خاطرات فریده عبدالهی- فرزند شهید اسکندر عبدالهی؛
پسرک خردسال می گفت : من روزه ام را نمی شکنم، حاضر به روزه خواری و ترک روزه نیستم. خدا شفا دهنده ی من است. اگر قرار است که در ماه رمضان بمیرم چه بهتر که با زبان روزه به حضور خداوند شرف یاب شوم. چه بهتر با شهیدان محشور شوم.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ فریده عبدالهی می گوید: بیست و شش نود است. من دختر شهید اسکندر عبدالهی می خواهم خاطره ای از حوالی روزهای 26 اسفند 1366 را برای شما بگویم:
زمان جنگ عضو بسیج خواهران قسمت تعاون و امور ایثارگران بودم. چند سال آخر را در بهداری سپاه پاوه به عنوان امدادگر سپری کردم. خاطره ام به آن روز ها برمی گردد.
رزمندگان ما در مرزهای شهر پاوه و منطقه مرزی نویود سرگرم دفاع بودند. ماه مبارک رمضان بود.رژیم بعث که از رشادت رزمندگان و یاری کردهای مسلمان عراق به رزمندگان ایرانی به تنگ آمده بود. شیوه مبارزه اش را تغییر داد و حمله ی هوایی را از سر گرفت اما نه یک حمله ی هوایی عادی؛ نه تمام توانش را جمع کرد تا زهرش را بریزد و ریخت. منطقه ی حلبچه مسکونی بود زندگی عادی مردم جریان داشت یک باره، مردم شهر حلبچه مورد هجوم بمباران شیمیایی هواپیماهای بعثی واقع شد. بعدها آمار که داده شد، گفتند: " پنج هزار نفر شهید شده اند و مجروحین آن قدر زیادند که واقعا قابل بر شمردن نبود" تعداد زیادی از مردم بی دفاع شیمیایی، مصدوم و زخمی شده بودند. از جمله زنان، دختران و پسران جوان و نوجوان و خردسال، پیرمردان و پیر زنان با بدنی سوخته و پر تاول در بیمارستان ش، م، ر سپاه بستری شده بودند.
پزشکان تلاش بی وقفه می کردند ولی کافی نبود. آن زمان خانم امدادگر خیلی در بیمارستان نبود. به من خبر دادند چندین خانم و کودک خردسال بستری شده اند و در ناحیه ران به پانسمان سوختگی نیاز دارند. فورا خودم را به آن جا رساندم. مستقر شدم و چندین روز تمام در بیمارستان صحرایی مشغول رسیدگی و انجام وظیفه شدم.این زنان، دختران، پسران جوان، نوجوان و خردسال در اوج درد روزه داری می کردند.سراسر بدن شان تاول بود و می سوخت. از جمله ی این ها که برای همه و به خصوص برای من به اسطوره بدل شد؛ پسرک یازده ساله ی نوجوانی بود که روزه داشت.
باید پانسمان می شد و دارو می خورد. پانسمان سوختگی فوق العاده دردناک است و پانسمان شیمیایی فوق العاده بیشتر. پزشکان، پرستاران و حتی امدادگران به او گفتند: " باید روزه ات را بشکنی و آب و مایعات مصرف کنی" اما او مقاومت می کرد. نمی خواست روزه اش ناقص بماند و بشکند، هیچ جوری کوتاه نمی آمد. این پسرک خردسال می گفت : من روزه ام را نمی شکنم حاضر به روزه خواری و ترک روزه نیستم. خدا شفا دهنده ی من است. اگر قرار است که در ماه رمضان بمیرم چه بهتر که با زبان روزه به حضور خداوند شرف یاب شوم. چه بهتر با شهیدان محشور شوم.
ایمان راسخش برای همه ما درسی شد و برای من به علاوه عبرتی ارزنده. جالب تر این که پسرک یازده ساله با ایل و تبار زخمی اش همه بستری بودند. ولی او عزم و اراده ی یک رهبر را در جسم و جانش داشت. با روزه داریش در آن حال و وضعیت، سمبل و نماد مقاومت بود.
ایمان راسخ پسرک نوجوان به من آموخت در خدمت خلق بودن نیکوست، مجروحیت نیکوتر و روزه ماندن و واجب خدا را انجام دادن نیکوترین. بحث و گفتگو با او برای
همه ی ما عبرتی فراموشی ناپذیر بود.
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده