نازخند صبحی در خاطرات خود از دیدار با جمعی از جانبازان دور از وطن مطالب جذابی را روایت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، در خاطرات نازخند صبحی یکی از نویسندگان استان زنجان می‌خوانیم؛

در یک صبح پاییزی در شهر برلین، داشتم هشت کتاب سهراب سپهری را می‌خواندم. در صفحه 356 خواندم:

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

بگو ماهی‌ها، حوض‌شان بی‌آب است

جمله همّت کن، قدرتم داد که فکر ملاقات با جانبازان را عملی کنم. آن‌هم در دیار غربت با طی کردن هفتخوان رستم و کسب اجازه از مقامات و... .

عصر دلگیر روز یک‌شنبه است. روز تعطیل آنجا. غم گلوگیر غربت پنجه در گلویم داشت. با خودم فکر می‌کردم؛ چگونه با آنها روبرو بشوم. آنهایی که برای حفظ سرزمین از تجاوز دشمن تا دندان مسلح، با پای خودشان به استقبال خطر رفته‌اند. دلم شور می‌زد. حالی نگفتنی داشتم. حس می‌کردم دارم می‌روم سراغ آدم‌هایی که خیلی بزرگ هستند. می‌ترسیدم که بروم و از نزدیک ملاقاتشان کنم. آخر، آنها کجا و من کجا؟

اتاق یک تخته و اختصاصی بود. وارد شدم. جانبازی میان‌سال، بر سینه روی تخت خوابیده و یک‌سره به آینه مقابلش خیره شده بود. پرستار مو طلایی آمدن مرا به اطلاعش ‌رساند. مرا که دید صدای تلویزیون را کم کرد. حیرت‌زده نگاهش کردم. قطع نخاع شده بود. برای کم کردن درد زخم‌های بسترش، به سینه خوابانده بودنش. با دیدن من سرش را یک¬وری گرفت و با لهجه‌ی شیرین ترکی گفت: «نَه ساقا دُونَه بیلیرَم نَه سُولا، وطن عطری گَتیردیگین یُولا قُربان اؤُلوم باجی»

محصول کربلای پنج بود و بمب روحیه! حرف که می‌زد؛ قهقهه هم حواله حرف‌هایش بود. پر از امید به زندگی بود. شوخ طبع و اهل دل. از سلاله سادات بود و شالی سبز به کمرش داشت. می‌گفت که پنج جفت چشم، چشم به راهش هستند. امیدوار بود که به‌زودی به وطن بازمی‌‌گردد و پنج تن‌اش را سروسامان می‌دهد. از اخبار روز هم خبر داشت. از اجرای طرح هدفمند شدن یارانه‌ها و انرژی هسته‌ای می‌گفت و قضایای روزگار را تفسیر می‌کرد.

مشکلات و مسائل جانبازان را قبول داشت و با تأکید می‌گفت: «آدم وقتی هدفش را به یاد می‌آورد، اینکه چرا رفته جبهه و جنگیده، همه مشکلات را به جان می‌خرد

با غرور خاصی می‌گفت: «هیچ‌کس به خاطر مسائل مالی و رفاهی به جبهه نرفته بود

نشسته بودم کنارش و دل نمی‌کندم از حرف‌هایش. با همان لهجه-ی شیرین مختلط می‌گفت: «خبرنگاری اومد سراغم و از مشکلاتم پرسید. دلش می‌خواست حرف‌هایی بزنم که به مذاق اون و اربابش خوش بیاد. حتی اشاره کرد به پول، جلوش سینه سپر کردم و گفتم؛ سیزین مشکولوز ندیر؟ یخ کرد. دفتر و دستکش را جمع کرد و رفت

قهقهه می‌زند. صدایش در میان پرهای بالش می‌پیچید. فضا پر از آواز پر چلچله‌ها شده بود. این همه روحیه از آدمی که یک‌سره روی تخت افتاده، عجیب بود. به خودم جرأت دادم و دلیلش را پرسیدم. جواب داد: «چرا خوش نباشم، الحمداللـّه این کتاب (اشاره به قرآن بالای سرش کرد)، اینم پنجره که می‌تونم از اون، همه‌ جارو ببینم و لذت ببرم. این همه نعمت خدادادی. آمدن شما به ملاقاتم

نشانی همسر دوستم را از او پرسیدم. او هم جانباز بود و هم محصول عملیات کربلای پنج. گفت: «ترخیص شد ولی هنوز به ایران اعزام نشده. اگه می‌خوای ملاقات بقیه جانبازا بری، بگم این خواهر مو طلایی کمکت کنه

به همراه پرستار به سالنی وارد شدم، هاله‌ای از دلاوری و ایثار در فضا حس می‌شد. در مقابل این همه از جان گذشتگی، احساس حقارت می‌کردم. در آن حال و هوا می‌اندیشم که چقدر پیش خدا گرامی هستم که سعادت این دیدار نصیبم شده.

خودم بودم؛ نه خبرنگار و روزنامه نگار. آمده بودم از نزدیک جان‌فشانی‌های هم وطنان‌مان را ببینم.

«رحمان تاران» با چهره‌ای بشاش و پر امید به استقبالم می‌آمد. دیگران با لبخند ورودم را گرامی داشتند. رحمان با عامل خردل شیمیایی شده بود و سرفه امانش نمی‌داد. از سخن گفتن و معرفی هم اتاقی‌هایش باز ‌ماند. به طرف جانبازی دیگر رفتم. پاهایش باند پیچی شده بود. از غم غربت می‌گفت و این‌که کسی به ملاقاتش نمی‌آید. از نگرانی‌هایش بابت مخارج زندگی خانواده و کرایه خانه عقب افتاده‌اش هم گفت. چهره‌ای پر از معنویت داشت. در مورد پاهایش پرسیدم. با لبخند گفت: «مهم نیست! یادگار جنگ است. سال‌ها با این درد ساخته‌ام. از عملیات طریق‌القدس منطقه بستان. دیگر جانم به لبم رسید و ناچار شدم استخوان‌های سیاه شده را بدهم دست تیغ جراحی

در حیرت ماندم از این همه ایثار و این همه روحیه. حتی وقتی از دوران تلخ اسارتش حرف می‌زد، با لبخند شیرینش روبرو می‌شدم. وقتی دید که برای شنیدن ماجرای اسارتش کنجکاوم. گفت: «اوستونه داش قوی»

منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده