روایتی خواندنی از شهید «مجید همتی» منتشر شد؛
در آخرین روز که قرار بود حمله صورت پذیرد در گروهان سه که مجید در آن بود جلوتر بودم و برای چند لحظه ای که برای آمادگی توقف کردند در حالی که به جلو می رفتیم، مرا صدا کرد وقتی پیش رفتم مرا در آغوش گرفت و حلالیت طلبید و خداحافظی کرد انگار می دانست این آخرین دیدار است و به سوی معشوق شتافت.
رورایتی مادرانه از دو شهید

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید مجید همتی/ یکم خرداد 1343، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمداسماعیل، کارمند بود و مادرش سکینه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم اردیبهشت 1362، با سمت تک تیرانداز در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در سیدفتح الله شهرستان ورامین به خاک سپردند. برادرش شیرالله نیر شهید شده است.

روایتی خواندنی از سکینه چراتی مادر گرامی شهید «مجید همتی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

هر دو پسرم در جبهه بودند، من توی حیاط در حال شستم لباس بودم که پسرکوچکم با ساک روی دوش آمد و گفتم؛ مجید کجاست؟ گفت: مجروح شد. چند ساعت بعد خیلی بی صبری می کردم و گفتم که حتماً شهید شده و به من نمی گوید. تلفن زدیم و پدرش از محل کار آمد و قضیه را به او گفتیم و بعد از آن همه جا را گشتیم او را پیدا نکردیم.

مجید گفت که مفقود شده و بعد او را می آوردند. من هم چون مجید یکبار مجروح شده بود و برای اینکه دلش نشکند بی صبری نمی کردم. و گریه نمی کردم. بعداً متوجه شدیم که مفقود شده. بعداً که شهدا را می آوردند شش شهید آوردند بعد از چهارده سال، از از بنیاد به ما اطلاع ندادند، از خانواده یکی دیگر از شهدا به ما اطلاع دادند و گفتند کجا مجلس میگیرید ما گفتیم مجلس چی؟ برای آنها عجیب بود که به ما اطلاع نداده بودند.

مجید خیلی شوخ بود، با ما خیلی شوخی می کرد. با موتور بیرون می رفت. به او می گفتم: مواظب باش. می گفت: با موتور از پیاده بروم. گفتم: هر جا می روی فقط مواظب باش.

به او گفتم: تو اگر جبهه می روی برو، ولی برادر کوچکترت را برای چه می بری؟ کلاس دوم دبیرستان بود که درس را رها کرد و به بهانه اینکه در جبهه ادامه می دهم دیگر مدرسه نرفت. به او گفتم تو که درس را رها کردی بگذار برادر کوچکت درسش را ادامه بدهد.

گفت: این دفعه زیاد طول نمی کشد. چهل و پنج روز بیشتر نیست و رفتند و دیگر هم نیامدند. یک شب خواب دیدم، با لباس سفید آمده و پارچه سبزی به سر بسته، گفتم: چرا لباس سفید پوشیدی؟ گفت: آمدم خانه لباسم را عوض کنم. افتخاری است برای ما که جزء خانواده شهدا باشیم.

من همیشه خواب آنها را می دیدم و قبل از اینکه شهید شوند می دانستم که شهید می شوند. من خدا را شکر می کنم. حدود هفت سال یک شب دیدم. مملکت به حالتی دیگر درآمده است و خیلی ناراحت شدم. بلند شدم و نماز خواندم و به درگاه خدا طلب استغفار کردم و گفتم پروردگارا: من گناهکار به طوریکه به صورت ظاهر اگر گناهانم محاسبه گردد اعدامی هستم.

ولی یک اعدامی را زمانیکه می خواهند اعدام کنند می گویند: چه می خواهی؟ من هم گفتم خدایا این آخر گناهکاری می خواهم که خون بچه هایمان پایمال نگردد. در همین لحظه خواب بودم و خواب دیدم که مجید به خواب من آمد و گفت: پدر جان مملکت برای امام زمان است و غصه نخور و ناراحت نباش.

قربانی تو قبول درگاه خداست. من آرام شدم تا دو سال قبل که بار دیگر این قضیه تکرار شد و پسر دیگرم به خواب آمد و مرا تسکین داد و گفت دست احدی نمی تواند این مملکت را صدمه بزند. روح همه شهیدان با شهدای کربلا محشور شود.

خاطره ای از برادر شهید؛

برادرش که در عملیات خیبر همرزم بود. در آخرین روز که قرار بود حمله صورت پذیرد گروهان سه که مجید در آن بود جلوتر بود و برای چند لحظه ای که برای آمادگی توقف کردند در حالی که به جلو می رفتیم، مرا صدا کرد و به خود فرا خواند وقتی پیش رفتم مرا در آغوش گرفت و حلالیت طلبید و خداحافظی کرد انگار می دانست این آخرین دیدار است و به سوی معشوق شتافت.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده