سرباز احتیاط هستم. ارتش بعث از آغاز جنگ مرا به خدمت اجباري گرفت. در یکی از واحدهاي لشکر دهم ارتش عراق خدمت می کردم. فرمانده ي این لشکر سرهنگ هشام فخري بود. او آدم بسیار بی رحم و خشنی بود. براي سرزمین شما جز ویرانی و کشتار به ارمغان نیاورد - درست مثل - نظامیان دیگر بعثی و شخص صدام حسین.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی ( 10)

«اَسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبه‌های مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام می‌داد.  عمده این مصاحبه‌ها در سال ۶۱ و پس از شکست‌های سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365  به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.


  گزیده‌ای از خاطرات اسرای عراقی از این کتاب انتخاب شده که در قالب روایت های مختلف در نویدشاهد می خوانید. در روایت دهم آمده است:


سرباز احتیاط هستم. ارتش بعث از آغاز جنگ مرا به خدمت اجباري گرفت. در یکی از واحدهاي لشکر دهم ارتش عراق خدمت می کردم. فرمانده ي این لشکر سرهنگ هشام فخري بود. او آدم بسیار بی رحم و خشنی بود. براي سرزمین شما جز ویرانی و کشتار به ارمغان نیاورد - درست مثل - نظامیان دیگر بعثی و شخص صدام حسین.

در روزهاي اول جنگ که روستاهاي بی دفاع مرزي شما یکی پس از دیگري به تسخیر ارتش عراق در می آمد و بسیاري از سکنه ي روستاها در دشت و بیابان آواره می شدند، سرهنگ هشام فخري دستور ویرانی روستاها را یکی پس از دیگري صادر می کرد. من در قریه ي شیخ حسن بودم که این سرهنگ دستور داد بلدوزرها به کار بیفتند و تمام این قریه را با خاك یکسان کنند. هرچه خواستند کردند و چیزي از قریه شیخ حسن نماند - حتی حسینیه ي بزرگ آن قریه و لوازمش به تاراج رفت. مدتی راننده ي یک افسر بعثی بودم. نام او طه عبدالله بود. او هنوز زنده است. یک هفته قبل از عملیات فتح المبین به بغداد فراخوانده شد تا در حمله ي قریب الوقوع شما کشته یا اسیر نشود زیرا از نظر بعثی ها افسر بسیار لایق و به درد خوري بود و ارتش عراق به چنین افسرانی نیازمند است. او بعدها یک درجه ترفیع گرفت.

من کاملا به روحیات حیوانی او آشنا شده بودم. یک روز در منطقه ي عین خوش او را به یکی از تیپ ها می بردم. در راه که می آمدیم به یک پیرزن روستایی که پسر کوچکی همراهش بود برخوردیم. پیرزن گوسفندي را می چراند. ستوان به من گفت «نگه دار». جیپ را کنار جاده نگه داشتم. ستوان طه عبدالله پایین آمد و یکراست به سراغ پیرزن رفت و گوسفند را با زور از او گرفت. پیرزن التماس می کرد کاري به کار او نداشته باشد و آزاري به او نرساند. من از جیپ پایین آمدم و شاهد کشمکش پیرزن و او شدم. پیرزن او را به خدا و پیغمبر قسم می داد، به ائمه ي اطهار (علیهم السلام)

قسم می داد و می گفت «ما جز این گوسفند چیز دیگري نداریم»  پسرك گریه می کرد. ستوان طه عبدالله به این حرفها توجه  نداشت. گوسفند را از دست زن بیرون آورد، همان جا به زمین خواباند و با کارد سنگري که همیشه همراهش بود آن را ذبح کرد و به من دستور داد آتش درست کنم. من درست کردم. مقداري از گوشت گوسفند را در مقابل چشمان گریان پیرزن کباب کرد و خورد و مابقی را رها کرد و با هم رفتیم.
همین افسر تمام اموال حسینیه ي قریه ي شیخ حسن را تاراج کردو بسیاري از آنها را با میله اي که در دست گرفته بود شکست. هرچه جلو دستش بود خرد کرد و اشیاي لازم و مفید را برداشت و به عنوان هدیه به سرهنگ هشام فخري داد. او کولرهاي حسینیه و مقداري از اثاثیه را براي سوغات به بغداد فرستاد.
در اوایل جنگ نظامیان عراقی بسیار خوش می گذراندند. آنقدر آسوده خاطر بودند که فرماندهان در مقر فرماندهی شب ها ضیافت می دادند. یک بار در یکی از همین ضیافت ها که در واحد ستوان طه عبدالله برپا بود خود این افسر جنایتکار رفت و دو رأس گاو که متعلق به روستاییان منطقه ي عین خوش بود آ ورد وبا کک سربازهاي آشپزخانه آنها را سر برید و بساط عیش و نوش فرماندهان واحدهاي دیگر را مهیا کرد. به نظر فرمانده ي لشکر او صلاحیت کامل داشت و آزاد بود به تشخیص خود هر عملی را در کمال آزادي و بدون اینکه کسی جرئت مزاحمت داشته باشد انجام دهد. روزي دستور داد یکی از خانه هاي روستایی را خراب و از تیرهاي چوبی آن براي خود سایبان موقت درست کردند.

در این جنگ ظلم و ستم زیادي به کشور شما رفته است. من به عنوان یک سرباز احتیاط دشمن شما شاهد گوشه ي کوچکی از آن بودم که برایتان تعریف کردم. اگر حوصله تان سر نمی رود باز هم بگویم.
روزي در همان جبهه ي عین خوش جنازه ي یک افسر شهید ایرانی روي زمین مانده بود. من به یکی از دوستانم گفتم «برویم  آن افسر را دفن کنیم.» آماده شدیم و به سراغ جنازه رفتیم و با زحمت زیاد آن افسر را دفن کردیم. شب شد. یکی از افسران به  سنگر ما آمد. نام آن افسر حسن بود. گفت «خبردار شدم که شما یک افسر ایرانی را دفن کرده اید. گور او کجاست؟» گفتم  فلان نقطه. دستور داد که بیل و کلنگ را برداریم و برویم. وقتی به آن نقطه رسیدیم ستوان حسن دستور داد دوباره گور را بکنیم و جنازه را بیرون بیاوریم. ما هم با کراهت این کار را کردیم و جنازه ي افسر شما را بیرون آوردیم. ستوان حسن نشست بالاي جنازه و جیب هاي او را خالی کرد. مقداري پول و یک عکس، انگشتر، ساعت و پوتین را از افسر شهید شما جدا کرد و گفت «دیگر لازم نیست او را دفن کنید. بگذارید طعمه ي سگها بشود. بیایید برویم»
ساعتی یک بعد از نیمه شب بود. خوابم نمی برد. به دوستم گفتم «هر طوري هست باید آن جنازه را دوباره دفن کنیم.»  او قبول کرد. ما دوباره جنازه ي افسر شما را در همان گور گذاشتیم و برگشتیم به سنگر. این را هم بگویم براي این که نظامیان دیگر نفهمند  که ما مؤید جمهوري اسلامی هستیم این کار را بدون اینکه کسی متوجه بشود انجام دادیم و وجدانمان آسوده شد.

یک روز از منطقه ي جسر نادري می آمدیم. کامیون آشپزخانه تحویل من بود. در کنار جاده یک پیرزن آواره ي روستایی دستهایش را بلند کرده بود و با التماس می خواست ماشین را نگه دارم. کنار زدم و نگه داشتم. پیرزن ناله می کرد. سر و وضع نابسامانی داشت. جلو آمد به ما فهماند که مقداري نان می خواهد - براي خودش و بچه هایش. از داخل کامیون به او نان دادم و پیرزن ناله کنان رفت. وقتی آماده شدم حرکت کنم جیپ یک افسر آمد و کنار کامیون ایستاد. وقتی پیاده شد او را شناختم. افسري بود به نام «حسین اشمیل». او دیده بود که من به پیرزن نان داده ام.
گزارش همین افسر به مقامات بالا باعث شد که مرا پانزده روز زندانی کردند. در زندان احساس دلتنگی نکردم. خیلی هم راحت بودم زیرا معتقد بودم یک کار اسلامی و انسانی کرده ام.
یک روز مرا به مقر فرماندهی احضار کرده بودند. می خواستند بازجویی کنند زیرا پی برده بودند که من به نفع جمهوري اسلامی شما تبلیغ می کنم. رفتم و مقداري سؤال و جواب کردند. همه چیز را منکر شدم. وقتی از ستاد بیرون آمدم سه نفر سپاهی را چشم و دست بسته دیدم که از بازجویی برمی گشتند. هر کس از راه می رسید به آنها توهین می کرد. پرسیدم «اینها  چه کسانی هستند؟»  گفتند «از افسر سپاه پاسدارانند که براي عملیات نفوذي آمده بودند.» با این که پاسدارها چشم بسته و  دست بسته بودند ولی آنها را اذیت می کردند، توي سرشان می زدند، لگد می زدند. آنها را بردند و دیگري خبري از آنها ندارم.

یک بار دیگر سه نفر از سربازان شما را دیدم. آنها در یک روستا جا مانده بودند و این روستا را نظامیان عراقی پشت سر گذاشته و جلو رفته بودند. اسیر شدن اینها با آن وضعیت حتمی بود. در آن موقع من راننده ي تانکر آب بودم. وقتی به آن روستا آمدم آن سه نفر سرباز را دیدم. رفتم جلو. یکی از سربازها ترك زبان بود. من خود از ترکهاي کرکوك هستم و مقدار  زیادي زبان دیگر هم می دانم. وقتی فهمیدند من مؤید جمهوري اسلامی هستم خیلی خوشحال شدند. به من گفتند «ما جا  مانده ایم و می خواهیم هر طور که امکان دارد از این روستا برویم به طرف قواي خودي.» به آنها دلداري دادم و گفتم «نگران   نباشید. کارتان را درست می کنم» رفتم و سه دست لباس روستایی پیدا کردم و به آنها پوشاندم. ده ها گوسفند آواره و بی  صاحب در روستا می گشتند. گوسفندها را نیز جمع کردم و به آنها دادم. سمت و جهت را هم که خوب می دانستم – زیرا راننده بودم - نشانشان دادم. بعد از خداحافظی آنها را در دشت رها کردم و با چشم بدرقه کردم تا از نظرم دور شدند. خدا کند که سالم رسیده باشند. این را هم بگویم که اول به آنها پیشنهاد کردم مرا با خود ببرند و آنها گفتند «تو شناخته می شوي و تانکر آب کاملا مشخص است اگر هم پیاده بیایی چون امکان اسارت ما بسیار است به احتمال زیاد تو را بعد از اسارت تیرباران خواهند کرد» به آنها گفتم «اگر در جنگ بمانم نیز احتمال کشته شدنم هست .» گفتند «توکل به خدا  کن و بمان انشاء الله طوري نمی شود.»

 من هم ماندم و روزهاي سختی را گذراندم. اما در اولین لحظات عملیات فتح المبین موفق شدم با یک کامیون به نیروهاي شما که خداوند نصرتشان بدهد پناهنده شوم و زنده بمانم و ماندم تا حالا این مسایل را براي شما، نه به خاطر شما، به خاطر اسلام، تعریف کنم. ان شاء الله صدام به هلاکت برسد و رزمندگان اسلام پیروز شوند. موفق باشید.

منبع:  اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 33)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده