خواهر شهید میرزاعلی رستم‌خانی می‌گوید: اصلا نفهمیدم چه شد. زانوها و دست هایم محکم روی زمین کوبیده شدند و صدای افتادن دیگ توی گوشم پر شد. دیگ چپه شد و شیر زیادی روی زمین ریخت. میرزا از صدای افتادن ظرف برگشت اما دیگر دیر شده بود.


به گزارش نوید شاهد از نجان، شهید میرزاعلی رستم‌خانی چهارم فروردین۱۳۳۲، در روستای علی آباد از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش سیغعلی و مادرش گرجی نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۲ ‏ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اسفند ۱۳۶۳‏، با سمت فرمانده تیپ سوم لشکر مکانیزه ٣١ ‏عاشورا در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در مزار پایین شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

فروغ رستمخانی، خواهر شهید میرزاعلی رستم‌خانی در میان سخنان خود از برادر خود چنین روایت می‌کند؛

ننه مریض شده بود. نمی‌توانست همۀ کارهای خانه را تنها انجام بدهد. برای همین از من و میرزاعلی خواست شیر گوسفندها را بدوشیم. قرار شد میرزا گوسفندها را بیاورد و من هم شیرشان را بدوشم. کار آسانی نبود. باید مدت ها زانو می زدیم و گوسفندها را می دوشیدیم.

من پنج ساله بودم و میرزا نه ساله. با این حال کسی را برای کمک نداشتیم و ننه هم کارش را به ما دو نفرسپرده بود.

من دیگ را دست گرفتم و منتطر شدم تا میرزا گوسفندها را به طرف آغل بیاورد. گوسفندها چموشی می‌کردند و از زیر دستم کنار می رفتند. میرزا دنبالشان می‌دوید، می گرفت و نگه شان می داشت؛ من هم می دوشیدمشان. توی دلم خداخدا می‌کردم که شیرشان زیاد باشد و دیگ پُر شود.

هر چند دیگ بزرگی نبود اما می‌دانستم اگر پرش کنیم ننه خوشحال می‌شود. هما نطور هم شد. بالأخره توانستیم ظرف را پر کنیم و راه افتادیم. مسیر خانه تا آغل گوسفندها طولانی بود، مخصوصاً برای ما.

جابه جا روی زمین گِل وشل بود و اگر مراقب نبودی پایت از روی سنگی سُر م یخورد یا به جایی گیر م یکرد و....

دیگ را نوبتی آوردیم. قرار شد میزرا نصف مسیر را بیاورد و من هم از آنجا تا خانه. میرزا قدم هایش را می شمرد. به صد که رسید جایمان را عوض کردیم. دیگ را روی سرم گرفته بودم و گاهی که خسته می شدم شانه به شانه جایش را عوض م یکردم. میرزا جلوتر می رفت و شعری را به ترکی زیر لب زمزمه می کرد.

من هم جای قدم های او را دنبال می‌کردم. چند قدمی از هم فاصله گرفته بودیم که دستم خسته شد و خواستم جای ظرف را عوض کنم یکهو نوک پایم گرفت به سنگی.

احساس کردم دارم به جلو پرت می‌شوم و الان است که با صورت زمین بخورم. ناخودآگاه ظرف شیر را رها کردم و دست هایم را ستون کردم که صورتم به زمین نخورد.

اصلا نفهمیدم چه شد. زانوها و دست هایم محکم روی زمین کوبیده شدند و صدای افتادن دیگ توی گوشم پر شد. دیگ چپه شد و شیر زیادی روی زمین ریخت. میرزا از صدای افتادن ظرف برگشت اما دیگر دیر شده بود.

آن لحظه احساس می‌کردم بزرگترین خطای دنیا را مرتکب شد ه‌ام. از تصور عصبانیت ننه و تنبیه اش نمی‌توانستم تکان بخورم. با بهت به میرزا نگاه کردم و بغضم ترکید.

میرزا دیگ را بغل کرد و آمد طرفم. چند لحظه ای هما نجا ایستاد و با ناراحتی به من و شیری که روی زمین ریخته بودم نگاه کرد.

- بلندشو فروغ! بلند شو...

- ننه می کشه منو.

میرزا چند لحظه ای مکث کرد.

- عمدی که نریختی... گریه دیگه فایده نداره...

جوابش را ندادم. از روی دلهره گریه می‌کردم و درد دست ها و زانویم بیشتر باعث می شدند اشکم در بیاید.

میرزا زانو زد کنارم. با لحن آرامی گفت: گریه نکن... من به ننه می گم تقصیر من بود...

با گریه گفتم: باور نمی کنه.

- نترس. بهش می گم می‌خواستم به فروغ کمک کنم. دیدم سخته براش اینو بیاره ازش گرفتم. نزدیک خونه داشتم روی شونه ام جابه جاش می‌کردم که پام گیر کرد به سنگا و شیر ریخت.

وسط گریه فکر کردم بدحرفی هم نیست. این طوری ننه باور می‌کند. می‌دانستم ننه، میرزا را بیشتر از من قبول دارد و اگر بداند او شیر را ریخته کمتر دعوایمان می کند. قبلا هم که به باغ می رفتیم تا تره بچینیم وقتی می دید تره های میرزا کمتر از من است، دعوایش نمی کرد.

اشک هایم را پاک کردم. هنوز داشت نگاهم می کرد.

-خب چی میگی؟

با شرمندگی گفتم: باشه...هر چی تو بگی. آخه ننه تو رو دوست داره.

-حالا پاشو بریم. دیر میشه. فقط هر چی ننه پرسید

تو چیزی نگی ها!

سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. میرزا بلند شد و دستش را دراز کرد طرفم. بلند شدم. راه افتادیم سمت خانه. نزدیک در خانه بودیم که میرزا دستش را روی دیگ زد و داد زد: ننه شیر ریخت... شیر ریخت...

ننه دنبال صدای او تا جلوی در آمد. وقتی میرزا را دید

با ناراحتی و تعجب پرسید: آخه چرا؟

نگاهی به من کرد: کی شیرو ریخته؟

اخم هایش توی هم رفت: مگه نگفتم مواظب باش؟

میرزا با التماس گفت: تقصیر من بود ننه... خواستم

کمکش کنم گفتم دیگ رو بده دستم. دیدم زورش

نمی رسه ظرف رو برداره. تقصیر من بود ننه!


منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده