همسر شهید التماس‌علی تاران از خاطرات خود با این شهید چنین می‌گوید: فهميدم چرا اين حرف ها را زد، آخر بعد از شهادتش ديگر هيچ اميدي نداشتم بقدري افسرده و ناراحت بودم كه مدتها خودم و بچه ها از خانه بيرون نرفته بوديم با اينكه پيشمان نبود اما نگرانمان بود.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، التماس علی تاران فرزند حیدرعلی و حوریه تاران در دوم تیر ماه 1334 در روستای محسن آباد زنجان بدنیا آمد وی در دوران کودکی قرآن را فرا گرفت ولی نتوانست به مدرسه برود و به همین علت سواد نوشتن نداشت اما بعدها توانست سواد خواندن نوشتن را یاد بگیرد.

او یکی از فعالترین افرد زادگاهش در زمان انقلاب بود به طوریكه به همراه دو سه نفر از دوستانش به شهر می آمدند و بصورت پنهانی عکسها و نوارهاي امام را در روستا بین انقلابیون پخش می کردند گاهی اوقات هم در شهرها با راهپیمایی و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی به شعار دادن می پرداختند و یکی دو بار هم از طرف نیروهای شاهنشاهی مورد تعقیب قرار می گیرند که هر بار در یکی از خانه های اطراف پنهان می شوند و پس از مدتی به روستا بر می گردند.

او اولین فرزند خانواده حیدر علی بود و پس از ازدواج در سال 1356 با خانم زهره عبادی به شغل نقاشی ساختمان روی آورد البته او قبل از ازدواج به همراه خانواده به زنجان آمده بود.

با آغاز جنگ تحمیلی در سال 1359 وی بصورت بسیج از طرف سپاه پاسداران راهی منطقه جنگی شد و پس از دیدن آموزشهای نظامی و مقدماتی به جنوب کشور اعزام شد و در آنجا بصورت رزمنده ی بسیجی پابه پای جوانان و نوجوانان با دشمن اسلام جنگید.

دفعه آخر که به جبهه رفته بود طبق گفته همسرش بدون اطلاع رفته بود. و به حسین آقا همسایه محله سپرده بود که بعد از رفتنش به خانواده ی وی اطلاع دهد. وی پس از 17 ماه حضور در جبهه 7 اسفند ماه سال 1362 در عملیات خیبر شرکت کرد و در همان عملیات مفقود شد پیکر وی سالها در خط ماند و در سال 1376 بقیه اجسادش را به خانواده اش رساندند وی موقع شهادت 4 فرزند به نامهای زهرا، محمد حسن، رقیه و معصومه از خود به یادگار گذاشت پیکرش را پس از تشیع در گلزار پایین شهدای زنجان به خاک سپردند.

**خاطرات همسر شهيد التماس‌علي تاران

همسرم هميشه در تظاهرات و راهپيمايي هاي زمان انقلاب شركت مي كرد. يكبار زمانيكه در تظاهرات بر عليه رژيم شعار مي داد و اعلاميه پخش مي كرد گارديها مي بينندش و دنبالش مي كنند علي هم از دستشان فرار كرده و به خانه همسايه مان مي رود خانم همسايه با طعنه گفته بود: خودتان مي رويد شلوغ مي كنيد بعد هم كه دنبالتان مي كنند فرار مي كنيد شما كاري به كار آنها نداشته باشيد. اما همسرم چيزي نگفته بود هرگز هم از هدفش دست بر نداشت و با اين طعنه و كنايه ها تسليم نشد .

دفعه آخر كه مي رفت جبهه بدون اطلاع دادن به من رفته بود و به حسين آقا همسايه مان سپرده بود كه بعد از رفتنش به ما اطلاع دهد . وقتي كه بعد از مدتي از منطقه برگشت پرسيدم چرا بدون اطلاع من رفتي؟ گفت : ترسيدم تو اجازه ندهي بروم ديگر نمي توانستم تحمل كنم بايد حتماً مي رفتم. در آن چند روز ي هم كه اينجا ماند دائم پي گير وقاياي جبهه بود زماني هم كه عمليات شروع مي شد بي قرار بود كه زود برگردد جبهه، بالاخره هم رفت.

يك شب بعد از شهادتش در خواب ديدمش آمده بود خانه و كنار در ورودي نشسته و تكيه به ديوار داده بود وقتي ديدمش نگاهم كرد و بچه ها را سفارش كرد كه مواظبشان باش زياد در خانه نگه شان ندار، ببرشان پارك خودت هم زياد در خانه نمان. وقتي بيدار شدم فهميدم چرا به خوابم آمده و اين حرف ها را زد، آخر من بعد از شهادتش ديگر هيچ اميدي نداشتم بقدري افسرده و ناراحت بودم كه مدتها خودم و بچه ها از خانه بيرون نرفته بوديم با اينكه پيشمان نبود ولي نگرانمان بود.

روحش شاد

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده