظر فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند ، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر ، خالی می کنید !؟ سردار که رفقاتی هم باهام داشت ، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت : عباس ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر می کردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقی های نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا شدید ، تانک ها و نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شان بفرستم ، شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند، دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت: واقعاً نگرانت بودم، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد .

به عقبه برگرد

به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم، سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی هفت و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود، خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و کم نظیر مواجه شدم ، یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که سردار به همراه مجروحان به عقبه برگردند .

فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف ها را می شنیدم ، یکی می گفت : ما هستیم ، شما برگردید ، آن یکی می گفت : اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارد ، باید برگردید ! آن دیگری می گفت : شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در قرارگاه فرماندهی باشید ، نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد ، سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با آن یکی تندی می کرد و با صدای بلند می گفت خب ! خودت برگرد ، خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود ، یاران سردار او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند ، قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود ، اما همرزمان سردار اجازه راه افتادن به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند.

خلاصه هرچه گفتند ، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفر آنقدر دور سردار چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شان ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشت و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده