پسر ارشد ‌بودم و باید جای خالی پدر مرحومم را پر می‌کردم و کمک خرج خانواده می‌شدم. انتظار داشتم مادرم مخالفت کند و مانع رفتنم شود. اما.......
به گزارش نوید شاهد از زنجان، در کتاب پشت تپه‌های ماهور نوشته مریم بیات تبار حاوی خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی فتاح کریمی می‌خوانیم؛

پسر ارشد ‌بودم و باید جای خالی پدر مرحومم را پر می‌کردم و کمک خرج خانواده می‌شدم. انتظار داشتم مادرم مخالفت کند و مانع رفتنم شود. اما وقتی فهمید تصمیمم جدی ‌است و نمی‌توانم با خیال راحت درس‌هایم را بخوانم؛ رضایت داد و راهی‌ام کرد.

فکرم راه درازی رفته بود و متوجه تابلوی کیلومترشمار کنار ریل نشده بودم. ساعتم را نگاه کردم. عدد دو را تازه رد کرده بود. داشتم توی ذهنم طول زمان حرکت‌مان را محاسبه می‌کردم که بلندگو اعلام کرد: «برادران عزیز و محترم! تا چند دقیقه‌‌ی دیگر به ایست‌گاه اهواز می‌رسیم.»

بیست و سه ساعت در راه بودیم. یعنی هشت ساعت بیش‌تر از حرکت قطار در حالت عادی. بچه‌ها از خوش‌حالی صلوات فرستادند و مشغول جمع کردن ساک‌شان شدند. برای چندمین‌بار دست توی جیب شلوارم بردم تا مطمئن شوم که برگه‌ی ماموریت هنوز آن‌جاست و مشکلی برایم پیش نخواهد آمد.

راه‌آهن شلوغ بود و همه در حال رفت و ‌آمد بودند. اکثراً نیروهای نظامی بودند. یا به مرخصی می‌رفتند و یا به جبهه‌ی جنوب برمی‌گشتند. از لحظه‌ای که پیاده شده بودم. مات و سردرگم دنبال کسی می‌گشتم راهنمایی‌ام کند. تازه‌واردهایی مثل من زیاد بودند، اما آن‌ها با دوست یا هم‌رزمی هم‌راه بودند و دنبال‌شان راه می‌افتادند.

من هم دلم می‌خواست دوستی کنارم بود و هم‌راهی‌ام می‌کرد. روزی که در پادگان لشکر 57 ذوالفقار تهران برگه‌ی مأموریت را به دستم دادند؛ فهمیدم قرار نیست با کاروانی هم‌راه شوم. گفتند باید تا یکم آذرماه 65 به اهواز بروم و خودم را به قرارگاه لشکر معرفی کنم.

پرسان پرسان به اتوبوس گل‌مالی شده‌ای رسیدم که تا سه‌راهی خرم‌شهر می‌رفت. پریدم بالا و نشستم. شیشه‌ها پایین بود. از آن بالا به‌خوبی می‌شد شهرجنگ‌زده‌ی اهواز را دید که به سنگر نیروهای...

ادامه دارد.......

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده