خاطرات رزمندگان واحد اطلاعات و عمليات لشکر ثارالله؛
مجدداً با روشن شدن منور بعدي او را به زمين انداختم . تـرکش هاي خمپاره به بدنم خورد و خون از پشت سر و گردنم روان شد، نکته‌ي جالب اين است که آن شب بدون قطب نما و به رغم اين که مسير را 90 درجه تغيير داده بودم ، توانستم به همان نقطه برسم .
نوید شاهد کرمان، در عمليات رمضان براي اولين بار زمين گير شديم. حاج قاسم مايل بود محلي را براي فشار به دشمن پيدا کند . شب همراه با 4 نفر از برادران اطلاعات و عمليات :آقايان غلام حسين رضايي، حميد عطار پور، احمد خضري و يــک نفر ديگــر کــه اسمش را بـه ياد نمي آورم ، براي شناسايي حرکت کرديم . فاصله‌ي دژ ما با دژ عراق 4 کيلومتر بود . بعد از 2 کيلومتر احمد و آن يک نفر ديگر را به عنوان تامين گذاشتيم وبه راهمان ادامه داديم.

عراقي‌ها کانال هايي در زمين کنده و خاک آن را منتقل کرده بودند. وقتي که روز با دوربين نگاه مي کرديم ، زمين صاف به نظر مي رسيد و کانال ها ديده نمي شد . داخل کانال ها کمين گذاشته بودند . سه نفري جلو مي رفتيم که به کمين عراقي ها خورديم. مسير را 90 درجه تغيير دادم. کمي بعد با زاويه ي قائمه از وسط کمين ها گذشتيم.  عاقبت به سيم خاردار دژ عراقي ها رسيديم . از حميد و غلام خواستم توقف کنند . خودم جلو رفتم تا از زير سيم خاردار عبور کنم که ناگهان منور روشن شد . 

در روشنايي منور عراقي ها را ديدم . به قدري نزديک بودند که اگر الآان ميان عده اي ايستاده باشند ، احتمالاً همه را شناسايي خواهم کرد.  شروع به تيراندازي کردند . فقط شانس آورديم که تيربار نداشتند . با کلاش شليک مي کردند . چون در ميان سيم خاردار خوابيده بودم، کاري نمي توانستم انجام دهم . فقط اسلحه را روي زمين گذاشتم و آن را سپر سرم کردم . 

همين که منور خاموش شد، از بچه ها خواستم عقب بروند و خودم هم عقب آمدم. رضايي به سرعت فاصله گرفت، ولي حميد تکان نخورد. گفتم: «چرا نمي آيي؟!» گفت: «نمي توانم ، تير خوردم. شما برويد .» رضايي را صدا کردم . اسلحه و دوربين را به دستش دادم و حميد را کول کردم . همةي اين کارها فقط در مدت چند ثانيه انجام شد. حرکت کرديم. چند لحظه بعد يک منور ديگر به آسمان رفت. حميد را از همان بالا رها کردم و روي زمين خوابيدم . خمپاره هاي 60 شروع به شليک کردند . منور که خاموش شد ، حميد را به کول کشيدم و راه افتادم . مجدداً با روشن شدن منور بعدي او را به زمين انداختم . تـرکش هاي خمپاره به بدنم خورد و خون از پشت سر و گردنم روان شد. خون حميد هم روي سر و صورتم مي ريخت تا وقتي که به بچه‌هاي تامين رسيديم . نکته‌ي جالب اين است که آن شب بدون قطب نما و به رغم اين که مسير را 90 درجه تغيير داده بودم ، توانستم به همان نقطه برسم .   
راوی: جواد رزم حسینی

***شبي هنگام شناسايي بعد از عبور از ميدان مين ، پشت سيم خاردار دشمن دراز کشيدم و عراقي ها را تماشا کردم . در همان حال به ياد سال هاي خيلي دور افتادم. بچه بودم. پدرم به شدت بيمار بود . مادر صدايم کرد و گفت:«به داروخانه برو و براي پدرت دارو بگير.»  با وجود اينکه تازه آفتاب غروب کرده بود ، گفتم: «نمي روم . مي ترسم. از تاريکي مي ترسم .» مادرم گفت: «پدرت از دست مي رود. از چه مي ترسي ؟!»هر چه اصرار کرد از جايم تکان نخوردم. از شب و تاريکي مي‌ترسيدم . عاقبـت مادرم که عصبـاني شده بود ، دستم را گرفت و دو نفري به طرف داروخانه رفتيم . با وجود اينکه مادر همراهم بود ، باز هم مي ترسيدم . پشت سيم خاردار دشمن لبخندزنان از خودم پرسيدم : « آيا من همان آدم هستم ؟!»
راوی: حميد رمضاني

منبع: کتاب شناسایی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده