خاطرات جهادگران کرمانی از دوران دفاع مقدس:
كومله هاي جنايتكار تعدادي از بچه هاي سپاه اروميه را به طرز فجيعي به شهادت رساندند و به ما پيغام دادند كه براي تحويل جسد ها بايد اسراي ما را گروهي از نيروهاي ضدانقلاب در كردستان آزاد كنيد.
نوید شاهد کرمان، "سال 1359 كه دشمن به منطقه سردشت كردستان حمله كرده بود، خيلي از بچه ها به آن منطقه اعزام شدند. من هم مدت چهار ماه در كردستان ماندم. يك روز كه با تعدادي از بچه ها به پيرانشهر رفتيم، ديديم شهر خالي از سكنه است و جز تعدادي از نيروهاي جهاد و سپاه كسي آنجا نيست.
حدود يك ما ه آتش خيلي سنگين بود و ما از منطقه پاسداري مي كرديم. بعد قرار شد تعدادي از بچه ها براي شناسايي به روستاهاي اطراف ما بروند . بچه ها رفتند و بعد از گذشت نيمي از روز، با 9-8 كومله  برگشتند. آنها در يكي از روستاهاي اطراف توانسته بودند تعدادي از كومله ها را شناسايي و دستگير كنند . بعد از اين واقعه، كومله هاي جنايتكار تعدادي از بچه هاي سپاه اروميه را به طرز فجيعي به شهادت رساندند و به ما پيغام دادند كه براي تحويل جسد ها بايد اسراي ما را گروهي از نيروهاي ضدانقلاب در كردستان آزاد كنيد.
روزهاي اول جنگ تحويل جنازه شهدا خيلي اهميت داشت؛ به همين دليل كومله ها را در شهر چرخانديم تا آنها ببينند دوستانشان زنده اند و شهدا را به ما تحويل دهند. با اين حال پانزده روز طول كشيد تا جنازه شهدا را تحويل گرفتيم.
عمليات تصرف فاو، سه روز بيشتر طول نكشيد. بعد از پيروزي در عمليات، در جزيره فاو مستقر شده و مشغول زدن خاكريز شديم. دشمن از شدت عصبانيت منطقه را بمباران شيميايي كرد. ما مشغول تعمير دستگاه ها بوديم كه متوجه سر و صداي عراقي ها شديم . اول جا خو رديم و فكر كرديم آنها منطقه را پس گرفته اند، اما بعد ديديم از ترس بمب هاي شيميايي التماس مي كنند ما را هم با خود ببريد!
راوی: حميد پژوهان

***سال 1362 به نيروهاي جهاد پيوستم . يك سال بعد به عنوان نيروي تداركات به جبهه اعزام شدم . روزهاي اول ، مسئول پمپ بنزين بودم و تانكرها را سوخت گيري مي كردم، اما بعداً يك دوره آموزش رانندگي لودر و بولدوزر ديدم و مشغول ساخت جاده شدم.
يك روز با حاجي كارنما و شهيد سالاري رفتيم لب شط . من مي دانستم عراقي ها آن طرف آب اند ، اما در كمال تعجب ديدم از آن سوي شط تعدادي دست بلند مي كنند و حاج آقا جواب آنها را با تكان دادن دست مي دهد. پرسيدم «حاجي! اينها عراقي نيستند گفت: نه! اين ها نيروهاي خودمان هستند كه در خط اول مستقر شده اند.
براي عمليات كربلاي 5، همه بچه ها در تلاش بودند . ما بعد از ساعت ها كار كردن، رفتيم داخل يكي از سنگرها استراحت كنيم .
دانشجويي كه مسئول سوخت بود، يك ماشين سوخت براي دستگاه ها آورد و بعد آمد پيش ما داخل سنگر و گفت « من بايد بر گردم سوخت بزنم؛ وقتي براي استراحت ندارم، وگرنه پيش شما مي ماندم هنوز اصرار مي كرديم كه بيا كمي استراحت كن، بعد برو كه درست جلوي سنگر؛ همان جا كه نشسته بود با گلولة دشمن به شهادت رسيد.
در يك عمليات ديگر، ما نزديك جادة خرمشهر در قرارگاه نشسته بوديم. تمام شب را كار كرده و حالا شيفت مان عوض شده بود . صبح ديديم بچه ها دارند برمي گردند. جريان را پرسيديم؛ گفتند: عراقي ها دارند پيش روي مي كنند.
بچه ها سريع شروع كردند به عقب كشيدن دستگاه ها . يكي از همكاران به نام حسن آذريار، رانند ة تانكر سوخت بود . بچه ها رفتند بولدوزر را بياورند كه آذريار گفت من هم مي آيم. هر چه اصرار كرديم كه تو زن و بچه داري، با ماشين خودت سريع تر برو و از ا ينجا دور شو، : قبول نكرد، گفت جان من پيرمرد از جان شما جوانان برومند كه عزيزتر نيست!
و به اين ترتيب تا آخرين لحظه كنار ما ماند. چند دستگاه بولدوزر جا مانده بود . عراقي ها نزديك بودند و مرتب تيراندازي مي كردند. من سوار يك ماشين شده و فرار كردم . مدتي بعد بچه هاي شركت نفت آمدند كنار من و گفتند خسته نباشي برادر! دستت درد نكند، محبت كرديد دستگاه ما را آورديد عقب » من كه هنوز متوجه آرم ماشين نشده بودم، گفتم اشتباه ميكنيد، اين ماشين جهاد است، آنها آرم ماشين را نشانم دادند و من متوجه اشتباه خودم شدم!
راوی: سيد ابراهيم حسيني

منبع: گتاب خاک و خاکریزه
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده