چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۱۰
فرزند شهید "محمدرضا رجبی" در مورد وصف پدرش می گوید: «من هشت ماهه بودم که پدرم به شهادت رسید و "پدر" برایم از روی قاب شیشه ای که هر روز مادرم تمیز می کرد معنا پیدا کرد.»
پدر برایم قاب شیشه ای روی دیوار بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «محمدرضا رجبی»، یادگار «غلامحسین» و «فاطمه» دهم اسفند ماه 1341 در شهرستان ری چشم به جهان گشود. ایشان تا پایان دوره متوسطه درس خواند  و دیپلم گرفت و در سال 1362 ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در بیست و یکم بهمن ماه 1364 در فاو عراق به شــهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.

دلنوشته فرزند شهید (ابوذر)

بارها گفتند و شنیدیم که زمان به سرعت برق و باد می گذرد، اما به تجربه دریافتم که اگر این گذر زمان به انتظارل بگذرد نه تنها زود نمی گذرد بلکه بسیار بسیار دیر و شاید هم به بلندای یک عمر... از آن روزها می گویم که پدر را در قاب شیشه ای روی دیوار اتاق، با صلابت و استوار و نگاهی نافذ شناختم و آنگاه که یاد گرفتم بابا صدایش کنم سراغش را هم می گرفتم و هر بار قصه ای کودکانه و اما دشمن ستیز تعریف می شد.

قصه ای که متعاقب آن وجود پدر در ذهن کوچک من همچون پهلوانی غیور و جسور و خداجو تجلی می کرد. بزرگ شدم و وقتی از محدوده خانواده به اجتماع بزرگ مدرسه رسیدم با خیلی ها آشنا شدم، همکلاسی هایم را می گویم که آنها نیز چون پدرانشان را هر روز در همان قاب شیشه ای روی دیوار می دیدند و صد البته داستان هایی از رشادت های آن ها می شنیدند.

هر پنجشنبه مادرم را می دیدم که با اشتیاقی عجیب راهی آرامستانی می شود که گویی با شخصیتی بزرگ و مهم وعده دیدار دارد با او همراه بودم کنار سنگ قبری می نشستیم و او آرام می گرفت و می گریست اما نمی فهمیدم چه می گوید و چرا می گرید؟

باز هم بزرگ تر شدم خواندن و نوشتن آموختم حالا می توانستم تک تک سنگ قبرها را بخوانم و در این بین نکته ای توجه ام را جلب کرد. نوشته سنگ مزار پدرم با بقیه فرق داشت. مزار یاد بود شهید... و هزاران سوال در ذهن کودکانه ام جان گرفت و مادرم که باید جوابگوی همه سوالات من می شد!

از مادر سوال کردم و جوابی داد که واژه انتظار برایم معنا پیدا کرد و افکار مضطربی در ذهنم آشکار شد که بیابان ... و زمستان... و حیوانات درنده ... خدایا پدرم در میان برف و باد و باران و طوفان چه می شود؟؟؟

این جا بود که مادرم با زیرکی مادرانه وجود خدا را در همه جا و قدرت او را بر همه چیز برایم به تصویر می کشید. آرام گرفتم اما بارها و بارها در این افکار غوطه ور بودم و انتظاری که به تلخی می کشید بالاخره به پایان رسید. پدرم را آورند، مشتی استخوان و پلاک... و این بود همه آن چیزی که من و مادر سال ها منتظرش بودیم، از روزی که او را شناختم تا روزی که آمد... روزهای سخت و تلخ و طولانی انتظار را تجربه کردم که... شاید برای خیلی ها زود گذشت...

منبع: کتاب سی مرغ عشق (زندگی نامه سی شهید شهرستان رباط کریم)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده